جدایی
چون شقایق در میان کوهسار
چون شکوفه های رنگین در بهار
هم چو سبزه در میان بوستان
اجتماعی داشتیم ای دوستان
لیک دست سرنوشت با ما نساخت
در قمار زندگی این بود باخت
تندبادی هر که را سویی کشاند
وندر آن بستان دگر چیزی نماند
حال بستان خالی و متروک و خشک
یادگاری از طراوت، بوی مُشک
مانده بر جا چون بیابان های پَست
وندر آن جای گلی صد خار ُرست