«آن قدر هم که فکر میکردیم/ زندگی ساده نیست ای مردم»، این گونه که
درختان در باد ناله میکنند، این گونه که زمین دامن سرما گسترده است، این
گونه که کوه پیشانی چروک کرده و با کلمات سنگی با «مرالان » حرف میزند،
فردا باید باران ببارد.
فردا
حتما باران میبارد بر گلهای پلاسیده پیراهن تو، بر شانههای افتاده دل
من، بر موهای جوگندمی مردانی که در سایه روشن آفتاب راه میروند و ترانه
میشوند.
فردا
باید باران ببارد، بر گرگ و میش زندگی ما که هنوز نتوانسته است خودش را
نجات بدهد از نگاه نگران زن همسایه، خودش را نجات بدهد از قضاوتهای
ناشیانه مغازهدار محل، خودش را خلاص کند از دست کت و شلوارهایی که در باد
راه میروند و صدای سکوتشان تاریخ را کر کرده است.
آن
گونه که فکر میکردیم زندگی ساده نیست، زندگی بارانی است که بیرحمانه بر
همه میبارد، آفتابی است که ناشیانه بر شانههای آبی خزر و سنگریزههای
دامنه البرز میریزد و صورت دخترکان ایل بالادستی را گل میاندازد و کلاه
لبهدار پسران طایفه ما را تا روی ابروهایشان پایین میآورد.
زندگی
میآید و میرود، بدون این که اعتنایی بکند به چشمهای هراسان پیرزنان، به
نگاههای کدر مردان سالخورده، به دستهای جستجوگر جوانان و پاهایی که در
کودکی میدوند.
رندی
میگفت: «هی همسایه! زندگی شاید همین باشد، همین لبخندهایی که تا نیمه
میآیند و برمیگردند، همین گریههایی که استمرار دارند، همین سلام و علیکی
که بر اثر عادت مزمزه میشود، همین روزنامههایی که هر روز با کلماتی
مشکوک مردم را سرگرم میکنند، همین صبحانه کاغذی شهرنشینان، همین دم و دود
فراوان، همین سهم کم اکسیژن ما از حیات، همین درختانی که سیاه شدهاند،
همین آفتاب کدر، این پلهای سیمانی و این مردمی که برای ندیدن هم سفره نذر
میکنند.
اما
صدایی از درونم میگفت: نه، نه، زندگی باید «نه این» باشد. زندگی لبخند
شفافی است که با خودمان از بهشت آوردهایم، زندگی نگاه روشن و ادامهداری
است که ریشه در ازل دارد. زندگی نام شیرین مردمی است که هر روز بیستون
بیستون فرهاد میپروراند. زندگی عشق شریف و شکوهمندی است که از دلمان جوانه
زده است تا در حیات دیگری جوانه بزند و جهان را به جوانی بکشاند.
چرا که پیش از ما سرودند: «جهان عشق است و دیگر زرقسازی/ همه بازیست الا «عشقبازی».
زندگی باید «نه این باشد» .
منبع:جام جم