کابوس
با صدایی لرزان، با نگاهی نگران
چشم در چشم من انداخت و گفت
وقت پرواز رسید
قطره ای اشک ز چشمان خمارش بچکید
دیده ام تار شد از گفته ی او
من ز خاطر نبرم روی برآشفته ی او
هم چنان مات به من می نگریست
تا که خود را ز من اشباع کند
یا که می خواست مرا
ز تب عشق خود آگاه کند
نه هرگز نتوان باورکرد
تا به دیروز زمان بود همه پر ز نشاط
باغ امید پر از لاله ی سرخ
نه هرگز نتوان باور کرد
..."سر انگشت نهادم به لبش"
که خدا با من و توست
عهد و پیمان همین بود از آن روز نخست
گر تو روزی به دیدار خدا بشتابی
باز هم هم سفرت خواهم بود
لحظه ای بی تو نخواهم که نشست
"هق هق گریه سکوتش بشکست"
دست در دست من انداخت و گفت
حیف ار این عشق که این گونه به پایان برسد
ناگهان ابر سیاهی برسید
ماه خود را به درونش بکشید...
"جغد شومی به سر بام نشست"
آه... بند بند وجودم بگسست
"دیدمش رو به خدا پر زد و رفت"
نا امیدانه به سویش بدویدم
تا توان بود فغانی بکشیدم
در همان لحظه صدایی بشنیدم
چشم خود باز نمودم به تأمّل
دیدمش با لب خندان به کنارم
بوسه ای کرد نثارم
بفشرد مرا تنگ در آن سینه ی گرمش
من هم به جواب بوسه زدم بر لب نرمش
گفتم که ندانی که در خواب چه دیدم
از سوز دلم وه چه فغان ها که کشیدم
امّا بکنم شکر خدا را
چون چشم گشودم رخ زیبای تو دیدم