دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
شب، شبی بود غمانگیز که آزارم داد
خلوتی بود غمآمیز که آزارم داد
کاسهای دست تو و باقی این ظرف تهی
دلم از صبر تو لبریز که آزارم داد
فصلها یک غم مبهم شد ومن؛
خسته از حسرت پاییز که آزارم داد
« آخرین عابر این کوچه منم »
سایهی پشت سرم نیز که آزارم داد
دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
ـ از غزل حس گلاویز که آزارم داد ـ
ماه هم دید که خاتون غزلهای شبم
نیمه شب بر در دهلیز که آزارم داد
لحظهی شرجی دیدار تو آمیخته بود ؛
با سکوت شب شالیز که آزارم داد
« بعد از آن آه خودت می دانی »
این همه غصهی یکریز که آزارم داد
?
خاطراتم به فراموشی مطلق پیوست
غیر یک حرف و یک چیز که آزارم داد ؛
چایی سرد شده یک غم مبهم و دگر
ـ آه از آن حرف سرِمیز که آزارم داد !