هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » وحید طلعت »با واژه هایم راحتم بگذار و بگذر
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 22:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

با واژه هایم راحتم بگذار و بگذر

مثل تو بودن با تو بودن کار من نیست
عاشق شدن در خود غنودن کار من نیست

ای کاش با غیر از تو من دلداده بودم
دل بردن از تو، دل ربودن کار من نیست

می بینمت اما غبارِ ترسِ چشمت
با اشک از چشمم زدودن کار من نیست

کار نگا هت بود، کار چشمهایت
با عشق بودن یا نبودن کار من نیست

با چشمهای خود مرا آواره کردی!
عاشق شدن عاشق نمودن کار من نیست

هرگز فراموشت نخواهم کرد زیبا
حالا که دیگر بی تو سودن کار من نیست

با واژه هایم راحتم بگذار و بُگذر
شاعر شدن از تو سرودن کار من نیست


شاعران » وحید طلعت »حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود !
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 22:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود !

بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌ی شبهای من
لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

این منم پنهانترین افسانه‌ی شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

در گریز از خلوت شبهای بی‌پایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس نکامیم تقدیر جاپایی نداشت

شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود
در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی ایی نداشت

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت


شاعران » وحید طلعت »
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 22:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » امیر تیکنی »پرنده ها
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پرنده ها

گیلاس ها بر لب ماند

مدادها لحظه ای ننوشت

و چشم ها در هم گره خورد

این پرنده ی نور بود
پرنده ی گمشده در خواب های سپید

با همان شهامتی که از او سراغ داشتیم

در جدال با پرنده ی شوم تیرگی

بوم حریص جا خوش کرده

در بیداری های سیاه

پنجره ها گشوده شد

نگاه ها خیره

دستها به حالت دعا

در آسمان

بازی نور و سیاهی بالا گرفت

در هم پیچیدند

بر هم غلطیدند


به ناگاه صدای گلوله ای ... !

خون پاشید

خونابه ریز شد

افتاد پرنده ی ... !

صدای هوهوی بوم ها برخاست

هلهله ی پیروزی !

شهر در اسارت آنها بود

پنجره ها بسته شد

گیلاس ها سر کشیده شد

مداد ها نوشتند

و چشم ها گذر کردند

پرنده ی نور

پرنده ی غمگین درد

پرنده ی رنج

پرنده ی آزادی !


شاعران » امیر تیکنی »یک عصرانه ی صمیمی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

یک عصرانه ی صمیمی

این بار شعر مرا از آخر بخوانید
تعجب هم نکنید
اگر نقطه ی پایانی نگذاشته ام
در انتها از زرتشت می گویم
که ایستاده است بر تخته سنگی
از ابریشم و بلور
و گل یاسی در دستش است
آفتاب غوغا می کند در شما
چه شنیده اید
: رستگار می شوید
فرزندانم
رستگار .
این بار آسمان بدون ابر می بارد
سر گردان می شوید
: خیس خواهید شد .
قرار است زرتشت حرفهایی بزند .
ناگاه به شب برمی گردید
در جنگلی سخت انبوه از غم
چشمهای گربه ای می درخشد
درخت اقاقیا که خاطره ی شماست
خم می شود در باد
: اینجا کجاست ؟
چه کسانی مرا از آهن زنگ زده زائیده اند ؟
چشم باز می کنید
بعد تا غروب پس می روید
تا ساحل ناآرام خلیج
و لطف خداحافظی با خورشید را منتظر می شوید
آنجا من ایستاده ام
بر صخره هایی پوشیده از جلبک و سیاهی
و در رگهایم شوری یک دریا موج می زند
چشمهایم در حسرت روزی ست که گذشت
قرار است به دیدن من و غروب بیایید :
نگاه کنید به کاغذ سیاه شده ی روبرویتان
به این همه نقطه ی پایان
به پیراهنم که ورق می خورد
در دست های شما
مرا جستجو کنید در همین عصرانه ی صمیمی و گرم
که یاس کبودی از تنم
میان گیسوانتان گذاشته ام
و دلخوشم به آن
می بینیدم
من همین همینیم که می خوانیدم
 
حالا برگردید و با خیالی آسوده
شعر مرا از ابتدا بخوانید .


