همدرد
دلم میخواست که در آن شب کنار بسترت بودم
سرشک غصه هایت را زچشمت پاک میکردم
دلم میخواست غمهای درونت را
به تند باد بهاری میسپردم
یا که می بردم به تابوتی و در شنزار سوزان کویری خاک میکردم
دلم میخواست فریاد جگرسوز ترا
در کائنات پژواک میکردم
دلم میخواست فغانی میکشیدم آی!!!!
دل من هم زداغ مادری فرسوده میگیرد
ز نسلی اینچنین خاموش و بس بیهوده میگیرد
ازآن گلهای پر امید که پرپر شد چنین بیهوده میگیرد
بدان.... آن کو دلی پر خون اما خنده بر لبهای خود دارد
چو شمعی نور میتابد ولی آهسته میمیرد
اگر شهر سکوت تو چنین خاموش و بی رنگ است
اکر در سینه یاران تو خروارها سنگ است
اگر از نامرادیها دلت تنگ است
بدان در این دیار دور
در این بیگانه خاک رنگی و پرنور
دل من با تو یکرنگ است