هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

داستان: چشمانت را نبند
جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۹۵ ساعت 16:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
ساعت 9 شب است و وقت آن رسیده که دخترکوچولوی پنج ساله‌ام را در تختخوابش بخوابانم. خواباندن او چندان کار راحتی نیست و تا هنگامی که من در کنارش خودم را کاملا به خواب نزنم، او نخواهد خوابید. فرزندم را بغل می‌کنم و به اتاق خواب می‌روم، خودم هم در کنارش جایم را پهن می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. چند دقیقه از خواب دروغینم می‌گذرد و من به این امید ثانیه‌ها را یکی پس از دیگری سپری می‌کنم که هرچه زودتر نونهالم به خواب برود. حدود ده دقیقه بعد سرم را بلند می‌کنم و نگاهی به او می‌ اندازم. نخیر! از خوابیدن این فسقلی خبری نیست. نوازشش می‌کنم و به او می‌گویم: «دلبندم، چشمانت را ببند و بخواب.» اما او قاطعانه نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: «نه، چشمانم را نمی‌بندم. می‌خواهم ببینم تو بعد از خوابیدن من چقدر زحمت می‌کشی.»

 

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان, آموزنده, داستان آموزنده
آموخته ام که...
پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۵ ساعت 19:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آموخته‌ام که نمی‌توان کسی را وادار کرد من را دوست بدارد. تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، آن است که خود را به فردی دوست‌داشتنی تبدیل کنم. بقیه‌اش بسته به آن فرد است.

آموخته‌ام که جلب کردن اعتماد دیگران همچون ساختن برج بلند شیشه‌ای است که ساختن آن می‌تواند سال‌ها طول بکشد، اما تخریب آن، کار چند لحظه است..

 

 

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
2 راز در 2 حکایت
سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ ساعت 9:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قطاری روی ریل در حال حرکت ‌و پسری 24 ساله ‌همراه پدرش سوار بر آن قطار بود، اما حرکت‌هایی عجیب از خود نشان می‌داد که به سن و سالش نمی‌خورد. او با ذوق و شوق نگاهی به آسمان انداخت و شادمانه فریاد زد: «پدرجان نگاه کن؛ ابرها دارند در آسمان به دنبال ما می‌دوند.»

 

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
یک فنجان احساس
چهارشنبه ۹ دی ۱۳۹۴ ساعت 14:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

• برای زندانی بودن لازم نیست شخصی پشت میله‌ها باشد، انسان‌ها می‌توانند زندانی یا ‌برده‌ عقاید و اندیشه‌های خود باشند.

• این‌که در گذشته چه کسی بوده اید اهمیتی ندارد، این‌که تبدیل به چه کسی شده‌اید، مهم است.

• وقتی زندگی یک صد دلیل برای گریستن به شما نشان می‌دهد، به زندگی نشان دهید که یکهزار دلیل برای لبخند زدن وجود دارد.

• هرگز اجازه ندهید کسی اولویت شما باشد در حالی که شما فقط یکی از انتخاب‌هایش هستید.

• یگانه راه برای افزودن خوشبختی روی زمین آن است که تقسیم‌اش کنیم.

• کسانی که شما را دوست دارند حتی اگر هزار دلیل برای رفتن وجود داشته باشد هرگز رهایتان نخواهند کرد و آنها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت.

• از همه آدم‌های بدی که در زندگی‌ام بوده‌اند سپاسگزارم. آنها دقیقا به من نشان دادند‌ چه کسی نمی‌خواهم باشم.

• زبان هیچ استخوانی ندارد، اما آن‌قدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند. پس مراقب حرف‌هایتان
باشید.

• شخصیت آدم‌ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.

• در را به روی گذشته ببند و به روی آینده بگشا، نفس عمیق بکش و به جلو گام بردار و فصلی جدید در زندگی آغاز کن.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
یک فنجان احساس
یکشنبه ۶ دی ۱۳۹۴ ساعت 20:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

• ایمان داشتن در زندگی به این معنا نیست که کشتی شما با توفان مواجه نخواهد شد، بلکه به این معناست که کشتی شما هیچ‌گاه غرق نخواهد شد.

• هرگز افسوس پیر شدن را نخورید، چرا‌که افراد بسیاری از این امتیاز محروم مانده‌اند!

• زیبایی به معنای صورت زیبا داشتن نیست، بلکه به معنای داشتن ذهن، قلب و روح زیباست.

• ارزشمند‌ترین ثروتی که یک مرد می‌تواند در این دنیا مالک آن باشد، قلب یک زن است.

• کسی که در برابر خداوند زانو می‌زند، می‌تواند در برابر هر‌کسی ایستادگی کند.

• تا زمانی که مشغول بازخوانی فصل پیشین زندگی خود هستید، نخواهید توانست فصل بعدی آن را آغاز کنید.

• دوست داشتن به معنی عذر‌خواهی نیست، بلکه به معنای اجتناب از کارهایی است که شما را مجبور به عذر‌خواهی می‌کند.

• برای دو چیز نباید وقت‌تان را تلف کنید: مسائلی که برایتان اهمیت ندارند و کسانی که فکر می‌کنند شما اهمیتی ندارید.

• لبخند بزنید و بگذارید همه بدانند که امروز بسیار قوی‌تر از دیروزتان هستید!

• وقتی واقعا کسی را دوست داشته باشید، سن، فاصله، قد و وزن فقط یک عدد خواهند بود.

• گاهی اوقات به ما فقط چند دقیقه فرصت داده می‌شود تا با کسی که دوستش داریم دیدار کنیم و سپس هزاران ساعت تا با فکر کردن به او سپری کنیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
همیشه بخند
شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲ ساعت 14:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
به تماشا آمده‌ای با تمام چشم‌های بومی خودت، با هراسناکی شریفی که از چهر‌ه‌ات می‌تراود، با نگاهی بلند که درگیرودار بدرقه و استقبال مردد است.

به تماشا آمده‌ای با نگاهی که هر روز می‌دود تا افق‌هایی که قلمرو خورشید است. می‌گسترد بر رد بال کبوترانی که مسیر پروازشان از خاک تا افلاک است و می‌رود به موازات چشم‌های مردمی که نیامده، می‌روند.

به تماشا آمده‌ای با دلی که خاستگاه خداوند است،‌ با جانی شیفته و شبنم زده که‌ آرامش قبل از توفانش را مدیون درخشش ستارگانی است که بر شانه‌های ستبر البرز می‌بارند.

