هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » هیوا مسیح »مرا به خانه صدا کن
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرا به خانه صدا کن

چگونه از تمام زمین گذشتی ؟
سراسر جاده ها
 سراسر پل ها
تنها چراغی می رفت
 که زمزمه های تلخش در یادمی ماند
 چگونه از تمام حرفهای کودکی
 که درکوچه ها دویدند
و از تمام روزنامه های دنیا
چیزی به یادت نمانده است
تا درجایی آرام بنویسی : خانه ؟
سراسر چاده ها و پل ها
 تنها چراغی می رفت
و قطارهای س یاه
 که از تونل ها پیش می آمدند و در سوتی تلخ می رفتند
دور می شدند
 سراسر شب
 تنها چراغی می رفت
 که از حرفهای کودکی
 و از تمام روزنامه های نمور
 چیزی به یادش نمانده بود
سراسر روز
 آدمها را از نزدیک
 آدمها را از دور تماشا کردن
 چهره هایی در غبار که می گریند
چهره هایی در باد کهمی خندند
گریه کردن
خندیدن
سراسر این همه پل
 این همه راه
 این همه شب زمین
تها چراغی بودن
با زمزمه ای تلخ که در یاد می ماند
بی که بر دیوار جایی نوشتن : خانه
مرا به خانه صدا کن
در ماه برف می بارد
و از روی تمام پل ها
از روی تمام جاده ها و ریل ها
 هراسی تازه می گذرد
مرا به خانه صدا کن
سراسر این همه شب زمین
خود را از دور تماشا کردن
که در شیب پل ها و پیچ کوچه ها
دور می شود
وقتی از پنجره ها
حتی چراغها می ترسد
میان باد می گرید
کنار راه می میرد
مرا به خانه صدا کن
سراسر زمین
 سیب های سرخ در مهتابی های تاریک از یاد رفته است
 و جوراب های گلی دختران
 از بند رخت رها شده است
بند رخت بر آسمان خطی می کشد
و تو از تمام روزهای رفته که تاب آوردی
ماه را آرزو می کنی
خانه را
 ماه را آرزو می کنم
ماه سبز را که سبز می درخشد

شاعران » هیوا مسیح »روشنایی راه
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روشنایی راه

روشنایی راه
از حضور ماه نبود
چه قدر راه های تاریک از من گذشت
چه قدر خیال حضور ماه پرپر شد
 و آسمان به کوچه های فراموشی رفت
 ولی من نمی دانستم
روشنایی راه
از عبور کودکانی بود
 که از خواب سیب های شبانه می آمدند
و نمی دانستم آسمان
 در کجای این جاده تمام می شود
 و راه های گم شده ، در کجای شبانه مرده اند
راههایی که شهرهای هزار ساله را بهخاطر می آورند
 تو در اینجای رفتن چه می کنی ؟
خیال می کنم و در نمی دانم آمدن می گریم
 به گوشه ها پناه می برم و راه آمده را می نویسم
می نویسم
 گندم رطوبت خاک بود
که ما به خاطرش از کوه
به زیر آمدیم
و ساعت های مچی
راه را به بیراهه ها بردند
می نویسم امروز
نشانه ها را از بغض کهنه ای بر می گردند
تا راههای بی عبور کودکی صدایم کنند
 می دانی
 می خواهم آن تنهاترین مسافر راههای بی ته دریا باشم
می خواهم آنکودک ترین عبور
از خواب سیبهای شبانه برگردم
و حالا که بر می گردم
در راه کودکانی فقط نگاه می کنند
و در دستهایشان ، خداحافظی غریبی تکان می خورد
انگار آمدنم تمام می شود
دیگر هیچ راهی صدایم نمی زند
که سر زردی جنگل ها و آفتاب
پشت پلک هایم راه می روند
و دره هایی که جاده را تکرار نمی کنند
 انگار من دیگر به راه آمده بر نمی گردم
که دهکده های در راه
چراغهایشان را از یاد برده اند
می خواهم از همین جای نمی دانم آخرین تماشا و
آخرین حرف گم شده باشم
روشنایی راه
از حضور ماه نبود
کودکی سی ساله انگار می گذشت

شاعران » هیوا مسیح »خوابهایم را تو خواهی دید
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خوابهایم را تو خواهی دید

از امشب
 خوابهایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
 چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می اید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
 من بدون ساعت راه می روم
بدوه هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید


شاعران » هیوا مسیح »جاده مرا دور می کند
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

