باران که میبارد خیابان راه میافتد، میرود و میآید تا چکمههای سبز
من که از بهار آمده است، میآید تا چکمههای تو که همرنگ بخت من است.باران
میبارد آسمان از پرنده تهی میشود، آسمان در زمین قدم میزند، آسمان
میریزد زیر پاهای من و تو، من و تو که دلهامان بهاری است و دست در دست هم
زندگی را به بازی میگیریم.
باران
که میبارد دستهای هم را میگیریم در حالی که کسی مراقبمان نیست، آنگاه
گیسوان تو مسیر بادهای هراسان را نشان میدهد و چشمهای من رد بال پرندگانی
که شاید بار دیگر بیایند و تخم بگذارند در لابهلای انگشتانم، لانه بسازند
در نگاهم و دانه بچینند از لبهای تو که تازه از دعا برگشتهاند.
حالا
که ما با دلمان راه میرویم، زمین باز بچهای بیش نیست و دوتایی
بازیگوشانی که حتی آب را به بازی گرفتهایم. آبی را که از آسمان آمده تا
قدمهای ما، تا شانههای من و تو که این روزها میرود بار سنگینی را آزمایش
کند، تا دستهای ما که حالا تب کرده است، تا چشمهای ما که چیزی جز زلالی
نمیبیند.
با
من بیا. با من بیا تا کودکیمان را تقسیم کنیم با خیابانهای سیمانی، با
درختانی که بودند و نیستند، با پرندگانی که هنوز فکر میکنند بخشی از آسمان
سهم آنهاست، با بادهایی که نیامده توفان میشوند، با یال اسبهایی که در
کودکیمان میدوند، با فرشتگانی که از چشمهایمان قد میکشند در حریم
خورشید.
فردا از آنماست، از آن ما که امروزمان را در شادی به غروب میرسانیم و فردایمان از لبخندی شروع میشود که هدیه هم خواهیم کرد.
بیا بازی کنیم، بیا با دستهای هم دنیا را ورق بزنیم، بیا از آب تا آفتاب پلی بسازیم، آنگاه دنیا قلمرو لبخندهای نارس ما خواهد شد.
فردا دور است، امروز دستهایت
را به من بسپار و به دلم اعتماد کن. انسانهای گرسنه نمیگذارند ما سیر
زندگی کنیم، سیر بازی کنیم و سیر از خودمان بدویم. فردا دور است مهربان.
امروز را دریاب.