به تماشا آمده‌ای با چشم‌هایی که از دلت شروع می‌شود و می‌رود تا آنجا که خود بارانی بی‌شائبه دارد. درست است که «چشم مخصوص تماشاست» ولی «اگر بگذارند.» درست است که لبخند خلاصه بهشت است و نگاه شریف‌ترین فرشی است که برای دوستان پهن می‌کنیم، اما تو که در آستانه زندگی ایستاده‌ای و هراسناکی شریفی در چشم‌هایت لبخند می‌زند، هنوز راه نیامده بسیاری داری، هنوز فصل‌های بهارت در راهند، هنوز نسیم سحرگاهان گیسوان پریشانت را شانه نکرده است و این یعنی فرداهای تو بسیارند.

تو می‌دانی ناله یک نی، نیستان را به آتش می‌کشد. از این رو با لبخندی پایان‌بندی زمستان را جشن می‌گیری.

تو می‌دانی نگاه تو بارانی است که می‌تواند تمام زمین را به خود مشغول کند و از این رو «زلف آشفته» به تماشای جهان ایستاده‌ای. جهانی که در نگاهت کوچک‌تر از دانه‌‌ای در دهان موری است.

گاهی به زبانم می‌آید آرام برایت زمزمه کنم که: نگاهت را نگهدار ای گل من، اما باز به خودم نهیب می‌زنم که نمی‌توانی در مقابل این سیل سترگ بایستی. نمی‌‌توانی نور را قفس‌نشین کنی، نمی‌توانی آب را گره‌بزنی، همان‌گونه که نمی‌توان هیچ پرنده‌ای را پشت سیم‌های خاردار نگه‌داشت.

پس نگاه کن، تا دنیا‌‌ آرامش از دست‌رفته‌اش را بازیابد، تا‌ آبهای رفته به جوی‌هایی که می‌شناسیم‌شان بازگردد، تا زمین در نگاه لیلایی‌ات مجنون‌وار آنقدر بچرخد که دیوانه شود.

پس همیشه ​بخند، تا خدا در زمین قدم بزند. تا بهار برگردد به سرشاخه‌های زمستانی چنارها، تا پرندگان لانه بسازند درلا‌به‌لای برگ‌های اقاقی‌ها. چرا که «خنده یک گل زمستان را به آتش می‌کشد.»‌



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
زندگی زیباست
پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲ ساعت 21:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
«آن قدر هم که فکر می‌کردیم/ زندگی ساده نیست ای مردم»، این گونه که درختان در باد ناله می‌کنند، این گونه که زمین دامن سرما گسترده است، این گونه که کوه پیشانی چروک کرده و با کلمات سنگی با «مرالان » حرف می‌زند، فردا باید باران ببارد..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: زندگی زیباست
فردای تو آفتابیست
یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
سکوت کرده‌ای با چشم‌هایی که مثنوی‌های ناسروده من‌اند. با نگاهی که می‌دود در تک‌تک سلول‌هایم. با خدایی که در دلت قدم می‌زند. حالا دست در دست نسیم می‌دوی تا ته دشت. حالا دلت با خودت برادر است. حالا پرواز چیز قشنگی است..





متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
روزی تو می آیی
شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 18:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تو نیستی، زیر پای خورشید خالی شده است. سه روز است خورشید از هیچ آسمانی سر بالا نیاورده است. تو نیستی، باران زمین را به خود مشغول کرده است. آن روز سوگ، سرودم‌ این بود: «می‌روی و گریه می‌آید مرا‌/‌ اندکی بنشین که باران بگذرد​» برایت نوشتم: «می‌روی و شهری را می‌کشی به دنبالت» ولی رفتی. تنهایی سایه سنگینش را گسترده روی چاردیواری دلم که روزی با هم ساخته بودیم..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
زمستان مان تمام می شود
یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 19:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
باران بند نمی‌آید، برف بند نمی‌آید، آسمان همچنان با لهجه‌ای سپید حرف می‌زند.

باد نمی‌ایستد، اما مردم نمی‌دانند این بادی که پشت هیچ سیم‌خارداری توقف نمی‌کند، از هر طرف که بوزد، برگ‌های مرا با خود خواهد برد.

اما حالا تو، زن زلالی که دست‌هایت را تلاوت کرده‌ام، که تنها به قبله دلت یومیه می‌گذاری و سرانگشتان نیایشت تازه از آسمان بازگشته است، دوشادوش من، به جنگ جهان ایستاده‌ای تا حالا که سیل نبردها آدم‌ها را با خود برده است، آدمک بسازیم.

حالا ما بر فراز قله‌ای که فراموش کرده​ آن سوتر، شهر نفس‌تنگی گرفته است، آدمک می‌سازیم تا در نبود آدم‌ها تنها نمانیم.

حالا تو، حرف می‌زنی/ آسمان پرنده‌زار می‌شود/ چون نسیم می‌وزی/ چار فصل زندگی بهار می‌شود/ خنده می‌کنی/ دلم دچار می‌شود/ آسمان روی شانه تو می‌وزد/ ابر بی‌قرار می‌شود/ بوسه‌ای بخند آدمک/ زندگی به خنده تو فکر می‌کند/ شرمسار می‌شود.

حالا صبح است، درختان سینه پهلو گرفته‌اند، سرفه کلمات امانم نمی‌دهد، واژه‌ها از سر و کول هم بالا می‌روند، باز هم به حرف‌های کاغذی پناه می‌برم و از خانه می‌زنیم بیرون.

آسمان برف بالا آورده است زمین آدم. روزنامه‌ها سکوت کرده‌اند، آگهی‌ها به چشم‌های مسافران هجوم آورده‌اند، صفحه حوادث خلوت است ولی برف همچنان می‌بارد.

صبح است، آرام در گوشت زمزمه می‌کنم: زمستان تمام شد و تو نتوانستی آدم برفی‌مان را تمام کنی. هویج عصرانه‌مان دماغ قشنگی بود ولی یادت رفته که آدم برفی با شال گردن قرمز و دو تکه زغال تمام می‌شود.