جاده مرا دور می کند

از جاده می پرسم
از سایه ای که قدم هایم را از بر است
نمی دانم از کجای آمدن می ایم
که تا همین جای راه
فقط یک سایه با من آمده است
که از سی سالگی
فقط یک سوال گمشده می داند
از ماه می پرسم
که روزهای تا آمدن دنیا را از بر است
کودکی های من در کجای تا سی سالگی گم شد؟
جاده مادرم را دور می کند
و غروب یکی از همین شعرها بود
که پدر
رو به آفتاب مرد
و کودکی های من
در سی سالگی چه زود تمام شد
از جاده می پرسم
که مرا دور می کند
کجای پیچ درختان و فراموشی آفتاب
راه ، به تنهاترین خانه ی جهان می رسد ؟
 کودکی در اتاق مستطیل
تا سی سالگی را صدا می کند
و جاده ها چه قدر عجیب اند
که به هیچ سوالی جواب نمی دهند
که در هیچ جای رفتن نمی میرند
در امتداد این گمشدن
هی سوال می کنم و باز
جاده مرا دور می کند
تا اتاق مستطیل
باید از فراموشی نه آفتاب
که از فراموشی دیر سالگی بگذرم

شاعران » هیوا مسیح »من پسر تمام مادران زمینم
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من پسر تمام مادران زمینم

اینه ی روبروی من از یاد نمی رود
کجای باید از تماشا برخیزم
و سایه ی دورترین درخت جهان را
به تهی خانه های تا دوردست آسمان بیاورم ؟
کجا باید از تماشا برخیزم ؟
چه قدر درخت ، در همیشه ی ایندشت ها تنهاست
 چه قدر راه ، مرا تا مردمان پرکنده برد
تقصیر جاده هاست
که مردمان پرکنده دورند
تقصیر چشمه هاست
که مردمان پرکنده دور می میرند
 مردمان آن سوی نمی دانم کی باران ریز
مردمان این سوی نمی دانم کی آفتاب در
مردمانی که چه قدر سکوت کردند و آنها فقط سکوت کردند
حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان می روم
من به شیوه پدر
با گام های مقدس به راه افتادم
و حالا چه قدر نزدیک زیارتم
و حالا چه قدربه سایه ی تنهاترین درخت شهید می رسم
که سکوت مادران زمین را تاب آورده است
من به سکوت تمام مادرانی می روم
که جاده های بی آمدن
تا چشم های خیسشان رفته است
من پسر تمام مادران زمینم
که در تکرار راه
دورترین جاده ها را بیدار می کنم
و حالای چشم انتظاری مادران نقاب و باد در پیراهن
 کنار لمس جنوبی ترین لیموی تر
برای تمام آن سالها سکوت
 حرف جاده های نرفته را آورده ام
و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسری های پرگره مردند
چه قدر دلم پر است
اینه ی روبروی من از یاد می رود ؟
 دارم چه قدر افشا می شوم
سکوت مادران زمین
تقصیر نرفتن و تکرار اینه ای است
که روبروی من
اینه پر از حرف جاده های نرفته
اینه پر از تماشای جهان است
حالا که به شیوه پدر
به راه آفتاب در آمدم
تقصیر اینه هاست
که مردمان پرکنده دور می میرند

شاعران » هیوا مسیح »جایی
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

جایی

جایی به من بدهید
 دورترین دلتنگی آدمی با من است
گفته بودم
روزی باران دریا را خیس خواهد کرد
و تلخ ترین روز ماه خواهدرسید
و تلخ ترین تبخیر
آسمان را سیاه خواهد کرد
جایی به من بدهید
تمام دلتنگی آسمان با من است
گفته بودم
شبی ماه آب خواهد شد
و تمام پنجره ها غریب
و زمین تنها خواهد مرد
جایی به من بدهید
تمام تنهایی زمین با من است
گفته بودم روزی
تمام عکس هایمان را از زندگی پس می گیریم
گفته بودم دیگر
 از آسمان هواپیمایی نمی گذرد
و هیچ مسافری به جهان نمی رسد
و ما با چترهای بسته به دنیا می اییم
و با چترهای باز به خواب می رویم
 جایی به من بدهید
شاید یکی از میان ما
شب کوچکی از نخستین شادمانی را به یاد آورد
شب کوچکی که زیر ماه
شب کوچکی کنار چند شعر ساده ی روشن
شب کوچکی میان تمام شب های دنیا
شبی که ابتدای کلمات بود
جایی به من بدهید
 جایی برای خندیدن
 جایی برای خیره شدن
شب کوچکی از تمام دنیا با من است

شاعران » هیوا مسیح »تو ، سایه ، منی
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو ، سایه ، منی

