پرستوی زمستانی من
در بهاری که گذشت
باور نکردم هیچ پرستویی را
نوید کدام بهار را آوردی؟!
ای پرستوی زمستانی من
شکوفه لبخندی نیست
جز تن بی روح سرما زده چیزی نیست
بهاری نیست !!
سر نوشت آموخت مرا
چگونه بسازم آنچه سخت سازد
چگونه بیارایم آنچه زشت آید
چگونه شیرین لحظه زهر اگین کنم
می خندم خون گریه ها را
خواب می کنم لحظه های پریشان را
می سرایم وحشت کابوسها را
خاطرم را مشوش می کنم هرروز
با فکر تو آزار می کنم ذهنم
حال در انتهای نرفته ها ایستاده ام
در غبار ناگفته ها به سرفه افتاده ام
ای پرستوی زمستانی من
زمان دیر است ،یاری نیست
بعد از تو فاصله عادت می کنم
ویران می کنم آغاز شیرینیا
تلخ تکرار می کنم پایان را