شاعران » امیر تیکنی »داستان ما
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

داستان ما

 در قابی کهنه
که داستانی به بلندای غم داشت
بانویی نشسته بود و
سرسرانه می خندید
 
رودِ عاشق شرمگین و مانده از قهر آنا
موجش بی اختیار و بی الهه
به تازیانه ی باد
می تاخت
 
: بانو ! خنده می کنی بر شیون ما ؟ !
 
 


شاعران » امیر تیکنی »دریا بیرون از تن من نیست  
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دریا بیرون از تن من نیست  

گوشه ای تنبل کز کرده
دقیقه ای مانند کودکی
و هرچه دست می مالم بر سفیدی کاغذ
چشمهای گربه ایش را می بندد و خودش را بخواب می زند
دلم هوای یک فنجان قهوه کرده است
که در هشیاری عصر بنوشم
و بعد با سر انگشت
داوودی ها را
از چشمهای زیبای آن عکس قدیمی دستچین کنم
شاید رؤیای عجیبی باشد اما
بگذریم
یعنی خودکار قدیمی من
به اسم او که می رسد
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دلش با من نیست .
غبار تقویم را پاک می کنم
سالهای دور
ساز کهنه را بر می دارم
کوک می کنم
پنجره را می گشایم
باران بهاری ست
تند است اما زود قطع می شود
باید اسمی دیگر برایت بر گزینم
اسمی که اسم شب باشد
و لای دندان آدم گیر کند
و بداند با که سخن می گوید
ساعتی می نشینم
ملودی آرام آرام ، وارد رگهایم می شود
حرکت را حس می کنم
اما دستانم زیر تنبلی این دقیقه ها
به خواب رفته اند
حرف از خواب زدم
شاید علاج درد باشد
اما رفیقی می گفت :
کسی که به دریا رفت
دیگر باز نمی گردد
مگر آنکه شبانه توفانی بپا شود
 
ملودی آرام است
گوش کن
به تنبلی چشمهای گربه ایش نمی اید
به دنبال طعمه ای لذیذ بر خیزد
کتاب را باز می کنم
روزنامه ها را ورق می زنم
رادیو
به قصه ای گوش می دهم
اما نام تو چیست ؟
که گاه رقصانه در آستانه ی پنجره می ایی
ساعتی با منی و می روی
و هر چه می کنم بنویسمت
خودکار قدیمی لج می کند
نمی نویسد و من جز این
قلم دیگری ندارم .
شاید
قسمت است که از پشت حصار فلزی پنجره
باران را لمس کنم
نه با انگشتان و گونه ام
با حسی عجیب در درونم
با صدایی که از دهان و تکلم نیست
آنجا قدیمیان من
صمیمی ترین مردان خاک و آتش
رازهایی را هر لحظه بر کتیبه ای حک می کنند
که روزی بدرد می خورد
ماهی ها می خواهند
زنده از رگانم بیرون بزنند
: دریا بیرون از تن من نیست
بیرون هر چه هست تنهایی ست
 
شاید همین خمیازه های پی در پی
راه بسویی داشته باشد
ما که نرفته ایم تا انتها
صندلی را عقب می کشم
گلدان را پر از داوودی می کنم
آئیینه را جلا می دهم
به ساعت خیره می شوم
نه این خودکار خیال نوشتن ندارد
نامش را ؟
اسم شبش را ؟
حرفی بزن !
 