آسمان سجاده های رو به راه
و درختان حاشیه ی آب
 اذان گفته بودند
که به راه افتادی
 سیب های سحرگاهی
به خواب باغچه افتادند
که در کوچه می رفتی
 سایه ای از من دور شد
چه قدر آفتاب های نتابیده در راه است
چه قدر راه ناتمام در من به راه می افتد
من چه قدر ستاره از بر بودم و نمی دانستم
 من چه قدر در رأس تماشای ماه بودم و نمی دانستن
 حالا زمین به دورم می گردد
و چه قدر درخت تماشا می کنم
سایه ای از تو در راه بود
چه پنجره هایی که از زن پر بود
چه کوچه هایی که از سلام خالی
 چه خیابان هایی که از نرفتن پر بود
 و چه راه هایی که خواب کسی می اید ، دیدند
ولی سایه ای از تو در شهر گم شد
 ولی سایه ای از تو روزی گذشت
و در آسمان سجاده من شد
سایه ای از من دور می شود
چه قدر آبی است
دهکده هایی ه در مهتاب به خواب می روند
چه حافظه ای
هیچ شهری هرگز
شب ها به خواب نمی رود
و کسی نمی داند
بالای این همه شهر بزرگ
ماه همیشه بیدار است
چه حافظه ای
باید تمام جاده های خاکی را حفظ کنم
باید صدای تمام سیبهای می افتد را بدانم
باید مدار زمین را خوب بچرخم
هیچ راهی نباید در شهرها تمام شود
هیچ خوابی نباید بی ستاره آفتابی شود
هیچ سیبی نباید بی صدا بیفتد
می خواهم تمام دنیا را به یاد بیاورم
 چه قدر راه نرفته از من می گذرد
پشت سرم هستی یا نه ؟
تو ، سایه ، منی
من همه ی رفتن را به یاد آورده ام

شاعران » هیوا مسیح »او ، آن مسافر
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

او ، آن مسافر

در روزهای کودکی ام باران می بارد
 روی شیشه های امروز
لکه هایی تازه می بینم
که مثل خیال شب های رو به ستاره هی بزرگ می شوند
به راه های نیست می روند
 به دنیا خیره می شوند
و مرا خیال می کنند
خیال می کنند
من از دریا می ایم
که لب هایم همیشه می خندند
من از برف می ایم که همیشه چتری با خودم
خیال می کنند او
 من آن مسافری که از راه می رسم
از بزرگ شدن دنیا
حرفهای کسی نگفته می دانم
 و مرگ برایم تعریف شده است
و می دانم که ماه
چند بار دنیا را به یاد آورده است
ولی او
آن مسافر
 پی اولین خواب
به راه دنیا می افتد
شبی به شیه های فردا نگاه می کند
 و باران در روزهای کودکی را خیال می کند
خیال می کند او
آن مسافری که از راه می رسم
پی خیال های رو به ستاره و
لکه های تازه هی بزرگ می شوم
ولی او
آن مسافر
شبی کنار رؤیای جاده می میرد
و من با مرگ بیدار می شوم
تمام زندگی ، خوابی ، خیالی بود

شاعران » هیوا مسیح »ابتدای هر ناگهان
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 ابتدای هر ناگهان

در ابتدای آن ناگهان
 که کودک شدم
 در ابتدای این ناگهان
 که حالا مردی برای خودم
همیشه گفته ام
چیزی به انتهای این همه ناگهان نمانده است
کاشی های آن همه آبی
 کنار دستشویی همیشه
آسمان کودکی را به یاد می آورند
 و ایینه ی شکسته هر بار
گوشه ای از دنیا را از یاد می برد
ابتدای آن ناگهان که کودک شدم
همیشه گوشه ای از دنیا به دست می اید و از دست می رود
ولی همیشه ی هر ناگهان گفته ام
نگفته ام ؟
 گفته ام شبی ماه می اید
و ما ، پشت بام های از دست رفته را به یاد می آوریم
و زندگی را به دست می گیریم
در ابتدای آن ناگهان
که از پشت بام های رو به ماه
و بعد زیر چتری که با خودم
همیشه گوشه ای از ماه پریده است
در انتهای این ناگهان
که باز هم زیر چتر
گوشه ای از زندگی پریده است
و آسمان کودکی
همیشه از کاشی های کنار دستشویی آغاز شده است
ایینه هم حالا
از تمام دنیا
فقط دو چشم خیس
دو چشم خسته ی زیر چتر را به یاد می آورد
و حالا باز ناگهان در سفرم
در تماشای باغ زیر شب
چه غربنی میان سایه های این باغ انگار آشنا پیداست
گاه کسی با دوچرخه از وهم راه می گذرد
 گاه وانتی سبز از باغ سیب می اید
و امتداد وهم راه و غربت سایه ها را
به ابتدای آن ناهان عروسی زیر ماه می برد
گفته ام ، نگفته ام؟
گفته ام که در این ساعت ناگهان
شبی برای آسمان کودکی ترانه ای می خوانم
تا تمام باران ها
بر کاشی ها و بام های از دست رفته ببارند
تا کاشی های آن همه آبی
 آسمان کودکی و
بام های خفته
ماه را به یاد آورند
مثل همین ماه ناگهان
که تمام کودکی های دنیا را به یاد می آورد
و از پشت بام های رو به آسمان
به هر چه ناگهان تا دو چشم زیر چتر
خیره می شود
تا ساعتی دیگر
که ترانه ای برای آسمان و ترانه ای برای ماه
تمام پشت بام های از دست رفته برق می زنند
و گام های بی راه
به شب ناگهان باران و ماه می ایند
و زندگی را به دست می گیرند

