بگذار خودم باشم، با آسمانی که دوست دارم و پرندگانی که قفسنشینیشان پیرم کرده است. بگذار
خودم باشم، با پیراهنی از پاییز که راهراه میگردد و به بنبست میرسد.
بگذار خودم باشم با چشمانی که در چلههای زمستان ظهرا ظهر تابستان را رصد
میکند و میدود به دنبال ستارگانی که فقط سر شب سقوط میکنند.
بگذار
سر بر شانههای صخرهای کوهستان بگذارم و برای کبکهایی که تازه سر از برف
درآوردهاند، دامی که نه، دانهای باشم تا دهان باکره جوجههایشان خالی
نماند.
بگذار
فریاد فرهادوارم بیستون بیستون شیرین بپراکند و لیلانههای کردیام، جنون
لیلایی صحراها را بریزد در دامن بادهایی که نیامده، میروند تا پاییندست.
بادهایی
که زوزه میکشند در سرشاخههای پاییزی چنارهای خیابان ولیعصر، بادهایی که
زیپ کاپشنم را تا زیر گلویم بالا میآورند و آنقدر تند میوزند در زیر
پیراهنم که پالتوها گرانفروش میشوند.
بگذار
خودم باشم پدر! بگذار خودم باشم مادر! من 16 پیراهن در آفتاب چهار فصل
تنها خشک کردهام و 16 سال زندگیام را آویزان کردهام به چوبرختی که شما
برایم خریدهاید. من 16 سال تمام با بهار و بیبهار در سایه شما قد کشیدم و
به تابستان رسیدم. با شیرینی لالاییهای شما شبهایم را به آفتاب پیوند
زدم و امروز میخواهم خودم باشم.
اینها
را پسرم میگوید که امروز 16 سال و یک روز و چند ساعت و دو دقیقه از عمرش
میگذرد و انگار «تهمتنی» شده است و نمیداند سهراب هم که باشد،
«گردآفریدی» او را به مسلخ پدر میکشاند و آنگاه برای رستمی چون من پشت دست
به دندان گزیدنی میماند ولاغیر.
او میخواهد خودش باشد، خودش که نه، میخواهد مثل رفیقانش باشد. مثل آنها بپوشد، مثل آنها بنوشد و مثل آنها بکوشد.
گاهی
میگویم «هرچند سکندر جهانی/ بیپیر مرو به زندگانی» ولی او خود را در این
زمینه عقل کل میداند و حاضر نیست دانستهها و تجربههای من را، نه این که
به کار گیرد، بلکه بشنود.
گاهی
آهسته در گوشش زمزمه میکنم «ظلمات است بترس از خطر گمراهی» و فردا
آنقدرها که میگویند آفتابی نیست و امشب هم معلوم نیست ماه از کدام نقطه،
آسمان را شروع کند و در کدام نقطه سر بر شانههای افق بگذارد. گاهی
میگویم: آسمان هم با همه مهربانیاش همیشه آفتابی نمیماند و همه ابرها
باران زا نیستند، ولی کو گوش شنوا.
او
میگوید بگذار خودم باشم و من میگویم بگذار خودمان باشیم، تنهایی برای
هیچ کداممان خوب نیست، ولی انگار «نرود میخ آهنی بر سنگ» من دست بردار
نیستم و او کوتاه نمیآید، انگار نبرد پسران و پدران به این زودیها تمام
شدنی نیست.