افسوس
بگذار که من عاشق و دیوانه بمیرم
از جام لبت نوشم و مستانه بمیرم
من عاشق و دل خسته ی آن چشم سیاهم
ای وای اگر بی تو در این خانه بمیرم
با یاد تو ای ماه چه شب ها که سحر شد
از سوز تمنّای تو این دل چو شرر شد
افسوس که هرگز تو سراغم نگرفتی
صد حیف که این عمرچه بیهوده هدر شد
هر شب ز فراقت ره میخانه بگیرم
شاید که نشان از تو ز پیمانه بگیرم
امّا به سحر مست ودیوانه تر از پیش
سرخورده و نومید ره خانه بگیرم
دیگر می و مستی نبود مرهم دردم
تا مرز جنون می کشدم یاد تو هر دَم
خوش سوختنم در شرر عشق تو هر شب
ای آتش جان بی تو چو خاکستر سردم
زان لحظه ی شومی که تو رفتی ز بَر من
بعد از تو ندانی که چه آمد به سر من
از هجر تو من آب شدم ذرّه به ذرّه
فردا که بیاید تو نبینی اثر من