شاعران » هیوا مسیح »سرود آب
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سرود آب

از آن خورشید های همیشه در کودکی
 از آن روزهای شکوفه تا سیب
 و آن مشق های تا کتاب
که تو نبودی
 تا همین یک بار دیگر که در سفرم
مادرم باز
 به امامزاده های کنار راه سلام می کند
و نگاهش در انتهای دشت های چه دور
محو می شود
می دانم
دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد
تمام آبهای عالم
 پشت سرم سرود بخوانند
 حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم
 که آب همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند
 و هر روز
بچه های تمام دنیا
با اولین قطار
با اولین هواپیمای آشنا
به خانه ام می ایند
 تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم
 که برای تمام مسافران راههای ناپیدا
 دعا کنیم

شاعران » هیوا مسیح »نه تویی ، نه منی
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نه تویی ، نه منی

 گاهی از میان باران و برگ ها
 صدایی می شنوم
 گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش
 که پله های پشت در ناتمام می مانند
تو از مکث ناگهان من جدا می شوی
 چتر می گشایی و
رو به باران و برگ ها می روی
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
دو چشم از باران آورده ام
 که همیشه از خواب های خیس می گذرد
می ایی و انگار پس از یک قرن آمده ای
 باچتری خسته و
صدایی که منم
 کنار آخرین پله و مکث ناگهان
 سر بر شانه ام می گذاری و
 گوش بر دهان زمزمه ام
 تا صدایی بشنوی که منم
و می شنوی
آرام می شنوی
صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره های رو به هر کجا
از کنار همین کتاب بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
 که رو به بیداری من آغاز می شود
 آمدم
صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی
 ذکری از دفتر سوم
به خانه و پله ها
و میان باران و برگها پر کشید
روی بر دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
گاهی از میان باران و غروب یکشنبه
صدایی می شنوم
 گاهی
نه تویی
نه منی
نه صدایی که از دفتر سوم
 من و این صدای یکشنبه
 من و این صدایی که تویی
 کنار گوش و چتر خسته سکوت می شویم
رو به همین دهان بسته که منم
رو به همین مکث ناگهان که تویی
سکوت می شوی
نه منی
نه تویی
نه صدایی
همیشه از دفتر سوم
 ذو به باران و چتر پر از حرف های با خودم
صدایی می شنوم که تویی
صدایی می شنوم که منم

شاعران » هیوا مسیح »کودکی خوابهای ندیده را برایم تعریف می کند
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کودکی خوابهای ندیده را برایم تعریف می کند

