برف باریده است. بار دیگر آسمان در زمین قدم زده است و درختان لباس عروس پوشیده و پیش روی زمستان تمام قد ایستادهاند. برف باریده است. کسی شاعریاش گل کرده و زیر لب زمزمه میکند: «بر لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه میبارد از این کهنه لحاف.»
برف
باریده و آفتاب آهسته آهسته گرمیاش را به رخ زمین میکشد و در دل کرتها،
در جان تشنه جویبارها قند آب میشود و زمین بار دیگر ایمان میآورد که: «و
اگر برف نبود...».
برف
با تمام وجود روی زمین نشسته است. مردم انگار در ازدحام دم و دود تازه
یادشان میآید که: «باید از همهمه آهن و سیمان بروند/ باید از این همه
انسان شتابان بروند.»
باید
دل بکنند از این خیابانهای موازی، جدولهای موازی، پیادهروهای موازی،
مانتوها و پالتوهای موازی، بروند تا آنجا که سپیدی چشم را میزند. برف
باریده است «باید از خود بدویم تا سر کوه بلند/ تا ته دره و دشت/ تا درختی
که به تماشای کلاغ ایستاده است/ باید از خود بدویم/ تا لب چشمه و رود/ تا
افقهای کبود/ تا هر آن قصه که آغاز شده است/ با یکی بود و نبود/ باید از
خود بدویم... .
برف
باریده است و بار دیگر آسمان گشادهدستیاش را به رخ زمین میکشد و به یاد
مردم میآورد که دو قدم از خودشان بیرون بزنند، بروند تا آنجا که دشت عروسی
سپیدپوش است، در مقابل نگاه همیشه گرم خورشید و آرام آرام برفها آب
میشوند تا زمین بارور گردد در بهار، در تابستان، در پاییز نیز.
اما
من همچنان جهان را به بازی میگیرم ، کودکانه باد را به بازی میگیرم.
انگار کودک درونم بر مرد چروکشده بیرونیام غلبه کرده است. هر چند بارها
زیرلب نجوا کردهام: «روزهای نی سواری یاد باد/ عکسهای یادگاری یاد
باد» اما همچنان در آستانه گردباد ایستادهام، باد گره میزنم و آب در
هاون میکوبم. البته اینها را کسی میگوید که در آغاز خودش نشسته است و فکر
میکند هنوز هم دو، دو تا چهار تا میشود و اگر آب سر بالا برود قورباغه
باز هم ابوعطا خواهد خواند.
اما
من باور دارم. باید از خود بدویم، چه آسمان در زمین قدم بزند چه نه. باور
دارم. باید از خودمان برویم؛ چرا که رفتن مقدمه رسیدن است، هر چند شاید
رسیدن مقصد نباشد. ولی فعلا مقصود ماست.
نویسنده:علی بارانی