حالا لب‌هایت را به یاد می‌آوری، لبخند می‌باری، دی و بهمن سپری می‌شوند، آفتاب می‌رود تا وسط آسمان. حالا سایه‌ام کم‌کم دراز می‌شود. آدم برفی با نگاه آفتاب ، قطره قطره با رودخانه به دریا می‌ریزد. تو همچنان لبخند می‌‌زنی،‌ کبوتران رفته بازمی‌گردند و لانه می‌سازند در زیر پلک‌هایت تا آزادی را به چشم خود ببینی.

حالا من از زبان آدم‌برفی در گوشت زمزمه می‌کنم: زمستان دارد تمام می‌شود/ سال آینده حتما برف بیشتری می‌بارد/ آن وقت مرا دوباره بساز/کسی چه می‌داند/ شاید سال آینده یادت بود/ آدم‌برفی با زغال نه/ با هویج نه/ با شال گردن قرمز تمام می‌شود.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
به خانه خودت آمدی
شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 11:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تو اول آمده‌ای یا باران؟ نمی‌دانم. فقط می‌بینم هوا معطر شده است، حیات می‌دود در رگ‌های چنارهای سالخورده، خیابان‌ها راه افتاده‌اند، چراغ‌ها سبز شده‌اند، مردم لب‌هایشان را به یادآورده‌اند، حالا دهان شهرشیرین شده است.

«از راه می‌رسی، گل مریم می‌آورم/ لبخند می‌زنی تو و من، کم می‌آورم» از راه می‌رسی، آسمان در سرشاخه‌های بیدهای مجنون راه می‌رود، بهار می​دود در گل‌های پیراهن دختر بچه‌ همسایه‌مان من جوان می‌شوم، جهان را با مشت می‌کوبم. حالا کسی آن سوی دیوار چین، آن سوی دیوار برلین، آن سوی قله برف‌پوش دماوند صدای شکستن استخوان‌هایم را به پایت می‌شنود. حالا باران می‌بارد در دشت، باران می‌بارد برشانه‌های سنگی کوهستان. حالا «گل‌ها همه آفتابگردانند.»
از راه می‌رسی با لبخندی که با خودت از بهشت آورده‌ای. حالا قند آب می‌شود در دل درختانی که از خود تا خدا دویده‌اند با سرشاخه‌هایی که به حریم‌ خورشید نفوذ کرده‌اند.

حالا من به خودم می‌بالم. چرا که می‌بینم دل‌هایمان، زخم‌هایمان، زندگی‌مان را به اشتراک نشسته‌ایم در سایه خورشیدی که از سینه‌مان طلوع کرده است. حالا بهشتی از لب‌هایت جریان می‌یابد، حالا کلماتت شمرده شمرده تلاوت می‌شوند، حالا حلاوت مخصوصی دارد واژگانت، حالا پریان پرده‌نشین از پنجره حیات سربیرون آورده و نگاهت را از برمی‌کنند.

حالا تو به خانه خودت بازگشته‌ای و گل‌های پیراهنت تابستان را با خود به خانه‌ای آورده است که پنج فصل سال را در زمستان سپری کرده  بود.

حالا چهار فصل سال در گل‌های پیراهنت لبخند می‌زند با پروانه‌هایی که بودن زمین را به بازی گرفته‌اند، می‌روند و می‌آیند، می‌چرخند و می‌چرخند برخلاف عقربه‌های تمام ساعت‌های جهان، می‌چرخند برخلاف جهت حرکت زمین تا دنیایمان زیباتر گردد.

تو به خانه‌ات آمده‌ای و من به خودم می‌بالم چراکه «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند» و خورشیدی که جهانمان انتظارش را می‌کشید نوبر لب‌های توست. تا حکومت شب اختتامیه‌اش را جشن بگیرد و برود تا آنجا که صفحات تاریخ به سیاهی می‌نشیند.

تو به خانه‌ات آمده‌ای. دیوارهای خانه لبخند می‌زنند، پنجره‌ها رو به آفتاب باز می‌شوند، حالا هوای تازه می‌خورد به روح کسل‌مان که از فراق هم چروک شده بود.

تو به خانه‌ آمده‌ای و من باز هم زمزمه می‌کنم: «از راه می‌رسی گل مریم می‌آورم / لبخند می‌زنی...»



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
برف باریده است
شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 16:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
برف باریده است. بار دیگر آسمان در زمین قدم زده است و درختان لباس عروس پوشیده و پیش روی زمستان تمام قد ایستاده‌اند.

برف باریده است. کسی شاعری‌اش گل کرده و زیر لب زمزمه می‌کند: «بر لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه می‌بارد از این کهنه‌ لحاف.»

برف باریده و آفتاب آهسته آهسته گرمی‌اش را به رخ زمین می‌کشد و در دل کرت‌ها، در جان تشنه جویبارها قند آب می‌شود و زمین بار دیگر ایمان می‌آورد که: «و اگر برف نبود...».

برف با تمام وجود روی زمین نشسته است. مردم انگار در ازدحام دم و دود تازه یادشان می‌آید که: «باید از همهمه آهن و سیمان بروند/ باید از این همه انسان شتابان بروند.»

باید دل بکنند از این خیابان‌های موازی، جدول‌های موازی، پیاده‌روهای موازی، مانتوها و پالتوهای موازی، بروند تا آنجا که سپیدی چشم را می‌زند. برف باریده است «باید از خود بدویم تا سر کوه بلند/ تا ته دره و دشت/ تا درختی که به تماشای کلاغ ایستاده است/ باید از خود بدویم/ تا لب چشمه و رود/ تا افق‌های کبود/ تا هر آن قصه که آغاز شده است/ با یکی بود و نبود/ باید از خود بدویم... .

برف باریده است و بار دیگر آسمان گشاده‌دستی‌اش را به رخ زمین می‌کشد و به یاد مردم می‌آورد که دو قدم از خودشان بیرون بزنند، بروند تا آنجا که دشت عروسی سپیدپوش است، در مقابل نگاه همیشه گرم خورشید و آرام آرام برف‌ها آب می‌شوند تا زمین بارور گردد در بهار، در تابستان، در پاییز نیز.

اما من همچنان جهان را به بازی می‌گیرم ، کودکانه باد را به بازی می‌گیرم. انگار کودک درونم بر مرد چروک‌شده بیرونی‌ام غلبه کرده است. هر چند بارها زیرلب نجوا کرده‌ام: «روزهای نی‌ سواری یاد باد‌/‌ عکس‌های یادگاری یاد باد» اما همچنان در آستانه گردباد ایستاده‌ام، باد گره می‌زنم و ‌آب در هاون می‌کوبم. البته اینها را کسی می‌گوید که در آغاز خودش نشسته است و فکر می‌کند هنوز هم دو، دو تا چهار تا می‌شود و اگر آب سر بالا برود قورباغه باز هم ابوعطا خواهد خواند.

