هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » خسرو نکونام »خاطره
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خاطره

یادمه اون روزه اول
که تو پیش من نشستی
آینه ی تنهاییم رو با
گرمای دلت شکستی
توی کوچه ی نگاهت
خونه ی دلت رو دیدم
با این که غریبه بودم
در و روی من نبستی
موهامو می کرد نوازش
نوک انگشت های دستت
خیره بود به دیده ی من
اون نگاه چشم مستت
یادمه بوسه ی داغی
که گذاشتی روی لب هام
چون ستاره ای درخشید
توی تاریکی شب هام
یادمه عطر تن تو
مثل عطر گل نسرین
طعم هر بوسه ی گرمت
شهد عشقی پاک و شیرین
یادمه به من می گفتی
که می خوای با من بمونی
شب و روز زمزمه ی عشق
توی گوش من بخونی
هنوزم به یادت هر شب
قطره قطره اشک می ریزم
می دونم یک روز دوباره
تو میای پیشم عزیزم

شاعران » خسرو نکونام »گلی ز خاک وطن
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گلی ز خاک وطن

اندر این کوچه ی تاریک دلم
روزنی هست که در آن
نقش تورا می بینم
نقش آن چشم سیاه
نقش مژگان بلند
نقش آن زلف کمند
ز کجا آمدی ای سرو بلند
که چنین محو تماشای توام
راز گویم به تو در خلوت خویش
در همان حال که در اوج تمنّای توام
من تورا می طلبم
هم چو یک بوته ی خاک
خفته بر پیکر سوزان کویر
هستی اش بسته به یک قطره ی آب
من تورا می طلبم هم چو یک جام تهی
مانده در حسرت یک جرعه شراب
ای پریچهره تو ای مونس جان
روز و شب نام تو آرَم به زبان
شمع هر محفلم امروز تویی
مرهم این دل پر سوز تویی
ای گل رسته ز خاک وطنم
مرغ سرگشته ی کوی تو منم
 


شاعران » خسرو نکونام »اسیرعشق
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اسیرعشق

ای دل تو بسوزی که چه زارم کردی
سرگشته ی هر شهر و دیارم کردی
من بنده ی صبرم و صبوری ره من
صبری دگرم نیست چکارم کردی
در حسرت دیدار رخش پیر شدم
خورشید بُدم تیره و تارم کردی
آهوی در و دشت و بیابان بودم
"در بند سر زلف نگارم کردی"
بین در طلبش نیست مرا پای دگر
از پا به فتادم تو چه خوارم کردی
سر در ره یارنهاده ام ،باکی نیست
گر عاشق آن زلف آن نگارم کردی

شاعران » خسرو نکونام »دریای هستی
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دریای هستی

تو با آن نگاهت دلم را ربودی
تو خاکستر غم ز قلبم زدودی
من از جور یاران بس آزرده بودم
تو درب محبّت برویم گشودی
چنان برگ زردی به رؤیای شبنم
به خواب عمیقی فرو رفته بودم
تو با چشمه ی عشق از ره رسیدی
مرا تا به دریای هستی کشیدی
قسم خورده بودم دگر دل نبازم
به تنهایی خود بسوزم،بسازم
ولی با تو جانا من از هم گسستم
همه عهد و پیمان خود را شکستم
ولی این شکستن به از دل نبستن
و عمری پریشان به خلوت نشستن

شاعران » خسرو نکونام »با تو
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

