خدای من
تلنگری می زند این تفکر چاییده
زمین می چرخد با دستان تو
و من همچنان نسیان زده
شانه هایش را تکان می دهم
می خواهم فریاد بزنم،خدای من!
به که بگویم؟
به زیر این هدف آبی
گام هایم بی هدف است
چرا در خودم با تو
به نمی شناسمت می رسم؟
به اینکه آشنایی!!!
آخرینبار کجا دیدمت؟!
فهمیدم گنجشکها
در معجزه نرمیک پرتو
بر دیوار کاهگل زمستان تو را دیده اند
و همیشه
در ترنم قطره جدا شده از باران
تو رامی شنوند
اما من..!
اولین باری که خواندمت حتی یادم نمی آید
شاید نیمه شبی گریانیا در پسیک تنهایی پنهان
نمی دانم!
من به قاصدکها حسودیم می شود
آخر آنها
راز همیشه بودنت را
از ابتدای آوازیک چلچله می فهمند