اما من باور دارم. باید از خود بدویم، چه آسمان در زمین قدم بزند چه نه. باور دارم. باید از خودمان برویم؛ چرا که رفتن مقدمه رسیدن است، هر چند شاید رسیدن مقصد نباشد. ولی فعلا مقصود ماست.


نویسنده:علی بارانی



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
سکوت پرواز
شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 22:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
برف باریده است، آسمان در زمین قدم می‌زند، زمین خاکستری عروسی سپیدپوش است که آبستن هزار بهار شکوفا شده است..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
زندگی به ما نیاز دارد
جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 16:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
«باید به دست‌های هم ایمان بیاوریم» پیش از آن که کینه فراگیر شود و ابرهای تردید، آسمان دلمان را تیره و تار کنند. این را من می‌گویم که این روزها حس می‌کنم به دلم نزدیک‌ترم و هر روز، هزار رکعت باران می‌خوانم..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: زندگی به ما نیاز دارد
جملات الهام بخش برای زندگی (17)
پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 22:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


دخترها مثل سیب های روی درخت هستند. بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت قرار دارند. برخی پسرها نمی خواهند به بهترین ها برسند چون می ترسند سقوط کنند و زخمی شوند، بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب نیستند اما به دست آوردنشان آسان است، اکتفا می کنند. سیب های بالای درخت فکر می کنند مشکل از آنهاست درحالی که آنها فوق العاده اند. آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع و لایق باشد که بتواند از درخت بالا بیاید. .


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
جدیدترین پیامک های عاشقانه و اس ام اس های زیبا
دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۲ ساعت 21:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
http://s1.picofile.com/file/7631625806/smsLove.jpg

بهار من تویی
حالا چه فرقی می‌کند تقویم روی میز
اگر پایان پاییز است، آغاز زمستان است،
یا هر چـیز.

¤.♥.¤.♥.¤.♥.¤

لبخندت …
دنیایم را تغییر میدهد
کافیست بخندی تا ببینی
چگونه در سردترین فصل سال
گل از گلم می شکفد

¤.♥.¤.♥.¤.♥.¤

برای من
تنها با یک گل
بهار می شود
گل روی تو … !

¤.♥.¤.♥.¤.♥.¤



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: اس ام اس زیبا و رمانتیک اس ام اس های زیبا اس ام اس
به خانه برمی گردی
جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲ ساعت 23:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
زمستان در کوچه قدم می‌زند یا تو؟ مهم نیست، مهم این است که الان زمستان آمده و نشسته روی دیوارهای کوچه ما که تا آسمان هفتم بلند است. آمده و نشسته روی شاخه‌های عریان چنارهای تهران، روی سرشاخه‌های ترد بیدهایی که در فراق بهار مجنون شده‌اند.

زمستان آمده نشسته روی آسفالت کوچه پس‌کوچه‌های ده ما که دری به خانه خورشید دارند. کوچه‌هایی کج و معوج با خانه‌هایی که قبله همه‌شان راست است، برخلاف شهر که تمام کوچه‌ها، خیابان‌ها، جدول‌ها و پیاده‌روها راست است، ولی قبله‌ای کج دارند.

زمستان آمده است تا آسمان در زمین قدم بزند، تا بال‌های پرندگان به سکوت برسد، تا آتش مهربان‌تر بسوزد و ما با دست‌هایی پر به خانه برگردیم. زمستان به کوچه ریخته است و پرندگان فوج فوج از آسمان به زمین می‌آیند که از لب‌های تو برکت بچینند، از دست‌های تو نیایش و با چشم‌های تو رصد کنند زمینی را که این روزها برای منقار کبوتران سپید هم بخیل شده است.

تو اما به کوچه آمده‌ای با دست‌هایی که مال خودت نیست و قدم‌هایی که به خانه برمی‌گردد تا در کنار آنهایی که دلشان به نگاهت گرم است
چله چله زمستان را با لبخندی پشت‌سر بگذاری و از خودت بدوی تا دست‌های کوچکی که هنوز به طعم دعا قد نمی‌دهند.

تو و زمستان به خیابان آمده‌اید. به خیابانی که تمام دلگرمی‌‌اش به قدم‌های توست، تمام پشت‌گرمی‌اش به دست‌های توست که این روزها خالی می‌رود و پر برمی‌گردد و من از این بابت دعاهایم را به ترتیل می‌خوانم و چشم‌هایم را به دنبالت می‌فرستم تا بارانی‌تر نشوند. مهربانی از دست‌های تو می‌بارد و زمین این روزها به خودش می‌بالد که گسترده‌ترین است به پای قدم‌هایت که سرشار و سربلند به خانه می‌آیند.

به خانه‌ای که باید برایت امن باشد با نگاه‌هایی که فرزندان تابستان‌اند. به خانه‌ای با سقفی سفید که آتش جانبخش در خود دارد.

قدم‌های تو به خانه برمی‌گردد با دست‌هایی پر و نگاهی گرم و لب‌هایی که از دشنام باکره است و با قلبی که این روزها آرام‌تر می‌تپد.


نویسنده:علی بارانی



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
سلطان زمستان
چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲ ساعت 9:22 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
«... هوا بس ناجوانمردانه سرد است.../ نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک/ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت/ نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم/ ز چشم دوستان دور یا نزدیک.../ زمستان است.» زمستان است و بهار پله‌پله پایین می‌آید تا دست‌های ترد و چرکمرده دخترکان گلفروش خیابان ولی‌عصر، چهارراه نیایش، میدان انقلاب و... دخترکانی که هر بار می‌بینمشان ناخودآگاه به ده قرن قبل برمی‌گردم و همصدا با کسایی مروزی زمزمه می‌کنم..



متن کامل در ادامه مطلب..



:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
من میگویم او می گوید
جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲ ساعت 14:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
بگذار خودم باشم، با آسمانی که دوست دارم و پرندگانی که قفس‌نشینی‌شان پیرم کرده است.