دوباره آسمان غرید
چرا کسی برای من قهوه ای نمی آورد
هوس بوئیدن طعم دریا کرده ام
اما اینجا شهر من کویری ست
شب هایش پر ستاره است و روزهایش در تازیانه ی باد
دلم خوش است که کم کم شب می رسد
در تاریکی با ستاره ای در دوردست قرار گذاشته ام
یعنی به من قول آمدن داده است
با یک بغل دریا و یک کشتی بزرگ
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهای گربه ای روی دیوار
به میله های زنگ زده ی پنجره
به ابر ها که گریان فرار می کنند
لم می دهم بروی تنبلی این دقیقه های مانده
عادت کرده ام
این شاید هزارمین شب باشد که منتظرم
و باز ستاره در دور دست می درخشد
چشمک می زند
لب خوانی بلد نیستم
و او اسم شب را صدا می زند
نزدیکتر بیا !
می خواهم ببوسمت
وارد اتاق می شوی
رقصانه
محرمانه ی زیبا !
حک شده بر کتیبه ای که دیوانه بر آن نماز می گذارم
این شاید هزارمین شب است و باز
قلم من
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دچار سرگیجه های شدید می شود
نزدیک تر بیا !
بگذار ترنم باران را احساس کنم
نامت چیست ؟
ناگهان تا کجا می روی که نمی بینمت
چه بلندی و چه دور از دسترس ؟ !
دریایی موج می زند
پنجره ای بر هم می خورد
همین !
شاید شبی دیگر
طوفانی بپا شود
عزیزی باز گردد
ستاره ای میهمان شود
زیبای من بیاید
در آستانه ی  گشاده و آشکار پنجره
باقی بماند و
رقصانه
مرا به بوسه ای میهمان کند .


شاعران » امیر تیکنی »شهر سوخته
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شهر سوخته

 کجا ؟
به راستی کجا ؟ !
پروانه می خواهد بنشیند بروی دایره .
 
دایره سیاهی چشمهای توست
انتهایش که نه ؟ هرگز ؟ !
ابتدایش هم پیدا نیست .
پس بیهوده فریاد می زنم دوستش دارم
چیزی نمی بینم
چیزی پیدا نیست
دایره لمس سرانگشتان حضوری ست
به وقت سپیده
بیدار باش از رؤیا
به درون
آنجا در باغی مه آلود
به دنبال کسی گشتن
و نیافتن
تنها به سحر آواز پرنده ها دل بستن .
 
دایره قرص ماه است
لغزیده بر آب دریا
ماه بازیگوش
که شبانه قایقرانان پریشان حال
بسویش شتافته اند
بدین امید که صیدی دیگرگونه در انتظار است .
اما چه امید عبثی
به اعماق دریا فرورفتند و باز نیامدند
حقیقت ای آن بالا
لحظه ای در خنده ی خداوند درخشید !
 
کجا ؟
به راستی کجا ؟ !
پروانه می خواهد بنشیند بروی دایره .
 
دایره حلقه ای ست
گم گشته در حلقه های دیگر
تو در تو
وقتی دست فرو می بری
به هم می خورد
زنجیره از هم می پاشد
ماهی سرخ می گریزد
و نصیبت تنها
سنگریزه های پاکیزه است
بی بو ،  بی طعم
 
دایره مسیر بلندی ست
مسیری از جنس پرواز
بوقت گل دادن آمدن
همیشه
همیشه همین را خواستن
و انسان آخ ! از آرزو لبریز
بی بال و پر .
 
در تاریکی می نشیند برابرت
چشمهایش را نمی بینی و دوستش داری
دستهایش را نمی جویی و می خواهی
 
باد با لحنی عجیب بسراغ کاغذهای روی میز می رود
پرنده های سپید
خسته از سالها یکجا نشستن
در تاریکی اتاق
به پرواز درمی ایند
: چگونه مگر می بینند ؟
صدای مهیبی می گوید روز است !
تنها چراغ خورشید روشن مانده است .
درب اتاق بسته می شود
انگار کسی آزرده خاطر گریخته است .
بوی تنهایی در فضا می پیچد
دایره ای گرد تنت شعله ور می شود
تنت دور خودش می چرخد
می چرخد
می چرخد
 
حالا همه جا روشن است
: چه ویرانه هایی که نمی دیدم !
چه روزگار غم آلودی !
 
تیر خلاص را شلیک می کند .
 
 
پروانه آرام و با احتیاط
بر خاکستر نیمسوخته ی دایره می نشیند
و لحظه ای بعد اتاق را به قصد باغچه ای ترک می کند .
 