دوباره در سفرم
می خواهم نگاه کنم
به تمام دشت هایی که ندیدم
به تمام کوههایی که از من گذشتند
تا پشت این همه دور
برای اهل آبادی جایی
رو به ماه بدرخشند
و پشت به هراس شب و
راه کسی نیامدن
سکوت کنند
دوباره در سفری ؟
کجای این همچنان در سفر
از خوابهای تا سی سالگی بیدار می شوی؟
خیال می کنم نه خواب ها
که تمام بیداری ام حرام شده است
خیال می کنم تمام خوابهایم را گم کرده ام
می شنوی ؟
دوباره آن کودک همیشه غایب صدایت می کند
خیال می کنم
 همیشه از آن طرف سی سالگی
کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف می کند
تو زبان آشنای منی
 تو صدای آشنای من ی
که در جایی از گم شدن ها قدم می زنی
وقتی نگاه می کنم
وقتی دوباره در سفرم
کنار همین قدم های بعد از سی سالگی
کودکی قدم می زند
که همیشه از تماشای دشت ها و
کوه های در غربت زمین می اید
تو آشنای خواب های منی
که لا به لای همین حس و حال خیره به راه
یا نشستن و پیاده رفتن غروب ها راه می روی
برای همین است
که راه ها را دوست دارم
که راه ها مرا دوست دارند
راه هایی که مرا
از تمام حرام شدن بیداری و
گم شدن آن همه خواب تا سی سالگی
به لذت دوباره گم شدن و
پیدا شدن کنار آب می برند
راه هایی که مرا ، به سبزه های نمی دانی کجا می رسانند
که در انتهای جاده آهسته پیدا می شوند
و حالا در این مکث ناگزیر
پشت آسمانخراش چه قدر نزدیک سفر
ماه از دست می رود
و در اتاق تاریک
او همان من است که رو به دیوارهای نباید اینجا می گرید
می خواهم از چراغ هایی که رؤیای ماه را
از خواب کودکان می دزدند
می خواهم از شهرهایی که از هراس خدا هم بزرگترند
دور شوم - دور
پنجره رو به رفتن است
ولی تا دوباره که با صدای خروس
پلک ها تر شوند
پنجره لبریز شهر می شود
تا باز خواب های دوباره حرام شوند
ولی دوباره در سفرم
ولی سفر ، که از شب هم ساده تر می گذرد
دستی میان تاریکی یکی دو قدم رو به راه
درها را به اتاق لبریز شهر و گریه می بندد
و پله ها
رو به نمی داند کسی کجا - می روند
می خواهم آن صدای همیشه را
که در شب خاموشی ماه
لا به لای سیبهای امیری به خواب رفت
به هوشیاری تا نمی دانم کجای سفر برسانم
می خواهم در امتداد راه کسی نرفتن و
راه کسی نیامدن
گم شوم
کنار سفر
صدای قدم های کودکی
از غربت زمین می اید
کنار سفر
 کودکی دوباره صدایم می کند
کودکی دوباره صدا می کنم
ای راه های همیشه رو به رفتن های ناپیدا
 دوباره در سفرم

شاعران » هیوا مسیح »کسی نیست ، با خودم حرف می زنم
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کسی نیست ، با خودم حرف می زنم

کجا می روی ؟
با تو هستم
ای رانده حتی از اینه
ای خسته حتی از خودت
کجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی ؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا کجا
چرا اتاقت را با خود می بری ؟
چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟
خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی ؟
یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد می دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
خیالت من از این همه فریب
که در کتابخانه های دنیا به حرف می ایند
و در روزنامه های تا غروب می میرند
چیزی نفهمیده ام ؟
خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان
که رو به از صبح توپ بازی
تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می کشند
چیزی نفهمیده ام ؟
هنوز راهی از چشم های خیسم
 رو به خاک بازی در باغ و
پله های شکسته ی روز دبستان
می رود
هنوز بغضی ساده
رو به دفتری از امضای بزرگ و یک بیست
که جهان را به دل خالی ام می بخشید
می شکند
حالا در این بی کجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف می زنی ؟
تمام چشم های شهری شده نگاهت می کنند
کسی نیست ، با خودم حرف می زنم

شاعران » هیوا مسیح »می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم

بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه
بمیرم

شاعران » هیوا مسیح »ما همه
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ما همه

ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
 فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی می روی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی
باز می گردی
ما همه از یک آواز
 کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است
ای بغض پرکنده در غربت این همه گلوی تر
ای تو را که نمی دانم
ای مرا که کجایم
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
 کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله ی بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب
نخستین ترانه را به یاد آورد

شاعران » هیوا مسیح »
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » خسرو نکونام »خانه ی دوست کجاست؟
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خانه ی دوست کجاست؟

خانه ی دوست کجاست؟
چه کسی می پرسید
خانه ی دوست زمانی به پس کوچه ی تنهایی بود
با دری باز، و یک پنجره ی رو به خدا
باغچه ای داشت پر از اطلسی همدردی
بوی عطر دل پاک، همه جا حس می شد
تک درخت ته باغ، پُر ز برگ دلِ خوش
که به آهنگ نسیم سحری می رقصید
ولی امروز دگر خانه تهی ست
قفل نفرت بدرش بسته کسی
در پس پنجره اش پرده ی رخوت پیداست
بوی حسرت ز در و پیکر خانه جاری ست
خانه متروک شده از نم بیرحمی ها
تک درخت ته باغ، شده مسموم ز هوای نفرت
... دیر زمانیست که در این خانه کسی
ننهادست قدم با دل باز
خانه دوست کجاست؟
 