بگذار خودم باشم، با پیراهنی از پاییز که راه‌راه می‌گردد و به بن‌بست می‌رسد. بگذار خودم باشم با چشمانی که در چله‌های زمستان ظهرا ظهر تابستان را رصد می‌کند و می‌دود به دنبال ستارگانی که فقط سر شب سقوط می‌کنند.

بگذار سر بر شانه‌های صخره‌ای کوهستان بگذارم و برای کبک‌هایی که تازه سر از برف درآورده‌اند، دامی که نه، دانه‌ای باشم تا دهان باکره جوجه‌هایشان خالی نماند.

بگذار فریاد فرهادوارم بیستون بیستون شیرین بپراکند و لی‌لانه‌های کردی‌ام، جنون لیلایی صحراها را بریزد در دامن بادهایی که نیامده، می‌روند تا پایین‌دست.

بادهایی که زوزه می‌کشند در سرشاخه‌های پاییزی چنارهای خیابان ولی‌عصر، بادهایی که زیپ کاپشنم را تا زیر گلویم بالا می‌آورند و آنقدر تند می‌وزند در زیر پیراهنم که پالتوها گرانفروش می‌شوند.

بگذار خودم باشم پدر! بگذار خودم باشم مادر! من 16 پیراهن در آفتاب چهار فصل تنها خشک کرده‌ام و 16 سال زندگی‌ام را آویزان کرده‌ام به چوب‌رختی که شما برایم خریده‌اید. من 16 سال تمام با بهار و بی‌بهار در سایه شما قد کشیدم و به تابستان رسیدم. با شیرینی لالایی‌های شما شب‌هایم را به آفتاب پیوند زدم و امروز می‌خواهم خودم باشم.

اینها را پسرم می‌گوید که امروز 16 سال و یک روز و چند ساعت و دو دقیقه از عمرش می‌گذرد و انگار «تهمتنی» شده است و نمی‌داند سهراب هم که باشد، «گردآفریدی» او را به مسلخ پدر می‌کشاند و آنگاه برای رستمی چون من پشت دست به دندان گزیدنی می‌ماند ولاغیر.

او می‌خواهد خودش باشد، خودش که نه، می‌خواهد مثل رفیقانش باشد. مثل آنها بپوشد، مثل آنها بنوشد و مثل آنها بکوشد.

گاهی می‌گویم «هرچند سکندر جهانی/ بی‌پیر مرو به زندگانی» ولی او خود را در این زمینه عقل کل می‌داند و حاضر نیست دانسته‌ها و تجربه‌های من را، نه این که به کار گیرد، بلکه بشنود.

گاهی آهسته در گوشش زمزمه می‌کنم «ظلمات است بترس از خطر گمراهی» و فردا آنقدرها که می‌گویند آفتابی نیست و امشب هم معلوم نیست ماه از کدام نقطه، آسمان را شروع کند و در کدام نقطه سر بر شانه‌های افق بگذارد. گاهی می‌گویم: آسمان هم با همه مهربانی‌اش همیشه آفتابی نمی‌ماند و همه ابرها باران زا نیستند، ولی کو گوش شنوا.

او می‌گوید بگذار خودم باشم و من می‌گویم بگذار خودمان باشیم، تنهایی برای هیچ کداممان خوب نیست، ولی انگار «نرود میخ آهنی بر سنگ» من دست بردار نیستم و او کوتاه نمی‌آید، انگار نبرد پسران و پدران به این زودی‌ها تمام شدنی نیست.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، سبک زندگی
به استقبالم بیا
چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ ساعت 22:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
چشم می‌دوانم در دشت، بر صخره‌هایی که سپیده پوشیده‌اند، بر کوهستانی که لم داده زیر تیغ آفتاب با تن‌پوشی از برف که چشم را تا بسته شدن همراهی می‌کند. بر شاخه‌های عریان درختانی که صبور ایستاده‌اند در برابر سرمایی که استخوان فیل‌ها را می‌ترکاند.

چشم می‌دوانم در دشت، بر ردپای آهوانی که نیامده، رفته‌اند. بر بال‌های خاکستری کبک‌هایی که تازه سر از زیر برف درآورده و بال می‌گشایند در آسمانی که یخ زده است.

چشم می‌دوانم بر آسمانی که از رد بال پرندگان خالی است، آسمانی که تنها دو زاغچه در گوشه‌ای از آن چون دو لکه سیاه آرام‌آرام دور می‌روند و محو می‌شوند.

خورشید آهسته‌آهسته از مشرق سرک می‌کشد و تن می‌گستراند بر دشت‌ها. مزرعه‌ها و گندمزارهایی که چون عروس سپیده پوشیده‌اند و خواب زمستانی‌شان در نوازش خورشید می‌پرد.

من می‌روم در دل برف، و گم می‌شوم مثل لکه‌ای جوهر سیاه در اقیانوسی از آب، من گم می‌‌شوم در سپیدی برف‌هایی که دیشب در نبود من باریده‌اند و من خواب‌های روشن می‌دیدم، خواب‌های سپید، خواب عروس شدنت را در لباسی که سپید نبود. تو عروس می‌شدی، دور می‌شدی و من ماندم که حالا چه باید بکنم.

بیداری گاه نعمت بزرگی است، بیدار می‌شوم. همه چیز مرتب است. برف باریده است، حالا دشت از قبیله سپیدجامگان است. اما تو باز هم نیستی.

حالا من رد ماشین‌هایی که نمی‌دانم رفته‌اند یا آمده‌اند را می‌گیرم. می‌دانم شاید این ردها چون خطوط موازی باشند که در آن سوی کره زمین هم به یکدیگر نرسند، اما من می‌آیم. چون به دست‌های تو، به چشم‌های باکره‌ات و خدایی که در دلت جریان دارد ایمان دارم.

می‌دانم آنها که مرا بدرقه کردند، لحظه لحظه مرا دورتر و کوچک‌تر می‌بینند، اما در چشم‌های تو که به استقبالم می‌آیی لحظه به لحظه نزدیک‌تر و بزرگ‌تر می‌شوم.

به استقبالم بیا تا کمرکش کوه تا میانه جاده‌ای که قرار است ما را به هم برساند، تا سایه درختانی که برگ‌هایشان را به زمین بخشیدند تا در برف و یخبندان زمستان سرما نخورد، تا آنجا که سرما و سکوت بیابان را از پرنده و چرنده خالی کرده است. به استقبالم بیا و با نگاهی گرم و دلی که با خودت از بهشت آورده‌ای.