با تو

با تو دنیا پُر مِهره
آسمون پُر از ستاره
با تو هر گوشه ی دنیا
واسه من فرقی نداره
با تو ناز نازنینم
ای قشنگ دلنشینم
از درخت میوه ی عشق
هر چقدر بخوام می چینم
با تو حرف ها مثل شعره
مثل اون شعرای سابق
شعرای لیلی و مجنون
شعرای عذرا و وامق
با تو شب ها همه مهتاب
تو چشمام پرتو آفتاب
خونمون پر از بهاره
واسه سرما جا نداره
وقتی تو هستی کنارم
می دونی چه حالی دارم
شب و روز می خوام بخونم
تا نفس تو سینه دارم
با تو چشمام مثل دریاست
پر ماهی های رنگی
توی آب عکس تو پیداست
پای صخره های سنگی
با تو من همه نگاهم
چون می خوام که سیر ببینم
قد و بالای بلندی
که ربود قلب رو ز سینه ام
بی تو باز این خونه سرده
دل اسیر غم و درده
توی باغچه ی محبّت
گل ها پژمرده و زرده
بی تو من زار و پریشون
مثل فرهاد، مثل مجنون
می شم آواره ی دشت و
کوه و صحرا و بیابون

شاعران » خسرو نکونام »سؤال
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سؤال

گفتمش: دل چیست؟
گفت: گنجینه ی مهر و وفا
گفتمش: پس چشم؟
گفت: آیینه ی لطف و صفا
گفتمش: پس عشق می دانی که چیست؟
خنده ای بر لب بر آورد و گریست
گفتمش: احوال عاشق هست چسان؟
آه سردی بر کشید و روی کرد بر آسمان
گفتمش: پس عاشقی دردست و بس؟
دست بر قلبش نهاد و دیده بست
گفتمش: پس نقش من در این میان؟
دست بگشود و گرفتم در میان...
 


شاعران » خسرو نکونام »به یاد یار
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

به یاد یار

دلم امشب هوای یار کرده
غم دوری مرا بیمار کرده
چو شمعی روز و شب سوزم ز هجران
بجای اشک خون ریزم به دامان
پرستوی دلم امشب کجایی
عزیز خوشگلم پس کی می یایی؟
تو خورشید منی،گرما به من ده
تو امروز منی، فردا به من ده
الا ای اختر شب های تارم
گل امید در فصل بهارم
خدا را شکر گویم من شب و روز
چنین گنجینه ای در سینه دارم
شبی تا نیمه شب بیدار بودم
به قصد فال، حافظ را گشودم
بخواندم شعری از حافظ که گفتا
جدایی سر رسد امروز و فردا
بگفتا شهد کامت باز گیرم
دوباره زندگی آغاز گیرم
به فردا من هزار امید دارم
بدیدارت دقایق را شمارم
 


شاعران » خسرو نکونام »خواب
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خواب

گفتم قلمی به دست بگیرم
از خودم برات بگم
که شاید سبک بشم
دلم رو جارو کنم از درد و غم
نمی دونم عزیزم، از کجا شروع کنم
از تاریکی ها بگم،یا که از خورشید و روز و روشنی
یا می خوای بهت بگم که تو، تو قلب منی
آره امروز یک کمی تنهایی رو حس می کنم
هی دارم نصیحت این دل بدجنس می کنم
بازم امروز بهونه سر داده و تو رو می خواد
بهش می گم غصه نخور شاید بیاد
پریشب به یاد تو خواب می دیدم
تو خوابم ستاره و آفتاب و مهتاب می دیدم
تو کویر زندگیم یه عالمه آب می دیدم
خواب دیدم کنار یک حوض بلور
که پرش بود ماهی های جور وا جور
روی یک تخت بلور الماسی
کنار گل های لاله عباسی
با خودم تنها بودم
به یاد گذشته وشادی ها و غم ها بودم
یک دفعه از آسمون
یک ستاره ی قشنگ چشمک زنون
با عجله به طوری که من نبینم
اومد پایین یه راست نشست توی سینه ام
تا اومدم بگم چی شد
آب شد، با قلبم یکی شد
وقتی از خواب پاشدم
فهمیدم عاشقت شدم
آره،اون آفتاب و مهتاب تو بودی
ماهی قرمز تو خواب تو بودی
عزیزم حوض بلور روی تو بود
گل های لاله عباسی بوی تو بود
حالا که راز دلم رو می دونی
کتاب عشق رو تو چشمم می خونی
کی میای تا دست تو دستت بذارم
بوسه ای رو چشم مستت بذارم
کی میای سر روی شونه ام بذاری
تو چشام نیگاه کنی،دست روی گونه ام بذاری