شاعران » امیر تیکنی »نیمه شب بزرگ
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نیمه شب بزرگ

 دست به گیسوی شب بردم
ترسید
هراسان خودش را پس کشید
گفتم نترس دختر !
من آفتاب نیستم
سایه ای جامانده از عصرم
کودکان پاپتی هم رهایم کرده اند
ایجا کسی مرا راه نمی دهد درون خانه اش
 تو دیگر نرو !
 
اما دخترک رفت
گم شد در میان درختان جنگل
نشستم بروی تخته سنگی سفت
نسیمی از سمت مغرب می آمد .
 
ایا اینجا آخرین مقصد بود ؟ !
مقصد بد
یا من اشتباه آمده بودم ؟ !
مسافر نا بلد
یا کسانی گمم کرده بودند ؟ !
خدایان دروغین
 
من از آن که بودم ؟ !
سایه ای بی صاحب
مثل الحمرا
مثل تخت جمشید
مثل فریدام ایدول .
 
اما در کار نبود
اما باورم نمی شد .
 
روز رفته بود
نیمروز بزرگ رفته بود
و شب تاریک
تنها وارث دنیا بود
و سر نوشت من
بی کاغذ و مدرک
باطله ای بی ارزش
قطره ای ناچیز .
 
فراموش شده بودم من
مثل کوروش
مثل مازیار
 
 به من خیانت کرده بودند
خنده های استاتیرا
: وای استاتیرا !
تو آبروی تمامی دختران زیبا را برده ای !
 
روزها نه سالها باید می نشستم
مثل سی بیل غمگین
در حسرت مرگی
با این تفاوت که اشتباه دیگرانی
مرا به چاه انداخته بود
برادرانی نا برادر !
 
از میان بته ها
صدای قدم های آشنایی رسید
پشت درخت ها پنهان
دخترک برگشته بود
و هراس وار نگاهم می کرد
 
فریاد زدم نترس دخترک شب !
من آفتاب نیستم
سایه ای جا مانده از عصرم
سیاه
خاکستری
همچون خودت
رها شده ام در جنگل
 نترس از من.
 
دخترک باز هم گریخت
می ترسید از من همصحبتی با من
نمی دانست
سرنوشتمان این گونه رقم خورده است
که تا ابد با هم باشیم .


شاعران » امیر تیکنی »رقص محرمانه یک زیبا
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

رقص محرمانه یک زیبا

 سادگی
سنجاقک کوچکی بود
هدیه ای بی سبب
شبنمکی بر لبان عاشقت
وقتی که زیر باران غریبه ای را می خواندی
و من آن سوتر ترا دعا می کردم
چشمانم چنان مجمر خون
به یادت مانده است .
 
حالا سالها گذشته است
دیگر باران آبی نیست
و گربه ها همگی شرورند .
چرا
خیال می کنی
هنوز به ستاره چینی در کویر دلخوشم .
من !
آن هم من !
من بروی چینه ی نازکی راه می روم
که یکسوش دریایی از خون موج می زند
و سوی دیگرش دوزخی از آتش است
آن چنان عمیق که سرچشمه ی آن پیدا نیست .
 
برای من که اینچنین فقیرم
همین سنجاقک کوچک ثروتی ست
و لمس تو چمنگاهی
که از نمین ترانه ای شاداب است .
خواب !
آن هم بر چشم های من
نمی شنوی ؟ !
صدای انفجار بزرگی را
که هر لحظه درون سینه ام
شیطنت می کند
گیاهی که در کوهستان رُست
چگونه به نرمی دستان تو عادت کند
بر می گردد به سایه
تنها خنده اش شبیه آفتابگردان خواهد ماند .
 
ترانه بخوان
غریبه را بخوان
تا ببینم چگونه در آغوشش رها می شوی
 
دعایت می کنم
با چشمانی خونین مجمر .
 
گذر می کنم بی تو
در انزوای شهرم
در سیاهی پایتخت
در فرار طبرستان
در زخم های جنوب
در بی قراری کردستان
در سوگ ارگ .
 
