میآیی، برگها به درختان برمیگردند، پرندگان به آسمان و عشق در دلهای
سنگین مردم جوانه میزند و بار دیگر جهان جوان میشود. دست تکان میدهی،
ابرها بغض میکنند، یخهای قطب شمال آب میشوند، جنوب آفریقا را سیل
میبرد. لبخند
میزنی، بهار میآید مینشیند کنار کرسی مادربزرگ، آجیل برمیدارد از روی«
رف» خانه پدریمان و «نرگس»، گلی که من دوستش دارم، دست به دست میگردد و
میرود تا پیراهن عروسانی که تمام آرزویشان با یک «بله» برآورده میشود.
نرگس گلی میشود که از هر نگاهش عاشقی متولد می شود و از هر پلکش آسمانی
شروعش را جشن می گیرد.
حرف میزنی، سونامی راه
میافتد در حروف الفبا، واژهها یکی یکی جوانه میزنند در کتاب فارسی کلاس
اول دبستان و دوباره «کوکبخانم» نیمرو درست میکند و «کبری» تصمیم
میگیرد از روی تمام زندگیاش دو بار بنویسد با خط نستعلیق.
سکوت میکنی، تمام
ابرهای جهان در دلم گریه میکنند، بالهای پرندگان سنگباران میشود،
برگهای درختان یکییکی سقوط میکنند، میافتند زیرپای رهگذرانی که فقط نوک
کفشهایشان را نگاه میکنند، سرازیر و سر بزیر، در حالی که آن گوشه خیابان
را تماشا شدهاند، مینالند که سلام، صبحبخیر.
رهگذرانی که قسم
خوردهاند اندوهشان را هدیه کنند به اولین نفری که سبز میروید
روبهرویشان. رهگذرانی که دستشان به ارتفاع کیف پول خودشان هم نمیرسد،
رهگذرانی که در روزهای آفتابی هم یقه بارانیشان را تا روی گوشهایشان بالا
میآورند تا صدای پرجبرائیل را نیز نشنوند.
رهگذرانی که منتظرند در
ظهراظهر یک روز آفتابی، باران ببارد تا شاید دلسنگی شهر، آب شود، تا شاید
سیاهیها به جدول کنار خیابان بریزد، تا شاید همسایه، همسایه بماند. تا
شاید سبزیکاران جنوب شهر در شمال ویلا بسازند.
رهگذرانی که رهگذرند و
تمام اندوه انبوهشان خلاصه میشود در ارتفاع پاشنه کفش و گشادی پاچه
شلوارشان، میخورند که راه بروند و راه میروند که چیزی برای خوردن پیدا
کنند و این دور و تسلسل زندگی همگانی آنهایی است که میدوند تا دویده
باشند، نه اینکه رسیده باشند.
خدای من! انگار فوج فوج
کلاغان تردید در سرشاخههای امیدم لانه کردهاند و یکریز از مردمی حرف
میزنم که فقط رهگذرند و هنوز نمیفهمند تلخند و لبخند برادر هم نیستند و
حتی اگر برادر هم باشند برابر هم نیستند. رهگذرانی که برای ندیدن هم سفره
نذر میکنند و صلوات میفرستند و صبح که از خانه میزنند بیرون، زیر لب
میگویند خدا کند که «او» امروز به اداره یا نیاید یا دیر برسد.
رهگذرانی که به هم
میگویند: «چند روزی که نبودی خیلی خوب بود.» انگار تمام اکسیژن هوا را تو
میبلعی و کثیفی هوای تهران زیر سر توست. رهگذرانی که هر صبح با دستانی پر
از زباله به خیابان میریزند، رهگذرانی که تو را برای خودشان میخواهند نه
برای خودت.
بگذریم. واژهها به
حرفهایم قد نمیدهند، بگذارید مابقی این کتاب سپید بماند برای اندوهی که
هر روز انبوه میشود، اما تو، تو که با وضوی من نماز میخواندی و هنوز
بزرگترین آرزوی من هستی، کاش باورم میکردی.
و کاش امروز میتوانستیم برای دیدن هم دو رکعت نماز نیت کنیم، نه برای ندیدن هم.
منبع:جام جم