هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

سکوت پرواز
شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 22:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
برف باریده است، آسمان در زمین قدم می‌زند، زمین خاکستری عروسی سپیدپوش است که آبستن هزار بهار شکوفا شده است.

برف باریده است، آسمان با تمام ماه و ستارگانش یخ‌زده و خورشید گرما را از یاد برده است، انگار کار و بار آسمان تعطیل است.

برف باریده است، پرنده‌ها یکی‌یکی فرود می‌آیند، آسمان از پرنده تهی شده است، پنجره از نگاه، حنجره از آواز. به هر طرف که نگاه می‌کنم پرندگانی کفن‌پوش را می‌بینم که پروازشان به سکوت رسیده است.

زمستان است، آسمان از پرواز، زمین از رفتن و دریا از شنا تهی شده است. پرندگان یکی‌یکی به آغوش زمین بازمی‌گردند، اما من تنها بلدم با چشم‌هایی سر به زیر نوک کفش‌هایم را نگاه کنم و بدوم از پروازهای یخزده، بال‌های منجمد و آرزوهایی که خاموش شده‌اند.

سرما پرندگان را به زمین زده است. «زمستان آمد و پوستین به تن کرد کدخدایان را / ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را». زمستان در زمین چتر باز کرده و من یقه بارانی‌ام را تا روی گوش‌هایم بالا آورده‌ام، حالا آواز پر جبرئیل را هم نمی‌شنوم و نمی‌بینم پرندگانی را که فراموش کرده‌اند آسمان خاستگاه آنهاست و پرواز ارث پدری‌شان.

مرگ زمین را به خود مشغول کرده است و پرندگان یکی‌یکی سنگ می‌شوند، می‌افتند در دامن زمینی که «سنگ‌هایش را بسته‌اند و سگ‌هایش را نه.»

مرگ همیشه در خانه همسایه را نمی‌زند، گاه آهسته می‌آید، می‌نشیند کنار کرسی پدری‌مان و فقط او را صدا می‌زند و آهسته دور می‌شوند. گاه می‌نشیند در بال‌های پرندگانی که میانه‌ای با قفس ندارند و دور می‌شوند می‌روند تا آنجا که دست هیچ پرواز و پرنده‌ای به دامان زندگی نمی‌رسد. «و اگر مرگ نبود» شاید ما برای دیدن هم وضو نمی‌گرفتیم و نمازهای اشتیاق‌مان را ادا نمی‌کردیم.

زمستان است، مرگ در سینه مرغابی‌ها نفس می‌کشد و مردم حالا با دوربین‌هایشان نوک بینی‌شان را رصد می‌کنند و سرازیر و سر به زیر از مگسک تفنگ‌هایشان به تماشای مرگ همسایه‌شان ایستاده‌اند.

حالا مرگ نزدیک‌تر می‌آید،‌ می‌نشیند روی زیراندازی از چشم‌های من که نگران فردای توست. نگران فردای خورشید، نگران فردای بال‌هایی که هنوز به سکوت نرسیده‌اند. مرگ در یک‌ قدمی است و من نگرانم که خورشید مبادا یخ بزند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده