باران بند نمیآید، برف بند نمیآید، آسمان همچنان با لهجهای سپید حرف میزند. باد
نمیایستد، اما مردم نمیدانند این بادی که پشت هیچ سیمخارداری توقف
نمیکند، از هر طرف که بوزد، برگهای مرا با خود خواهد برد.
اما
حالا تو، زن زلالی که دستهایت را تلاوت کردهام، که تنها به قبله دلت
یومیه میگذاری و سرانگشتان نیایشت تازه از آسمان بازگشته است، دوشادوش من،
به جنگ جهان ایستادهای تا حالا که سیل نبردها آدمها را با خود برده است،
آدمک بسازیم.
حالا ما بر فراز قلهای که فراموش کرده آن سوتر، شهر نفستنگی گرفته است، آدمک میسازیم تا در نبود آدمها تنها نمانیم.
حالا
تو، حرف میزنی/ آسمان پرندهزار میشود/ چون نسیم میوزی/ چار فصل زندگی
بهار میشود/ خنده میکنی/ دلم دچار میشود/ آسمان روی شانه تو میوزد/ ابر
بیقرار میشود/ بوسهای بخند آدمک/ زندگی به خنده تو فکر میکند/ شرمسار
میشود.
حالا
صبح است، درختان سینه پهلو گرفتهاند، سرفه کلمات امانم نمیدهد، واژهها
از سر و کول هم بالا میروند، باز هم به حرفهای کاغذی پناه میبرم و از
خانه میزنیم بیرون.
آسمان
برف بالا آورده است زمین آدم. روزنامهها سکوت کردهاند، آگهیها به
چشمهای مسافران هجوم آوردهاند، صفحه حوادث خلوت است ولی برف همچنان
میبارد.
صبح
است، آرام در گوشت زمزمه میکنم: زمستان تمام شد و تو نتوانستی آدم
برفیمان را تمام کنی. هویج عصرانهمان دماغ قشنگی بود ولی یادت رفته که
آدم برفی با شال گردن قرمز و دو تکه زغال تمام میشود.
حالا
لبهایت را به یاد میآوری، لبخند میباری، دی و بهمن سپری میشوند، آفتاب
میرود تا وسط آسمان. حالا سایهام کمکم دراز میشود. آدم برفی با نگاه
آفتاب ، قطره قطره با رودخانه به دریا میریزد. تو همچنان لبخند میزنی،
کبوتران رفته بازمیگردند و لانه میسازند در زیر پلکهایت تا آزادی را به
چشم خود ببینی.
حالا من از
زبان آدمبرفی در گوشت زمزمه میکنم: زمستان دارد تمام میشود/ سال آینده
حتما برف بیشتری میبارد/ آن وقت مرا دوباره بساز/کسی چه میداند/ شاید سال
آینده یادت بود/ آدمبرفی با زغال نه/ با هویج نه/ با شال گردن قرمز تمام
میشود.