دریای هستی
تو با آن نگاهت دلم را ربودی
تو خاکستر غم ز قلبم زدودی
من از جور یاران بس آزرده بودم
تو درب محبّت برویم گشودی
چنان برگ زردی به رؤیای شبنم
به خواب عمیقی فرو رفته بودم
تو با چشمه ی عشق از ره رسیدی
مرا تا به دریای هستی کشیدی
قسم خورده بودم دگر دل نبازم
به تنهایی خود بسوزم،بسازم
ولی با تو جانا من از هم گسستم
همه عهد و پیمان خود را شکستم
ولی این شکستن به از دل نبستن
و عمری پریشان به خلوت نشستن