سایه ی صبح
زمان خفتن مهتاب خوابیدم
کنار خنده خورشید رقصیدم
من از دیروز تا فردا
برایت مست خندیدم
در این خلوت کنار آبی لبخند تو،
شبم را صبح فهمیدم
تو راز نیلوفرو مرداب
تو راز شبنم و گلبرگ
تویک فرصت برای بی صدا خواندن
سکوت قلب من را خوب می دانی
صدایت را برایم کوک خواهی کرد؟
تو ای آبیترین رویا،
کنار همنوایی ،همدلی را ساز خواهی زد؟
کتاب شرح تو در سینه ام حک شد
نخستین باب قلبت را،
چه خوش آهنگ،چو شعری رام می گوید
دلم در عادت آغوش خشمت سرد می سوزد
در این عادت،اگر تاب و توان آرد،
خزان را سبز می روید
تو اماسایه ای از صبح و دستی بر دل خونین شب داری
من اما سایه ای از جنس شب بودم
شبی که سایه ها در سایه ها گم شد
دمی،آینده با دیروز تنهاشد
دل بی کینه ای با عشق رسوا شد
تمام هستی دریا سحریک قطره پرواشد
ولی با تو به سوی آشنایی ها سفر کردم
کلامی آشنا گفتم،چه بی پروا خطر کردم
دلت را مثل یک محرم،درون سفره قلبم نهان کردی
به آرامی در این باور مرا همراه خود خواندی
و چشمانم فروغ مهر را،
درون کوچه های سادگی دیدند
و دستانی که عطر رازقی را خواب می دیدند
برایت رازها گفتند
نویدروز نو را از گل لبخند تو چیدند