هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » وحید طلعت »دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 22:31 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس

شب، شبی بود غم‌انگیز که آزارم داد
خلوتی بود غم‌آمیز که آزارم داد

کاسه‌ای دست تو و باقی این ظرف تهی
دلم از صبر تو لبریز که آزارم داد

فصلها یک غم مبهم شد ومن؛
خسته از حسرت پاییز که آزارم داد

« آخرین عابر این کوچه منم »
سایه‌ی پشت سرم نیز که آزارم داد

دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
ـ از غزل حس گلاویز که آزارم داد ـ

ماه هم دید که خاتون غزلهای شبم
نیمه شب بر در دهلیز که آزارم داد

لحظه‌ی شرجی دیدار تو آمیخته بود ؛
با سکوت شب شالیز که آزارم داد

« بعد از آن آه خودت می دانی »
این همه غصه‌ی یکریز که آزارم داد
?
خاطراتم به فراموشی مطلق پیوست
غیر یک حرف و یک چیز که آزارم داد ؛

چایی سرد شده یک غم مبهم و دگر
ـ آه از آن حرف سرِمیز که آزارم داد !