شاعران » خسرو نکونام »دوستت دارم
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دوستت دارم

در کوره راه های تخیّل
از کوی تو می گذرم
از کنار پنجره ی تو
از آنجا که خورشید همیشگی است
مهتاب جاودانه
وشب در پشت ُبرج های نور،در زنجیر
آنجا که گرمایش گرمی عشق است
با کنجکاوی درب خانه ی دلت را می کوبم
شاید که برویم گشاده شود
شاید که شبی دیگر میهمان تو باشم
تو سکوت تنهایی مرا شکستی
تو واژه ی دوستت دارم را
دوباره در اشعار من گنجاندی
تو این شقایق پژمرده را
با چشمه ی محبّت خود آبیاری کردی
و دوباره
آه
زندگی زیباست
آرامش نگاه تو
لحظه ها را پر می کند
با تو من دیروزها را
به قعر فراموشی می سپارم
و فردا ها را به آغوش می پذیرم
ای شهر زندگی
با من باش وبگذار که
بودن را لمس کنم
آری نگاه تو
هم چو دریای طوفان زده
مرا به کام می کشد
و هر بوسه ات
شهابی ست در آسمان عشق من
با من باش ای عزیزترینم
و بگذار که بودن را دوباره
احساس کنم

شاعران » خسرو نکونام »عشق بی حاصل
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عشق بی حاصل

خدایا خسته و بی خوابم امشب
غریقی در دل گردابم امشب
غمی در دل بسوزاند وجودم
ز عشقی آتشین بی تابم امشب
شبم تاریک چون زلف سیاهش
نشسته بر دلم تیر نگاهش
هزاران زخم بر دل دارم امّا
کنم جانم فدای روی ماهش
از او جز بی وفایی حاصلم کو
بجز درد جدایی حاصلم کو
من عمری در پی عشقش دویدم
از این دیر آشنایی حاصلم کو
خوشا روزی که دست یار گیرم
ز گرمایش مگر تسکین پذیرم
دمی دور از من و از خاطرم نیست
چو مجنون راهی دشت وکویرم

شاعران » خسرو نکونام »گفتی نه
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گفتی نه

من که بهت گفته بودم عاشقی یه کوله باره
گفتی نه
دل عاشق همیشه تو حصاره
گفتی نه
توی دشت عاشقی همش کویره عزیزم
به خدا هر چی بری دریا نداره
گفتی نه
اگه یه وقت گذرت افتاد به گلخونه ی عشق
می بینی که غنچه هاش هم پُر خاره
گفتی نه
دل تو مهربونه ، بذار همینجور بمونه
اگه عاشقش کنی همش خماره
گفتی نه
توی بازارچه ی عشق دل ها رو حراج می کنن
اما این که کار نشد سودی ندارد
گفتی نه
بی خودی عاشق نشو خودتو به آتیش می زنی
دل که با عشق بسوزه دودی نداره
گفتی نه
 


شاعران » خسرو نکونام »عشق خیالی
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عشق خیالی

توسایه ای بیش نیستی در عمق افکار من
ولی من تو را احساس می کنم
در خیال خود،تو را لمس می کنم
هر ذرّه از وجود من
با تو ادغام می شود
آه
چه زیباست ساحل در خیال
چه زیباست جای پای تو
در کنار من
نسیمی خیالی و دل انگیز می وزد
و رقص گیسوانت
وای دل انگیز عشق خیالی را به یاد می آورم
من با تو
تو با من
هر دو با همیم
همه فقط در عالم خیال
می سوزم از تب عشق تو
چه زیباست وقتی به آغوش می کشم
تن گرم خیالی تو را
و می بوسم لبانت را
و در خیال خود تو را تمنّا می کنم
بر صخره ای نشسته ام
و از روزنه ی افق
تو را تماشا می کنم
اما فقط در عالم خیال...