به استقبالم بیا، حالا که دشت، درخت، صخره و پرنده سپید پوشیده‌اند ما چرا لباس عروست را نادیده بگیریم.

به استقبالم بیا لطفا.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
بودن ...
یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۲ ساعت 19:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

http://www.8pic.ir/images/62702420289528720029.jpg


برای محترم بودن کافی‌ است سر شناس باشی‌ ، برای سر شناس بودن باید در اسارت ارزش هایی باشی‌ که جامعه برایت تعیین می‌کند، ارزش‌ها نیز چیزی جز انتخاب بد و خوب‌های نامگذاری شده زندگی‌ نیست . تا بد نباشد خوب تعریف نمیگردد و بالعکس،این دو وجودی وابسته به هم دارند که ذهن آنها را در پوشش فکر به انسان قالب می‌کند و چیزی نیست که در واقعیت زندگی‌ وجود داشته باشد. هر چیز همانی است که هست . خود دلیل خود است نه تعبیر ذهن ما. انسان آزاده کسی‌ است که به طور خود جوش و بدون آن که بخواهد در زندگی‌ حاضر است (به آنچه که هست خود متکی‌ است و آرزویی برای چیزی دگر شدن ندارد) .در بودن خود آرام و قرار دارد. تمجید و تنبیه‌های عرفی را فقط نظاره می‌کند.نه چیزی را تائید می‌کند و نه تکذیب .چون در این حالت سیر می‌کند از حالت‌های نا پایدار غم و شادی مبّراست.آیا این کیفیت از بودن قابل تعریف و شناسایی است؟

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifبرگرفته شده از کتاب : عامل تغییر باش نه قربانی تقدیر ( جلد اول)
در دست چاپ / سعید گل محمدی



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
مردی هم وزن درد
پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲ ساعت 14:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
... گرمی سینه‌ات را به صورت زمستان می‌پاشی، آه می‌کشی، زیر لب زمزمه می‌کنی، «پدر آسمانی که خشکیده بود» آسمانی با ابرهای کپک‌زده، با ابرهایی یائسه که از باران و برف باکره است. آسمانی با بادهای سرگردان و توفان‌هایی که راه به جایی نمی‌برند.

آه می‌کشی، به زخمی که در دلت جریان دارد نگاه می‌کنی. حالا فکر می‌کنی به دست‌هایی که «دستان‌سرایی» می‌کنند تا سوگنامه تو را به چاپ چندم برسانند. آن دورها سایه حقیر پدرت را می‌بینی، می‌غری، می‌باری، گردبادی تمام وجودت را با خود می‌برد.

من آه می‌کشم. شعر می‌خوانم «چو گفتم که هستی؟ اشارت نمود/ به رود روانی که خشکیده بود» او را رودخانه‌‌ای می‌بینم که دیری است به دریا ریخته است. حالا دریا آن‌سوتر هروله می‌کند «مست و کف بر لب به هر سو می‌‌دود» و رود این‌سوی‌تر در میان کوه‌هایی که در دل آسمان قد کشیده‌اند له‌له می‌زند.

حالا با هم همصدا می‌شویم «شبی گفت از عشق پرهیز کن/ مرا با زبانی که خشکیده بود» حالا پدرمان ایستاده است در فلق و سایه رشیدش تا شفق ادامه دارد. دریایی است که آرامش قبل از توفانش را به ما می‌بخشد و گاه قد می‌کشد تا حریم خورشید، آنجا که باران‌های استوایی بر شانه‌های «هرمناک» ابرها می‌ریزند تا آتش درونشان را فرونشانند.

پدر با لبخندی که با خودش از بهشت آورده است، با لب‌هایی که از نفرین باکره است، با جانی که تا 70 سالگی جوان مانده است، حالا کوله‌بار حیات را به دوش می‌کشد. پدر، مردی که هم‌وزن و هم‌قافیه درد است، مردی که زندگی را آسان به‌دست نیاورده است که آسان از دست بدهد، مردی با «دست‌هایی کز تبار باده‌اند/ با وضو «می»خورده و «می»داده‌اند»، مردی با «دست‌هایی مست، اما روزه‌دار»، مردی با دست‌هایی که جز در نیایش قد نکشیده‌اند، مردی با چشم‌هایی که تازه از آسمان برگشته‌اند و در زمین دنبال دانه‌ای برای پرندگان هراس می‌گردد که در روزهای برفی شکم بچه گنجشکی را سیر کند، با چشم‌هایی که تازه از سرشاخه‌های عریان چنارها تا سپیدی برف خیابان‌ها دویده است.

با چشم‌هایی سر به راه و سر به زیر بهار را بهانه می‌کند تا دویدن‌های زمستانی بی‌فایده نباشد. پدر، مردی برای تمام فصول، که غصه گرسنگی گنجشکان در سرماریز زمستان او را پیر و از زندگی سیر کرده است.

پدر، مردی که هیچ‌گاه پشت به آفتاب راه نرفته که سایه‌اش را لگد کرده باشد، امروز قصه غصه‌هایش را به چشم‌هایش می‌بخشد تا شاید در فردای زمین، خشکسالی فراگیر نشود و دانه‌های گندم را در آسمان می‌پاشد تا سرمای زمین دامنگیر پرندگان نشود.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: مردی هم وزن درد
مسائل مهم زندگی
چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲ ساعت 21:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
استاد در حالی که تعدادی ابزار و وسیله روی میز گذاشته بود، مقابل دانشجویان ایستاد. وقتی کلاس شروع شد، بدون این که حرفی بزند شیشه بزرگ و خالی سس را برداشت و آن را با مقداری سنگ به قطر تقریبا دو اینچ پر کرد. سپس رو به دانشجویان کرد و پرسید: به نظر شما این شیشه پر شده است؟ همه دانشجویان به اتفاق پاسخ دادند بله. استاد یک جعبه ریگ از روی میز برداشت و آن را توی شیشه خالی کرد. شیشه را کمی تکان داد، ‌طوری که فضاهای خالی آن از ریگ پر شد. یک‌بار دیگر از دانشجویان پرسید: به نظر شما این شیشه پر شده است؟

دانشجویان یک بار دیگر همگی گفتند: بله، پر شده است.