شاعران » خسرو نکونام »افسوس
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

افسوس

بگذار که من عاشق و دیوانه بمیرم
از جام لبت نوشم و مستانه بمیرم
من عاشق و دل خسته ی آن چشم سیاهم
ای وای اگر بی تو در این خانه بمیرم
با یاد تو ای ماه چه شب ها که سحر شد
از سوز تمنّای تو این دل چو شرر شد
افسوس که هرگز تو سراغم نگرفتی
صد حیف که این عمرچه بیهوده هدر شد
هر شب ز فراقت ره میخانه بگیرم
شاید که نشان از تو ز پیمانه بگیرم
امّا به سحر مست ودیوانه تر از پیش
سرخورده و نومید ره خانه بگیرم
دیگر می و مستی نبود مرهم دردم
تا مرز جنون می کشدم یاد تو هر دَم
خوش سوختنم در شرر عشق تو هر شب
ای آتش جان بی تو چو خاکستر سردم
زان لحظه ی شومی که تو رفتی ز بَر من
بعد از تو ندانی که چه آمد به سر من
از هجر تو من آب شدم ذرّه به ذرّه
فردا که بیاید تو نبینی اثر من
 


شاعران » خسرو نکونام »اعتیاد
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 اعتیاد

بابا برای خدا
بشنو صدای من
هر شب به وقت خواب
تا عرش کبریا می رود این ناله های من
بابا نگاه کن
اشکی دگر نمانده بریزم به پای تو
جانم فدای تو!
در خواب اعتیاد ، مرا برده ای ز یاد
این مرغ پر شکسته ی، این آشیانه را
مسپار به دست باد
ای تکیه گاه من، ای نازنین پدر
ای زورق شکسته به طوفان اعتیاد
لختی نگر به خود
زنجیر اعتیاد تو بر پای خودببین
کن یک نظر به چهره ی پر درد دُخت خویش
از ننگ اعتیاد تو من خوارم این چنین
اندر پس این ابر غم انگیز اعتیاد
بابا نگاه کن که فردا چه روشن است
بر خود ستم نکن
در آتش سوزان یک هوس
خود را اسیر نکبت این دود غم نکن
بین من در آتشم پدر
بس زارم و غمین
رحمی بکن پدر
مسوزانم این چنین

شاعران » خسرو نکونام »صدا
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

صدا

آن دلبر زیبای من جان و دلم رفت
آن میهمان خوش قدم از منزلم رفت
دیگر چه جای ماندن است بی او در این ویرانه ها
آن بلبل شیرین زبان از محفلم رفت
ای وای من ای وای من دیگر نبینم روی او
با رفتنش مرغ دلم پر باز گیرد سوی او
از بارگاه کبریا خواهم که باشد یار او
در هر کجا کو می رود مشکل گشای کار او

شاعران » خسرو نکونام »بنفشه بهار
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بنفشه بهار

بنفشه ی بهار من
فانوس شام تار من
ا گه می خوای زنده باشم
همیشه باش کنار من
نکنه که از یادت برم
بری و تنهام بزاری
نکنه بیای بهم بگی
که دیگه دوستم نداری
نکنه یکوخت بری سفر
من رو تو غربت بزاری
نکنه یه روز تو قلب من
دونه ی حسرت بکاری

شاعران » خسرو نکونام »سلام
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سلام

سلام کبوتر سپید
دریچه ی نور امید
سلام گل شقایقم
همدم قلب عاشقم
سلام عزیز ناز من
نوای سوز و ساز من
سلام صدای آرزو
حاصل عمری جستجو
خوب بعداز این همه سلام
برای بستن کلام
می خوام بگم اسیرتم
شاهد من اشک چشام
شاید که با تو بودنم
آرزویی محال باشه
بوسیدن چشمای تو
شاید خواب و خیال باشه
شاید رسیدن به تو
مثل رسیدن به خداست
شاید که ناله ی دلم
برای تو فقط صداست
اما بدون هر چی که هست
قلبم رو اون چشات شکست
بست کوله باری پر امید
رفت و به انتظار نشست
گفتی می خوای بری سفر
برو عزیزم بی خطر
برو عزیز خیر پیش پا
سپردمت دست خدا
واسه دل پر از صفات
آب می ریزم من پشت پات
اما بدون اینوره آب
یکی در انتظارته
یکی که تو خواب و خیال
همیشه در کنارته

شاعران » خسرو نکونام »زوال
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زوال

خورشید زندگی غروب کرد
من ماندم و کلبه ی محزون قلب خویش
تنها دل خوشم به مهتاب عشق تو
ای وای اگر تکه ابری کشد به پیش