شاعران » خسرو نکونام »گفتگو
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گفتگو

الا ای یار بنشین در کنارم
حکایت ها از این دل با تو دارم
بیا بنشین دلا تسکین من باش
که من دردی گران در سینه دارم
خدا داند که با تو غم ندارم
ز عشق سرمستم و ماتم ندارم
فقط یک آرزو دارم در این دَم
که سر بر سینه ی گرمت گذارم
ز چشمم اشک می ریزد به دامان
چو باران بر دل صحرای سوزان
من از تیر نگاهت زخم دیدم
بیا ای نازنین مُردم ز هجران
چه می شد گر به بالینم بیایی
الا ای مرهم درد جدایی
بیا دردم دوا کن نازنینم
مکن این گونه با من بی وفایی
دگر تاب جدایی را ندارم
چه می شد گر که بودی در کنارم
چه می شد گر که با یک بوسه ی گرم
زمستان را تو می کردی بهارم
 


شاعران » خسرو نکونام »تنها
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تنها

کنار برکه ای بنشسته تنها
افق خاموش ، شب در ظلمتی سرد
صدای ناله ی مرغان آبی
به گوش،چون ضجه ای از حاصل درد
و مهتاب با همه زیبایی خود
درون آب همچون یک صدف بود
کنارم تک درختی نیمه جان پژمرده انگار
تو گویی بود او هم بی هدف بود
دو چشمم خیره بر امواج دریا
که گویی با دلم در گفتگو بود
به ساحل می خرامید نرم و آرام
نمی دانم که را در جستجو بود
من از آرامش شب مست بودم
نگاهم مات بود و غرق رؤیا
ولی در سینه دل فریاد می زد
خدایا من گریزانم ز فردا
 


شاعران » خسرو نکونام »لالایی پدر
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لالایی پدر

لالالالا،لالالالا
بخواب ای کودک بابا
که بابا می رود فردا
بخواب عمرم که شیطان عاقبت خندید
صدای خنده اش درکلبه ام پیچید
درخت زندگی لرزید
جوانه های سبزش بر زمین بارید
بخواب عمرم، بخواب عمرم
که دیگر کلبه ات سرد است
شریک بازیَت درد است
عزیزم،کودکم،خنجر همیشه دست نامرد است
سخن گم کرده ای باری...
بخواب عمرم که دیگر روزها در پیش رو داری
لالالالا،لالالالا،بخواب جانم مکن زاری
که درد دوریت بر سینه ام بنشسته چون خاری
زبانم لال ،چشمم کور، ترا بی کس نبینم من
ترا بازیچه ی دست کس و نا کس نبینم من
اگر گردون چنین گردد
به دنیای سیه سوگند
بدین عصر گنه سوگند
زمین و آسمان را زیر و رو سازم
ز شمسش نور برگیرم
و مهتابش همه چون رنگ خون سازم
بخواب عمرم
بخواب آرام
مترس از چرخ نافرجام

شاعران » خسرو نکونام »مادر
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مادر

سلام مادر،سلام ای هستیَم
ای پاک دامن،شیرزن!
سلام ای جان شیرینم، فدای هر دو مژگانت
که هر دم هاله ی اشکی به دورش حلقه می بندد
سلام مادر
منم فرزند بی پیر و پشیمانت
که قدر زیستن در دامن و آغوش گرمت را ندانستم
و حالا این چنین در کو هسار، ویلان و سرگردان
فقط با یک امیدی زنده ام شاید که برگردم
الا مادر ببخشایم که قدرت را ندانستم
تو ای تنها درخت باغ متروکم
تو ای تنها امیدم در میان کوره راه زندگی
اگر خواهی که برگردم
اگر خواهی نمیرم
هرگز نمیر مادر

شاعران » خسرو نکونام »اگه اون روز برسه
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اگه اون روز برسه