گذر می کنم بی تو
با یادت
که زیبا ترین رقص ها را
کنار شعله ای در نم نمک باران نشانم دادی .
هدیه ای بی سبب از تو
در دستم است
ببین ! سنجاقکت جان می گیرد
پرواز می کند
کوچک است و زیبا
 
افسوس که در این حوالی ستاره چینان مرده اند .


شاعران » امیر تیکنی »فرو رفتن
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فرو رفتن

 بد
آن بد
دقیقه بد ساعت بد
روز بد ماه بد سال بد .
بدتر
آن بدتر
دقیقه بدتر ساعت بدتر
روز بدتر ماه بدتر سال بدتر .
 
دشنام می دهی
دشنام می دهم
پنجه می کشی
پنجه می کشم
دیوار می شوی
دیوار می شوم .
 
از گذشته های دور نمی گویم
همین سال پیش
تقویمش را
درون زباله دانی اندا خته ام
نمی خواهم بر گردم
پیش می روم
فرو می روم
اما نه کامل
ذره ذره
در بد در بدتر .
 
لک لک های سینه سرخ
امسال هم از فراز آسیابهای بادی گذشته اند
باور نمی کنی
از خودم بپرس
که در عین احتیاج
به بدترین نت
از ردیف آواز سفر خارج شده ام .
 
آبی آبی برای فرود آمدن نیست
بخند !
می خندم !
در آبی سیاه
تمساح بی رحم لبخند تو هم
دوست داشتنی ست .
 
 
فرو می روم
در بد
در بدتر
در خیابان خاکستری پوش
در آسمان کوتاه قد
در زمین کافر شده
در خیانت بد
در خیانت بدتر !
 
بدترینی  اما در کار نیست
چرا که این قدم های سنگین را
                       آخرینی نیست .


شاعران » امیر تیکنی »شعر بانو
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر بانو

غلتی به این طرف
غلتی به آن طرف
این دوشیزه خیال بیدار شدن ندارد
سالیان دراز است
در سنگینی باری
که با خود می کشد
چشم فرو بسته
تنها هر از گاهی
غلتی ست.
منتظر حادثه ای باید بود
میلاد فرندی از او
در برج بلند فردا
شیر یا خط یک ضامن
دل شیر می خواهد هر چند
مدارا کردن با این بانو
بانوی ناز غلتیده و
لغزیده
به هر سو .


شاعران » امیر تیکنی »سه شنبه
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سه شنبه

 سفره ام را جا گذاشته ام
زیر آن درخت بلوط
باید بر گردم اما بر گشتنی نیست
گذشته است زمان
و من در ایینه لمس می کنم
چینه های این شکست را
بر ویرانه پلم
که فرو افتاده
در دامنه ی مه آلود دره ای سبز
 
حالا باید به تمبرهای باطله دلخوش بود
و کلکسیون ها را
با لک های سرخابی تزیین کرد
صفحات سفید را خالی گذاشت
و بجای آن به پنجره بسته ی فردا نگاه کرد
 
فقط یاد شکوفه های بادام و
صندوقچه های کوچک بنفشه است که آدم را
می برد
 
تا آنجا که انگار بهار هم تفاوتی ست !

تفاوت چیست ؟ !
 
 
امروز سه شنبه است
سه شنبه ها شبیه برف اند
حتی اگر نبارد مخمل چشمهایت
برفها را پس می زنم
: وای ! پنجره ای ست آنجا
قبری ست که نام شاعره ای بر آن حک شده است .
 
و هرمس پاک هم
وقتی دستان سفیدش را
بر شانه های مسافری می گذارد
فایده ای ندارد
افاقه ای نمی کند
مگر قلب هرمس مرده است ؟
نه او نمی تواند مرده باشد !
ببین راه بازگشتی نیست
پل خراب شده است
این عطر تلخ هم
از نمناکی پیراهن خدایان است .
پس چمدانت را بردار
هنوز به نیمه ی راه هم نرسیده ایم
هر چند به کیسه ی بی زر می زنند از این پس
این دزدان گدا صفت حریص .
 