شاعران » خسرو نکونام »عشق سوخته
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عشق سوخته

وقتی اسمتو میارم
نفسم پر میشه از یاس
می دونی برات می میرم
میدونی دلم چه تنهاست
خیلی ساله از تو دورم
خیلی ساله که صبورم
امّا جون به لب رسیده
بزار بشکنه غرورم
به خدا گرمی عشقت
هنوزم تو سینه مونده
یاد چشمای قشنگت
بدجوری منو سوزونده
همه چیز برام یه خوابه
عکس تو هنوز تو قابه
شعری که برام نوشتی
هنوزم پشت کتابه
میدونم از ما گذشته
می دونم که خیلی دیره
می دونم قلب قشنگت
یه جای دیگه ا سیره
به خدا دست خودم نیست
دله که هواتو کرده
توی این سکوت مطلق
هوس صدا تو کرده
می دونم اون روزا رفته
دیگه هم بر نمی گرده
ولی می دونی عزیزم
دل عاشق پر درده
می دونم باید بسوزم
می دونم باید بسازم
باید این قلب مریض رو
بکنم صندوق رازم
هنوزم تو خا طرم هست
روز آ شنایی ما
نمی دونم کی قلم زد
قصّه جدا یی ما
تو بری ا ونور دنیا
بشی یار یک غریبه
من بمونم تک و تنها
زندگی کارش عجیبه
 


شاعران » خسرو نکونام »زندگی
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زندگی

ز خود پرسم که بودن چیست ؟ پوسیدن
نیایش ها به درگاه تهی کردن
و بذر هیچ پاشیدن
هوای خشک بلعیدن
برای تکّه نانی
هزاران طعنه بشنیدن
و شب هنگام،همچون جسم بی روحی
به بستر رفتن و آرام خُسبیدن
و روز بعد روزی نو
دوباره باز پوسیدن
ز خود پرسم که بودن چیست ؟ پوسیدن
و راه نیک پیمودن
عصای دست نا بینا
به فکر این و آن بودن
ز ظا لم مال بگرفتن
به مظلومان بخشودن
و شب در بستر گرمی
به آرامی فرو رفتن
و رؤیاهای خوش دیدن
و روز بعد روزی نو
دوباره باز پوسیدن

شاعران » خسرو نکونام »پنجره
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پنجره

در پس پنجره ی کوچک من
یک جهانی دگر است
آسمانش همه پر ابر و سیاه
نغمه ها حسرت و آه
آدمک های خموش
هر یکی کوله ی باری بر دوش
چشم ها خسته ز خواب
نه سؤالی نه جواب
در پس پنجره ی کوچک من
خفته شهری خاموش
در ودیوار مزّین شده با رنگ سراب
و زمین تشنه ی یک قطره ی آب
در پس پنجره من می بینم
لاله ی سرخ فراموش شده در ته باغ
کس نگیرد ز گل یاس سراغ
رفته از یاد همه خاطره ها
پس چه شد آن همه عشق
در پس پنجره ها
شاید این پنجره را باید بست
رفت و در گوشه ی عزلت بنشست
نه! در پس پنجره دنیای من است
کی توان از همه دنیا بگسست
باید این پنجره ها را بگشود
باید این گرد غم از سینه زدود
باز باید خندید
باز باید که بر این شهر و دیار
ز آسمان
بذر خوبی و محبّت پاشید
باید این پنجره ها را بگشود
باید این گرد غم از سینه زدود

شاعران » خسرو نکونام »دختر قشنگم
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دختر قشنگم

یکی یکدونه ی قشنگ من
دختر شوخ و شنگ من
میخوام برات قصه بگم
یه را ز سر بسته بگم
یادم میاد چند سا ل پیش
وقتی به دنیا ا ومدی
گذاشتنت تو دست من
چه دست و پایی می زدی
خیره شدم به ا ون چشات
دست کشیدم به سر تا پات
آخ…… که ز یادم نمیره
یه دنیا عشق بود تو چشمات
تو ا ومدی تو زندگیم
شمع شبای من شدی
افسرده و تنها بودم
مشکل گشای من شدی
این دل پُر غصه من
با پای تو نفس گرفت
پرهاشو باز کرد دوباره
رهایی از قفس گرفت
امّا می دونی؟ سرنوشت
بازیهای عجیب داره
این جاده طول و دراز
فراز داره، نشیب داره
یه روزی دست سرنوشت
خواست که ازت جدا بشم
با غم دوری تو من
نخواسته آ شنا بشم
امّا بدون ماه پیشونی
خوشگل و ناز و جون جونی
هر جا باشم تو قلبمی
اینو خودت خوب می دونی
غصه نخور فدات بشم
قربون اون چشات بشم
یه روزی از همین روزا
این ابر غمگین و سیاه
محو میشه از تو آ سمون
ستارها میان بیرون
باز دوباره زندگیمون
روشن و پرزنور میشه
از دیدن تو پیش من
چشم حسودا کور میشه
ای گل ناز و کوچکم
ابرو کمون، عروسکم
هر شب به یادت می شینم
دست میزارم روی سینه ام
چشمامو رو هم می زارم
گذشته رو یاد میارم
اونوقت به یاد اون روزا
میرم به عرش کبریا
فقط بدون نقل و نبات
فدای اون قدو بالات
با بودنت جون می گیرم
بدون تو….من می میرم
 