می شه یک روز برسه
آدم ها با هم بشینن
همه ی زیبایی ها رو دوباره
تو چشم های هم ببینن
می شه یک روز برسه
صلح و صفا ارزون بشه
گدای سر گذر صاحب لقمه نون بشه
می شه یک روز برسه
گلوله ها بوسه بشه
دنیای زیبای آب،خالی ز هر کوسه بشه
می شه یک روز برسه
زنجیرا رو پاره کنیم
جای خون تو رودخونه
آب زلال جاری کنیم
می شه یک روز برسه
شادی بیاد غم بمیره
پرنده توی قفس، زندگی از سر بگیره
میشه یک روز برسه
دل ها بازم جون بگیرن
از سیاهی در بیاد،باز سرخی خون بگیره
می شه یک روز برسه
غصه بره شادی بیاد
توی هر شهر و دیار،دوباره آزادی بیاد
اگه اون روز برسه
غم دیگه معنا نداره
دیگه دیو تاریکی، تو دلا جا نداره
همه جا صلح و صفا
همه جا مهر و وفا
کره ی خاکی پر نکبت ما
دوباره پر میشه از نور خدا
اگه اون روز برسه
اگه اون روز برسه

شاعران » خسرو نکونام »نفرین نامه
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نفرین نامه

رسد روزی که زارت بینم ای دوست
غم و حسرت به کامت بینم ای دوست
سراسر چهره ات پر چین و اشکی
به چشمان خمارت بینم ای دوست
شکستی قلب پر مهرم الهی
زمستان بهارت بینم ای دوست
دلم را خون و چشمم تر نمودی
همیشه پست و خوارت بینم ای دوست

شاعران » خسرو نکونام »جدایی
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

جدایی

چون شقایق در میان کوهسار
چون شکوفه های رنگین در بهار
هم چو سبزه در میان بوستان
اجتماعی داشتیم ای دوستان
لیک دست سرنوشت با ما نساخت
در قمار زندگی این بود باخت
تندبادی هر که را سویی کشاند
وندر آن بستان دگر چیزی نماند
حال بستان خالی و متروک و خشک
یادگاری از طراوت، بوی مُشک
مانده بر جا چون بیابان های پَست
وندر آن جای گلی صد خار ُرست
 


شاعران » خسرو نکونام »گم کرده ره
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گم کرده ره

الا ای دوستان گم کرده ام ره ،رهنما خواهم
در این تاریکی و ظلمت فقط نور خدا خواهم
ندارم اندر این دنیا به کس امید جز بر خود
شدم بیمار عشقش من ز درگاهش دوا خواهم
گنه کارم و خود آگاه زین کردار
فقیر بی نوا هستم ز دربارش نوا خواهم
من امشب آن قدر مستم وسرشارم
که در این دم دو صد جام دگر بر خود روا خواهم

شاعران » خسرو نکونام »راز
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

راز

نفرین بر تو ای سرنوشت شوم
که اینسان مرا به باد فنا می سپاریم
آری منم که داد سخن می دهم ولی
کیست حالی که بنگرد این آه و زاریم
دستم به دامنت این جان بگیر حلال
بنگر برای خدا رنج و خواریم
نفرین بر تو ای سرنوشت شوم
ای ناگشوده کتاب بر جبین من
 


شاعران » خسرو نکونام »بهار
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بهار

سلام بر تو ای بهار
ای نو رسیده ی خسته ز راه دور
با دیدنت ،ای غم شکن مرا
شادی ربود و سپردم به دست شور
حالی خوشم مقدمت اینسان مبارک است
ای مست از طراوت و سرشار از غرور
با آمدنت شکفت این غنچه ی عشق
گل گشت و چمن گشت و خوشی گشت و سرور
آری بهار،به شهرم خوش آمدی...
 


شاعران » خسرو نکونام »یاد وطن
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

یاد وطن

هر گوشه ی جهان را
دیدم قدم نهادم
جز خاک پاک ایران
ما را وطن نباشد
آنجا که کوه هایش
سر بر فلک کشیده
در باغ های عشقش
جز یاسمن نباشد
مازندران سرسبز
هم چون بهشت موعود
حقّّا که در دیاری
هم چون چمن نباشد
مشهد که در خراسان
امید هر مسلمان
آنجا که میهمانش
با خویشتن نباشد
بر دل چه خوش نشیند
گرمای آن جنوبش
آنجا که جز محبّت
در انجمن نباشد
فریاد از غریبی
در خاک ناشناسان
در سرزمین محنت
کان جای من نباشد
این خاک گرچه زیباست
مملو ز ناز و نعمت
اما هر آنچه باشد
خاک وطن نباشد
در هر کجای دنیا
هستند زشت و زیبا
اما به جان بگویم
ایران من نباشد

