اینهمه تهی
غزل های خام سوخته عاشقی
سایـه روشن تقدیر زندگی
این حکایت تکرار خستگی
تنها در سینه لحظه های حیات را
به چرتکهی نبض می کشاند
این قلب نفس شمارنده
پر خالیست آنچه گذشته
با شـــتاب نـــفس گیر
روزها آلودهی دیروز می شود هر روز
حس مـــرگ است
حساب بی حساب اینهمه تهی
خسته می شود
نـــــاله می زند
از رخوت پیله می بندد
لــحظه هــای نیست
وقت من هم خواهد رسید!
وقت بودن!
شایدهمین آینده
تهی را از لبریز خسته خواهم کرد