فکر آن درخت بلوط را هم نکن
خودش را گهگاه با شعری
خاطره ای
طرح لبخندی
سر گرم می کند .
قول می دهم دلش از ما خوشتر است
 کنج صندوقخانه گاهی شراب کهنه پیدا می شود .
 
این مائیم که باید برویم
نیزه های ماساژت ها تشنه اند
مبادا دیر کنیم و خونمان سرد شود
هرمس بدش می اید
فریاد می زند بروید سریع تر
کوروش تان منتظر است
 
و در آنجا سر بی پیکر ارباب را می بینیم
که در پیاله ای از خون می لغزد
و بانوی آلوده ی دشمن
سرش جیغ می کشد
عربده های مستی می زند
و هنوز از سفیدی یکدست چشمهایش
                       می هراسد .
 
باید برویم
از فکر آن درخت بلوط بیرون بیا
قلعه های آتن را ببین
افسانه ی آشیل را باور کن
صدای خنده های مسخره ی هلن را می شنوی !


شاعران » رحیم رسولی »فریاد ایمان
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فریاد ایمان

مشت
 خنجر
 دیوار
 در تهاجم دست ها
 آنگاه که در آب بیعت می سوزند
 و آنگاه
 که در آتش نان یخ می زنند
 بالاترین دستها ایمان من است
محبت
 نوازش
 در تعارض دستها
 آنگاه که داوطلبانه و بال گردن می شوند
 و آنگاه
 که خونشان به گردن من نیست
 چهارده دست مشکل گشا تمام فریادم
 سیران خاموش می گویند
 در روزگار پیامبری نان
 هیچ فریادی به ایمان نمی رسد
 ولی من معتقدم
اگر متهم دستم به دهانم می رسید
 دهانم را می بستم


شاعران » رحیم رسولی »متهم
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

متهم

پزشک هستم
 با سی و هشت سال سابقه بیماری
 مغزم درد می کند
 فریاد که می زنم
خوب می شود
 اما قانون دست و پایم را بسته
 شما هم که دهان را
 درست مثل کودکیم که میخواستم مرد بشوم
 مردم دست و پایم را گرفته بودند
 و مادر دهانم را
من زنازاده نیستم
 فقط بگویید با کدامتان به پزشک قانونی بیایم


شاعران » رحیم رسولی »فکر نمی کنم
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فکر نمی کنم

 خونریزی داخلی
 آقا ... نزدیکترین مرکز اورژانس لطفا
 لعنت به این شانس
 این مریض خانه های قدیمی هم که همیشه با کمبود تخت مواجه اند
 ضربان قلب
 نبض
 فشار
 فشار
 4 درجه
 3 درجه
 2 درجه
ارتشی بود ؟ فکر نمی کنم
 پاسدار ؟ نمی دانم
 فعلا که با خیال تخت خوابیده ؟


شاعران » رحیم رسولی »درست مثل آزادی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

درست مثل آزادی

ما که رفتیم الف گفت
 قیام هجاها
 قیام کلمات
 در طلوع دوباره صبح - الف
 ما که رفتیم بامداد گفت
 و حرف آخر اینکه
به خاطرآخرین حرف دنبال سخن نگردی
و مطمئن باشی روزی ما دوباره
استاد ، ببخشید شماره تماس لطفا
تماس ؟
 تماس ؟
 هان ای دستهای از دست رفته
 یادتان باشد
 تماس شماره ندارد
 مشترک گرامی من درد مشترکم
 یادداشت کن
 شهر خانه ( دهکده سابق ) روبروی ...ـ
ما که رفتیم احمد گفت
ناظمان نظام
 نظامیان نظم
 شما هم ناراحتید
 بامداد به صدایتان گوش نداد ؟
 در سیمایتان ندرخشید
 درست مثل آزادی که نقش هیچ بندی نشد
 یا مثل انگشت شست که در هیچ مشتی نگنجید
ناراحت نباشد
 بامداد بزرگ است
 آزادی بزرگ است
انگشت شست بزرگ است
 ناممکن است چنبره ی نام هایی چنین بزرگ
در مخیله های کوچک و مچاله شده
 باز کنید هوا بخورد
 شیشه ها را ؟
نه
 یقه ها را ؟
 مشت ها را ؟
 نه
 سر تا هوا نخورد فکر که باز نمی شود
 ما که رفتیم من می گویم
 سپید گو بود
 حتی اگر سپیده گو نیز
 هرگز در سرزمینی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است
 و در ظلماتی که شیطان و خدا جلوه یکسان دارند
نماز نمی گذارد
 و فریاد عبث را مکرر نمی کرد
 ما که رفتیم تو می گویی
یکسال رودکی ما را خیابان به خیابان - کوچه به کوچه - خانه به خانه
 دنبال خود می کشید که چه ؟
رهایمان کنید به امان خدا
 ما که رفتیم ما می گوییم
اگر جهان یک دهکده بود
 اگر آن دهکده کدخدا نداشت
 و اگر آن کدخدا خدا نداشت
 و اگر آن خدا
 برمی گشتید ؟
 ما که رفتیم همه می گویند
 راستی
 همه که بی معرفت نیستند
 آدرس جدید ا یاددشت کنید
 دهکده جهانی : خیابان الف - بامداد - کوچه کتاب
 پلک 32


