بگذار خودم باشم. بگذار همچنان باد گره بزنم و آب در هاون بکوبم. مگر نه
این که دیروز به خاطر همین جنونم لیلاییات را به توفان سپردی و به قبله
من نمازهای قضا شدهات را میخواندی.بگذار
کودک درونم بازیگوشیاش را جشن بگیرد. بگذار 50 سالگیام رد هواپیماها را
در آسمان دنبال کند و پس از افتادن هر شهابسنگی صلوات بفرستم و فاتحه
بخوانم.
بگذار خودم باشم. همان
کسی که لیلیهایش تو را لیلا کرد و بیستون کندنهای بیثمرش، نامش در دهان
مردمی که اسمشان را هم از روی شناسنامه میگویند، شیرین شد.
مرا مثل خودم بخواه نه
مثل خودت. مرا به خاطر سادگیهای کودکانهام دوست داشته باش، به خاطر فطرت
خاک نخوردهام، به خاطر زلالی ازلیام، نه شیطنتهایی که در گوشم نجوا
میکنی بانو! من کودنتر از آنم که بتوانم گوش کنم تا چه رسد به یاد گرفتن و
عمل کردن.
مرا مثل خودم بخواه. من
مثل تو نمیشوم. چون شرایط تو را هر لحظه تغییر میدهد و من تا میخواهم
مثل امروزت شوم تو به فردا رسیدهای و تا بخواهم در فردایت بدوم، تو سر بر
شانه خورشید، از پس فردا طلوع میکنی.
اینگونه من هیچگاه به
پای تو نمیرسم و مثل تو نمیشوم. بگذار خودم باشم. مگر نه این که جهان به
خاطر دیوانگان برپاست و بهشت مهریه دیوانگان است.
من همانم که روزی به
خاطر این حالم، شاعر میشدی و مخیَل و مخیِل سر به کوه و بیابان میگذاشتی.
در نگاهم میخندیدی و میگفتی تو هنوز «راهراه» نشدهای. ساده سادهای،
مثل روزهای کودکیات، هنوز کودک درونت مرد نشده است و من این کودکانههایت
را دوست دارم ایفتیضاح، و بعد بلندبلند میخندیدی و من چقدر «ایفتیضاحت»
را عاشق بودم.
من همانم که روزی سر روی
شانهام میگذاشتی و غشغش به حرفهایم میخندیدی و از بر کردن شعرهایم را
فریضه میدانستی. بعد بر و بر در چشمهایم میایستادی و میگفتی کودک
پنجاه ساله! مرد من میشوی و من از این همه زلالی تو، از این که من را به
خاطر دیوانه بازیهایم دوست داشتی، صادقانه اشک میریختم و هقهقکنان
میگفتم: بله.
آنگاه تو دو قدم دور
میرفتی، دو زانو مینشستی، لبخند میباریدی و میگفتی: عجب زمانهای شده.
حالا باید از مردان بخواهی «بله» بگویند.
آن وقت دو تایی
میخندیدیم و من اولین سنگریزه را با نوک کفشهایم میزدم از شوق و بعد
نگاهمان پا به پای سنگریزه میدوید که نکند دزدگیر ماشینی را به صدا آورده
باشیم.حالا این منم. یک دل و یک روی، پابند آفتابی که آن روزها از دلمان
طلوع کرد. پابند شبهایی که پا به پای خوابهایت بیدار ماندم و از نگاهت
غزلی ساختم و از قامتت قصیدهای.
همان مردی که مثنوی چشمانت را نسروده از بر میکرد مردی که با نگاهت وضو میگرفت و در سایه اعتماد تو پنجگانهاش ادامه مییافت.
امروز هم «بگذار خودم»
باشم. خود خودم. همان که با اخمهایت بارانی میشد و با لبخندت آفتابی.
درست مثل رنگینکمانی که این روزها در دلت میوزد انگار. بگذار خودم باشم
مردی که آوازهای نوجوانیاش را در پنجاه سالگی میخواند، مردی که زیر لب
زمزمه میکند:
من بچه دهاتم و از روی سادگی/ گاهی که میخورم قسمی، سرخ میشوم.
و تو انتظار داری این
مرد، این ساز شکسته، این روز نزدیک به غروب، این شعر دیر سروده شده لباس
حرفهایت را بپوشد و با چشمهای تو اطرافش را نگاه کند. باشد من به خاطر تو
از خودم میدوم، میروم به سمتی که تو میخواهی، اما سرزنشم نکن که به تو
نمیرسم. من نوپایم و تو سفر آزموده. مگر نشنیدهای که میگویند: «سالها
سفر باید تا پخته شود خامی.»
منبع:جام جم