شاعران » خسرو نکونام »حسرت
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حسرت

می کشم حسرت آن روز که دریای خیال
سوي ساحل بکشد زورق بشکسته ی من
یا که روزی برسد تا که اجل
با ترحّم بکُند لمس تن خسته ی من
تا که این خاک فرومایه ی پست
عاجز آید نکند ریشه دگر هسته ی من

شاعران » خسرو نکونام »فغان
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فغان

دردی است که دل بدان می سوزد
از دل بگذر، روح و روان می سوزد
آن سبزی و خرمی از این سرو به رفت
خشکیده و چون برگ خزان می سوزد
گویند نشان غم به رخسار تو نیست
این غصّه درون است و نهان می سوزد
گفتم که گشایم لب و فریاد زنم
دیدم نه فقط من،که جهان می سوزد

شاعران » خسرو نکونام »مرگ
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرگ

گورستان، آن جا آرامگاه من است
در آنجا،سکوت،ساز دلنواز مرگ را با پنجه ی باد
در مایه ی تنهایی می نوازد
و زمین آبستن راز های پنهان
و من آرام با رویای گرمی بخش پوسیدن
ز پشت شیشه ی سنگی
می بینم و می فهمم آنان را
چه مضحک گریه رویانی
همه داد وهمه شیون
همه افسوس، همه غوغا
ولی فردا
چه مضحک گریه رویانی
دورویی، زیرکی از چهره ی هر یک تو می خوانی
و می بینم ز پشت شیشه ی سنگی
غبار آلود آن دنیای پر نکبت
که از دود خیانت آسمانش تیره گردیده
و می بینم ز پشت شیشه ی سنگی
من آن طفل عریان را
که بر خرمای هفتم خیره گردیده
فلانی همچو بختک
روی سنگم پهن افتاده ،می نالد چرا رفتی!
ومن باز از پس آن شیشه ی سنگی
تماشا می کنم قلب سیاهش را
و می خوانم کتاب پر گناهش را
جبین بر سنگ بفشردم
سکوت خویش را هرگز به دنیایی نخواهم داد

شاعران » خسرو نکونام »همدرد
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

همدرد

دلم میخواست که در آن شب کنار بسترت بودم
سرشک غصه هایت را زچشمت پاک میکردم
دلم میخواست غمهای درونت را
به تند باد بهاری میسپردم
یا که می بردم به تابوتی و در شنزار سوزان کویری خاک میکردم
دلم میخواست فریاد جگرسوز ترا
در کائنات پژواک میکردم
دلم میخواست فغانی میکشیدم آی!!!!
دل من هم زداغ مادری فرسوده میگیرد
ز نسلی اینچنین خاموش و بس بیهوده میگیرد
ازآن گلهای پر امید که پرپر شد چنین بیهوده میگیرد
بدان.... آن کو دلی پر خون اما خنده بر لبهای خود دارد
چو شمعی نور میتابد ولی آهسته میمیرد
اگر شهر سکوت تو چنین خاموش و بی رنگ است
اکر در سینه یاران تو خروارها سنگ است
اگر از نامرادیها دلت تنگ است
بدان در این دیار دور
در این بیگانه خاک رنگی و پرنور
دل من با تو یکرنگ است

شاعران » خسرو نکونام »آخرین شعربا یادتو
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آخرین شعربا یادتو

بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم
و با هر جمله ای صد ژاله می ریزم
که آن تک لاله ی گلزار اُلفت را
دگر هرگز نمی بویم
چو می دانم تورا زین پس نخواهم دید
و دیگر من گلی از باغ گل هایت نخواهم چید
قلم گویی که با اکراه می لغزد
و از وحشت چه می لرزد
تو گویی این قلم از واژه ی بدرود می ترسد
بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم
دو چشمم خیره بر یک تقطه از دیوار
نگاهم مات و بی روح است
و دل سرشار اندوه است
که از این پس رخ زیبای تو
تصویر قاب چشم مشتاقم تخواهد بود
دو صد لعنت بر این بدرود
بدان شاید که در شعرم نگنجی باز
و با مرغی دگر شاید کنی پرواز
ولی من آشیان عشق پاکت را
به رسم یادگاری پاس خواهم داشت
و در هر گوشه اش تک بوته های یاس خواهم کاشت
منم شاید زمانی با دلی دیگر در آمیزم
و شاید تا ابد از عشق بگریزم
ولی نام تورا از هر درخت مهر
که در باغ دلم روید درآویزم
به یادت باز می گریم
به یادت باز می خندم
ولی من روزن آن خاطرات با تو بودن را
بدان هرگز نمی بندم
بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم
اگر در این زمان دنیا غم انگیز است
اگر گلزار عشق و مهر هم در خواب پاییز است
به جان من آرزو دارم
که فردا در دل پاک و پر از مهرت
نسیمی خوش،معطر از بهار آید
دوباره لاله ی عشقی ببار آید
خداحافظ تورا زین پس درون سینه می جویم
بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم

شاعران » خسرو نکونام »غریب
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

غریب 

من اینجا و دلم در جای دیگر
به گوشم آشنا آوای دیگر
همه رویای من آن خاک زیباست
که شاید بینمش فردای دیگر
در این غربت بجز درد غریبی
بجزجان کندن و مردم فریبی
ندیدم وای من جان بر لب آمد
در اینجا شمع را پروانه ای نیست
برای جغد هم ویرانه ای نیست
در اینجا گر بسوزی زآتش عشق
برای گریه کردن شانه ای نیست
در اینجا آب دریا رنگ دیگر
نوازد موج هم آهنگ دیگر
صدای مرغ دریا بس غریب است
نمای صخره هایش سنگ دیگر
در اینجا کی بودچشم سیاهی
که دل از سینه گیرد با نگاهی
کجا فرهاد گونه عاشقی زار
بکوبدسنگ بهر دیدن یار
در اینجا هر که باشی
به هر جمعی ترا بیگانه خوانند
و گر خواهی که باشی آنچه بودی
به صد طعنه ترا دیوانه خوانند

شاعران » خسرو نکونام »وداع با پدر
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

وداع با پدر

وداعی تلخ بود و حزن انگیز
سراسر سینه ام از غصه لبریز
گرفتم دست لرزانت به نرمی
فشردم بر دو چشمانم به گرمی
"پدر این آخرین دیدار ما بود"
لبت خاموش بود اما نگاهت
به آرامی به من بدرود می گفت
تن لرزانت اندر بازوانم
همه تار وجودم را برآشفت
"چه جانفرساست این درد جدایی"
همین دیروز بود با تو نشستم
هزاران عهد وپیمان با تو بستم
به من گفتی ره مردانگی را
فروتن بودن و افتادگی را
"پدر هر جمله پاک و بی ریا بود"
به من گفتی که دانش بهترین است
پسر غافل مشو راه تو اینست
ادب را پیشه کن در زندگانی
به مظلومان کمک کن تا توانی
"پدر راه تو راه کبریا بود"
پدر رفتی و می دانم که فردا
نمی بینم ترا من بار دیگر
و می دانم مرا در زندگانی
نباشد چون تویی غمخوار دیگر
"تو را دست خدا من می سپارم"
پدر چون من تو هم آزرده بودی
دلت پر خون و بس افسرده بودی
تو جایی می روی کانجا ستم نیست
نشانی از فریب و درد و غم نیست
"دریغا زندگی بس بی وفا بود"
الا ای تار و پود و ریشه من
تو ای سرچشمه اندیشه من
رسد روزی که آیم بر مزارت
نشینم بار دیگر برکنارت
"پدر این بازی چرخ خدا بود"