شاعران » خسرو نکونام »دیار سرد
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دیار سرد

ببین یک برگ دیگر بر زمین افتاد
که می گوید بهاران است؟
نه مرگ برگ
ز سرمای زمستان است
چه کس فریاد زد
دشت و دَمن از لاله گلگون است
گلی در دشت نیست
این سرخی از خون است
ببین بر شاخسار هر درختی زاغ بنشسته
قناری لب فرو بسته
در این سوی جهان هر دَم زمستان است
درخت زندگی بی برگ و عریان است
بدان در این دیار سرد
خدا از خلقت خود بس پشیمان است
که می گوید بهاران است؟
که می گوید که باغ عشق مملو از هزاران است
نمی بینی تو فصل سوز و سرما را؟
نمی بینی تو این جان کندن گل های فردا را؟
که می گوید بهاران است؟
نه، در این دیار سرد هر روزش زمستان است

شاعران » خسرو نکونام »گفتگو با خدا
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گفتگو با خدا

بیا ای خالق عالم
رهایم کن از این غربت
که من پوسیدم و مُردم
در این تاریکی و ظلمت
رهایم کن، به آغوشت صدایم کن
مرا با عشق و با هستی
دوباره آشنایم کن
در اینجا خانه زندان است
تهی از نور ایمان است
شریک درد جان سوزم
فقط این چشم گریان است
جدا از یارم و زارم
گره افتاده در کارم
فقط مرهم تویی یا ربّ
علاجم کن که بیمارم
تنم در آرزوی لحظه ای گرما
چه جان فرساست این سرما
اگر دیروز من این بود
چه امیدی ست بر فردا
به پایانم ولی آغاز می خواهم
بیا صد پاره کن زنجیر پایم را
که من پرواز می خواهم
ز سرما من گریزانم
من آن خورشید گرم میهنم را باز می خواهم
رهایم کن، رهایم کن
مرا با عشق و با هستی
دوباره آشنایم کن
 


شاعران » خسرو نکونام »کابوس
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کابوس

با صدایی لرزان، با نگاهی نگران
چشم در چشم من انداخت و گفت
وقت پرواز رسید
قطره ای اشک ز چشمان خمارش بچکید
دیده ام تار شد از گفته ی او
من ز خاطر نبرم روی برآشفته ی او
هم چنان مات به من می نگریست
تا که خود را ز من اشباع کند
یا که می خواست مرا
ز تب عشق خود آگاه کند
نه هرگز نتوان باورکرد
تا به دیروز زمان بود همه پر ز نشاط
باغ امید پر از لاله ی سرخ
نه هرگز نتوان باور کرد
..."سر انگشت نهادم به لبش"
که خدا با من و توست
عهد و پیمان همین بود از آن روز نخست
گر تو روزی به دیدار خدا بشتابی
باز هم هم سفرت خواهم بود
لحظه ای بی تو نخواهم که نشست
"هق هق گریه سکوتش بشکست"
دست در دست من انداخت و گفت
حیف ار این عشق که این گونه به پایان برسد
ناگهان ابر سیاهی برسید
ماه خود را به درونش بکشید...
"جغد شومی به سر بام نشست"
آه... بند بند وجودم بگسست
"دیدمش رو به خدا پر زد و رفت"
نا امیدانه به سویش بدویدم
تا توان بود فغانی بکشیدم
در همان لحظه صدایی بشنیدم
چشم خود باز نمودم به تأمّل
دیدمش با لب خندان به کنارم
بوسه ای کرد نثارم
بفشرد مرا تنگ در آن سینه ی گرمش
من هم به جواب بوسه زدم بر لب نرمش
گفتم که ندانی که در خواب چه دیدم
از سوز دلم وه چه فغان ها که کشیدم
امّا بکنم شکر خدا را
چون چشم گشودم رخ زیبای تو دیدم