استاد این بار جعبه‌ای پر از ماسه برداشت و باز هم آن را توی همان شیشه خالی کرد. فضاهای خالی زیادی بود که ماسه‌ها بتوانند در آن، جا خوش کنند. استاد بار دیگر پرسید: آیا به نظر شما شیشه پر شده است؟

دانشجویان این بار هم همگی معتقد بودند شیشه دیگر کاملا پر شده است.

استاد گفت: حالا می‌خواهم بدانید این شیشه مثل زندگی شماست. سنگ‌ها مسائل مهم زندگی‌اند: خانواده، همسر، فرزندان و همه آن چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست بدهید و فقط آنها با شما باشند، زندگی‌تان کامل خواهد بود.

ریگ‌ها مسائل مهم دیگر است، چیزهایی مثل شغل، خانه، اتومبیل؛ و ماسه‌ها بقیه مسائل موجود در زندگی. هر چیزی که فکرش را بکنید.

استاد ادامه داد: اگر اول ماسه‌ها را توی شیشه بریزید جایی برای سنگ‌ها و ریگ‌ها نخواهد بود. زندگی هم همین‌طور است. اگر همه وقت و انرژی خود را صرف مسائل بی‌اهمیت و جزئی کنید، وقتی برای مسائل مهم‌تر زندگی نخواهید داشت.

به چیزهایی بندیشید که در زندگی از اهمیت بیشتری برخوردارند. با همسرتان مهربان باشید و وقتی را برای با او بودن بگذارید، با او به پارک بروید و قدم بزنید. با کودکانتان بازی کنید. همیشه برای کار وقت هست. اول مواظب سنگ‌ها باشید، چیزهایی که واقعا مهمند. اولویت‌های خود را در زندگی مشخص کنید، بقیه سنگریزه‌اند.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: moral short stories



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: مسائل مهم زندگی
بگذار مثه خودم باشم
سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲ ساعت 19:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
بگذار خودم باشم. بگذار همچنان باد گره بزنم و آب در هاون بکوبم. مگر نه این که دیروز به خاطر همین جنونم لیلایی​ات را به توفان سپردی و به قبله من نمازهای قضا شده‌ات را می‌خواندی..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: بگذار مثه خودم باشم
جملات الهام بخش برای زندگی (16)
چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲ ساعت 23:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


عمر به سرعت یک چشم بهم زدن تمام میشود. همه لحظات خوبی که با خانواده و دوستانتان دارید را قدر بدانید. آنها مکمل شما در زندگی هستند. سرانجام روزی متوجه خواهید شد که آنچه که اهمیت دارد، نه مادیات، بلکه سلامتی مادر، پدر، فرزند و سایر عزیزانی است که در زندگی تان حضور دارند. .




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
واژه های کم می آورند
چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۲ ساعت 9:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
می‌آیی، برگ‌ها به درختان برمی‌گردند، پرندگان به آسمان و عشق در دل‌های سنگین مردم جوانه می‌زند و بار دیگر جهان جوان می‌شود. دست تکان می‌دهی، ابرها​ بغض می‌کنند، یخ‌های قطب شمال آب می‌شوند، جنوب آفریقا را سیل می‌برد..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: واژه های کم می آورند
فردا دور است
جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲ ساعت 16:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
باران که می‌بارد خیابان راه می‌افتد، می‌رود و می‌آید تا چکمه‌های سبز من که از بهار آمده است، می‌آید تا چکمه‌های تو که همرنگ بخت من است.

باران می‌بارد آسمان از پرنده تهی می‌شود، آسمان در زمین قدم می‌زند، آسمان می‌ریزد زیر پاهای من و تو، من و تو که دل‌هامان بهاری است و دست در دست هم زندگی را به بازی می‌گیریم.

باران که می‌بارد دست‌های هم را می‌گیریم در حالی که کسی مراقبمان نیست، آنگاه گیسوان تو مسیر بادهای هراسان را نشان می‌دهد و چشم‌های من رد بال پرندگانی که شاید بار دیگر بیایند و تخم بگذارند در لابه‌لای انگشتانم، لانه بسازند در نگاهم و دانه بچینند از لب‌های تو که تازه‌ از دعا برگشته‌اند.

حالا که ما با دلمان راه می‌رویم، زمین باز بچه‌ای بیش نیست و دوتایی بازیگوشانی که حتی آب را به بازی گرفته‌ایم. آبی را که از آسمان آمده تا قدم‌های ما، تا شانه‌های من و تو که این روزها می‌رود بار سنگینی را آزمایش کند، تا دست‌های ما که حالا تب کرده است، تا چشم‌های ما که چیزی جز زلالی نمی‌بیند.

با من بیا. با من بیا تا کودکی‌مان را تقسیم کنیم با خیابان‌های سیمانی، با درختانی که بودند و نیستند، با پرندگانی که هنوز فکر می‌کنند بخشی از آسمان سهم آنهاست، با بادهایی که نیامده توفان می‌شوند، با یال اسب‌هایی که در کودکی‌مان می‌دوند، با فرشتگانی که از چشم‌هایمان قد می‌کشند در حریم خورشید.

فردا از آن‌ماست، از آن ما که امروزمان را در شادی به غروب می‌رسانیم و فردایمان از لبخندی شروع می‌شود که هدیه هم خواهیم کرد.

بیا بازی کنیم، بیا با دست‌های هم دنیا را ورق بزنیم، بیا از آب تا آفتاب پلی بسازیم، آن‌گاه دنیا قلمرو لبخندهای نارس ما خواهد شد.

فردا دور است، امروز دست‌هایت را به من بسپار و به دلم اعتماد کن. انسان‌های گرسنه نمی‌گذارند ما سیر زندگی کنیم، سیر بازی کنیم و سیر از خودمان بدویم. فردا دور است مهربان. امروز را دریاب.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
گل های بنفش
جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۲ ساعت 13:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
گل‌های بنفش از مزرعه‌های دوردست تا دست‌های تو دویده‌اند. تا دست‌های تو که کتابی مصور است. دست‌های تو که رنجنامه ایل همیشه سرگردان من در گریوه‌های گذراست.

دست‌های تو اگرچه پیر، ولی تازه و جوان از دعا بازگشته‌اند. هنوز بوی قنوت صبحگاهی دارند و هنوز ربناهای بومی از سر انگشتانش قد می‌کشند در آسمانی که بوی بال پرندگان مهاجر می‌دهد.

دست‌های تو آینه‌هایی قدیمی و رف‌نشین هستند که امروز کنار سفره‌های مادربزرگ من چهار زانو می‌نشینند. گل می‌گویند و گل می‌شنوند. با حناهایی که از شب بله‌برون هجده سالگی، از نامزدی شرماگین پسری ایلیاتی، جوانی که با زمین برادر بوده است، می‌آید. از ماه عسلی که هنوز هم کسی نمی‌داند چرا ماه عسل سه روزه است و چرا عسل.

من با چشم‌هایی که رد پرندگان پرشکسته را دنبال می‌کند برمی‌گردم و زندگی را می‌بینم که قدم به قدم به تو نزدیک می‌شود، می‌نشیند لای‌انگشتان قد کشیده‌ات، می‌نشیند کنار بشقاب لب‌پریده‌ای که زعفران قائنات هدیه می‌دهد و سرخی انار می‌ریزد روی برنج‌هایی که به رنج جمع شده روی سفره پدری من.

من این دست‌ها را خوب می‌شناسم، این دست‌هایی که هنوز بومادران بو‌‌‌می‌کشد و گل‌های زعفران را پرپر می‌کند تا سفره ما رنگین‌تر شود.

من این دست‌ها را می‌شناسم، این دست‌ها هنوز ترانه‌های «الله‌مزار» و «ننه گل‌محمد» از گندمزارهای «تربت» و «قائنات» می‌چیند، می‌گذارد کنار سفره پدری من با «بسم‌الله» شروع می‌شود و می‌رود تا خدایا شکر.

این دست‌ها هنوز بوی بومی کاهگل و عطر صمیمی دل‌های روستایی را با خود دارد. این دست‌ها که نه، این دسترنج‌ها این روزها گم شده است در لابه‌لای برج‌هایی که در اوایل هر برج قد می‌کشد. من طعم این دست‌ها را از روزهای کودکی‌ام به یاد دارم. همراه طعم برنج «آستانه اشرفیه» و «درونگر».

این دست‌ها از حنابندان جوانی من می‌آیند. با ناخن‌هایی که یک بار در تمام عمر حنا می‌شوند و یک عمر قرمز زندگی می‌کنند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
پاییز می بارد
شنبه ۹ آذر ۱۳۹۲ ساعت 13:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تو لبخند می‌زنی، من برگ‌برگ می‌افتم کنارت. کنار تو که سال‌هاست ایستاده‌ای تا در مقابل بادهای هراسان قدعلم کرده باشی و با زبانی سبز به آنها بفهمانی که باید ایستاده زندگی کرد.

تو لبخند می‌زنی. بارانی از مهربانی در ظهراظهر یک روز پاییزی مرا در بر می‌گیرد. گرم می‌شوم، عرق می‌کنم، حالا نزدیک است آب شوم، راه بیفتم بیایم، به سمتت جریان پیدا کنم و این گونه بودنم را به رخ تمام کسانی که از مقابل ما می‌گذرند و تنها نوک کفش‌هایشان را نگاه می‌کنند، بکشم.

تو لبخند می‌زنی. من سکوت می‌کنم. حالا گیسوانت در باد شانه می‌شود، دوباره برگ‌هایم با باد سفر می‌کنند و زن و مردی که دیروزشان را آه می‌کشند و فردایشان را لبخند می‌زنند، به ما با نگاهشان اشاره می‌کنند. این برگ‌ها را تماشا کن، چه رقص شاعرانه‌ای دارند. این را مرد می‌گوید تا دل همسرش را نرم کند. آنها از شاعرانه افتادنمان حرف می‌زنند، از درد افتادن چیزی متوجه نیستند. نمی‌دانند خداحافظی با شاخه‌هایی که درحریم خورشید قد کشیده‌اند، به ساحت آسمان تجاوز کرده‌اند، مامن پرندگان راه گم کرده شده‌اند، چه دردی دارد.

آنها نمی‌دانند ما برای خداحافظ خلق نشده‌ایم. ما برگ‌ها عیب‌پوشان درختیم. مصداق این بیت شاعریم​:

خرقه‌پوشی من از غایت دینداری نیست

جامه‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

مردم تلوتلو خوردنمان را هنگام جدا شدن از شاخه‌ رقص می‌دانند، چرا که چیزی می‌بینند که دوست دارند.حالا درخت‌ها جامه می‌تکانند در باد. و ما می‌افتیم روی شانه گربه‌ای که از خانه تا خیابان، از خیابان تا پارک «لقمه‌جویی» می‌کند. حالا می‌ریزیم زیر پای عابرانی که از ما فقط خش‌خش شکستن شانه‌هایمان به یادشان مانده است.

حالا می‌نشینم روی شانه چمن‌هایی که تمام‌قد فرش مردمی شده‌اند که چاردیواری اختیاری‌شان کفاف دلتنگی‌شان را نمی‌دهد. حالا می‌دویم تا نگاه زن و مردی که بیم و امیدهایشان در تنهایی دو نفره‌شان در گوش درختان زمزمه می‌کنند.زن و شوهری که گل‌ها برای دیدنشان سرخ می‌رویند و پرپر در باد راه می‌روند. زن و مردی که مثل سرشاخه‌ها در باد قصیده می‌شوند و می‌روند تا گوش تاریخ را از نجواهای شاد و غمگین‌شان پر کنند.

پاییز آمده و نشسته است روی شاخه زرد درختان، روی سبزی چمن‌های پارک، روی کلمات شاعرانه عشاق و روی دردهایی که فقط می‌شود در تنهایی خود فریاد کرد. پاییز آمده است و برگ‌ها یکی‌یکی روی کفش عابران سقوط می‌کنند، چرا که افتادن مقدمه برخاستن و برخاستن، اولین حرکت برای رفتن و رسیدن است.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، سبک زندگی
:: برچسب‌ها: پاییز میبارد, پاییز
خوره تنهایی
جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲ ساعت 15:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تنهایم، مثل پرنده‌ای کوچک در آسمانی که تمام نمی‌شود. تنهایم، مثل درختی در کویر که جاده‌ای از کنارش نمی‌گذرد تا صدای عابرانش خواب از سر پرندگان لانه گم‌کرده بپراند و رودخانه‌ای از جوارش نمی‌گذرد که تشنه‌ای سیراب شده در سایه‌اش بیارامد..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: خوره تنهایی, تنهایی