هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

داستان: چشمانت را نبند
جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۹۵ ساعت 16:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ساعت 9 شب است و وقت آن رسیده که دخترکوچولوی پنج ساله‌ام را در تختخوابش بخوابانم. خواباندن او چندان کار راحتی نیست و تا هنگامی که من در کنارش خودم را کاملا به خواب نزنم، او نخواهد خوابید. فرزندم را بغل می‌کنم و به اتاق خواب می‌روم، خودم هم در کنارش جایم را پهن می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. چند دقیقه از خواب دروغینم می‌گذرد و من به این امید ثانیه‌ها را یکی پس از دیگری سپری می‌کنم که هرچه زودتر نونهالم به خواب برود. حدود ده دقیقه بعد سرم را بلند می‌کنم و نگاهی به او می‌ اندازم. نخیر! از خوابیدن این فسقلی خبری نیست. نوازشش می‌کنم و به او می‌گویم: «دلبندم، چشمانت را ببند و بخواب.» اما او قاطعانه نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: «نه، چشمانم را نمی‌بندم. می‌خواهم ببینم تو بعد از خوابیدن من چقدر زحمت می‌کشی.»

حرف این دختر کوچولو من را به یاد حرف عارفی انداخت که می‌گفت: «هر وقت به کاغذی نگاه کردی، ابری را هم بالای سرش ببین. اگر آن ابر نباشد، باران نمی‌بارد و اگر باران نبارد درختی نخواهد بود. کاغذی که در دست توست از درخت به وجود می‌آید؛ پس هرگاه نگاهت به کاغذ افتاد، چشم بصیرتت را بگشا تا آن ابر را هم ببینی که نخستین عامل پیدایش کاغذ است.»

بخوبی این حرف را درک می‌کنم. هنگامی که انسان دردمندی را می‌بینم، تمام انسان‌های دورو بر اعم از خانواده، فامیل، همکلاسی‌ها، همکاران، همسایه‌ها و هر فرد دیگر که به نوعی با وی برخورد داشته باشد را در وضعیت روحی او موثر می‌دانم و اعتقاد دارم که تا سرحدامکان برای درمان آن فرد باید از تمامی اطرافیان کمک خواست.

خیلی از ما افتخارمی کنیم که از خانواده‌ای بی‌بضاعت و رنجور برخاسته‌ایم، اما آن قدر توانمند عمل کرده‌ایم که توانسته‌ایم خود را به اعلا درجات برسانیم و درنهایت، فردی متفاوت ازکلاس خانواده خود شده‌ایم. اما این افتخار نیست. زمانی به خودت ببال که بتوانی خانواده‌ات را زیر پروبال خود بگیری و از مهارت‌های وجودت در راه بهترکردن زندگی آنها بهره بگیری. شاید خودت شغلی مناسب داشته باشی و به تسلط کافی در آن زمینه دست یافته باشی، اما برادرت فردی ناتوان باشد که هنوز نتوانسته از پس مراحل ابتدایی زندگی‌اش بربیاید. پس تو نباید از وضعیت خودت رضایت داشته باشی. برو و دست او را بگیر. همان قدر که وجود خودت در گرمای موفقیت جان می‌گیرد، او را هم سرشار از انگیزه کن. یاری‌اش ده تا در مسیر موفقیت گام بردارد. اگر زمین خورد، دوان دوان به سمت او برو، دستش را بگیر و بلندش کن تا راحت‌تر بتواند از جا بلند شود. سپس با کلام شادی بخش خود به او امید بده تا از زمین خوردن دلگیر نشود و بتواند راهش را ادامه بدهد. آن قدر به او کمک کن تا بالاخره از ناامیدی و غمگساری دست بردارد و مانند تو هدفمند شود. اگر رسالتت راجع به او را انجام دهی، زندگی خودت هم متحول می‌شود و به کامیابی‌هایی به مراتب بزرگ تر می‌رسی.

از این گذشته، تو باید چشمانت را به روی زمان حال هم بازنگاه داری، در حالی که معمولا این کار را نمی‌کنی. همواره به یاد اتفاقات گذشته هستی و به خاطر خیلی از آنها حرص می‌خوری. گاهی هم فکرمی کنی آینده تو بازتاب گذشته خواهد بود و چیزی بیشتر از آنچه در زمان‌های پیشین داشته‌ای به دستت نخواهد آمد، درحالی که این طرز فکر درست نیست.

به گذشته کاری نداشته باش و از آینده نهراس. در زندگی اتفاقات بکر و پیش‌بینی نشده زیادی می‌افتد. انسان‌های زیادی از اتفاقات بسیار خوب و پیش بینی نشده‌ای نام می‌برند که در طول دوران زندگی‌شان رخ داده و برایشان غیرقابل پیش‌بینی بوده است. از کجا می‌دانی که آن اتفاقات خوب برای تو رخ نخواهد داد. تو چشمانت را به روی زمان حال بسته‌ای و تنها به گذشته فکر می‌کنی یا از آینده وحشت داری. مانند دخترکوچولوی من که چشمانش را باز نگاه می‌دارد تا بفهمد من می‌خواهم بعد از خوابیدن او چکار کنم، تو هم چشمانت را بر روی زمان حال بگشا و ببین اوضاع و احوالت چگونه است. کدام مسائل مثبت در گوشه و کنار زندگی‌ات نهفته‌اند و تو از آنها بی‌خبر مانده‌ای؟ اگر مدت زمان طولانی به آنها بی‌توجهی کنی، از زندگی‌ات رخت برمی‌بندند و دیگر آنها را نخواهی دید. استعدادهایت را دریاب، امکانات مالی‌ات را بشناس، افراد خوبی که دور و نزدیکت زندگی می‌کنند را شناسایی کن و با آنها رابطه برقرارکن، زندگی زمان حال‌ات را دوست داشته باش و به شانس اجازه بده وارد زندگی‌ات شود. چشمانت به تو عطا شده‌اند تا از آنها برای دیدن استفاده کنی. آنها را نبند!



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان, آموزنده, داستان آموزنده