فغان
دردی است که دل بدان می سوزد
از دل بگذر، روح و روان می سوزد
آن سبزی و خرمی از این سرو به رفت
خشکیده و چون برگ خزان می سوزد
گویند نشان غم به رخسار تو نیست
این غصّه درون است و نهان می سوزد
گفتم که گشایم لب و فریاد زنم
دیدم نه فقط من،که جهان می سوزد