شاعران » رحیم رسولی »نوشته های وارونه
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نوشته های وارونه

راهب بهار هلال لاله را درک کرد
 عقرب برقع از رخ گشود
 قمر از رمق افتاد
 در اول ربیع الاخر قمر در عقرب
هنوز
زور حرف روز است
و جنگ را گنج می دانند
 تا بازار مرگ را گرم نگهدارند
 وقتی که عرف فرع می شود
 باید شرع را در عرش جست
 هنوز هم
 زمستان درس سرد خود را مرور می کند
 و یک خرس سرخ
 زاغ سیاه غاز را چوب می زند
 ترسوها موش را شوم می دانند
 و مار را رام می خواهند
بدا به حال ادب
 هنوز هم تنها کلام مالک سرزمین شعر است
در تورم مروت
 خدا در حور روح می دمد تا آدمی شود
اما آدمی
 آه آدمی
 فقط یک همهمه است
 در انعکاس صدای خویش
 بیا تا از کاخ خاک برخیزیم
و با رود دور شویم


شاعران » رحیم رسولی » سیگار
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 سیگار

 گاهی که می بینم
 با آن لباس برفیت
 مثل عروسکان تازه
پر حرارت
 با بوسه های گرم و پی در پی
 بدون منت
 می سوزی آرام آرام
 در پای خستگی هام
 می گیرد آتش جسم و جانم از شرم
 حس می کنم
 تمام عمر خود را
 مدیون دشمنان مهربان خویشم
 دمت گرم


شاعران » رحیم رسولی »نیم روز واقعه
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نیم روز واقعه

وقتی ابروان آبی پدر
با اشاره گفت نه
 دست گرم نیم روز واقعه
روی تارک بلند او نوشت لا اله
بعد
 عشق ناگزیر
مرگ در کمان قامتی شکسته آبرو گرفت
 سینه ای ستبر سجده گاه تیر شد
 سرو قامتی فتاد
کودک از تمام جاده ها سوال کرد
او کجاست ؟
 رهگذر گذشت
مادر ایستاد و دلشکسته ناله کرد
 در نماز بچه ها
 پیش حضرت خداست
 آن خدا که رنج بندگان خاکی اش
 خواب را ز چشم او ربوده است
 انه هوالمراقب العباد
 باز شب
 باز این سیاه روز تیره بخت
 قصه ی قدیم انتظار می شود
 وقت وقت دیگر است
 الصلوة - الصلوة
راستی کدام رکعت از هزاره ات
 سهم چشمهای مانده بر در است
 چشمهای بسته بر ضریح یاد
ربنا و اتنا
 یاد ابروان آبی پدر
 ذکر یاولی
 ربنا و اتنا
کودکی میان دستهای کوچکش به خواب می رود
 سبح السم ربک الکریم
 پلک های خسته سجده می کنند
 صبح با دو قطره اشک کودکانه می رسد ز راه
 یا و دود و یاو داد
 یا و دود و یاو داد


شاعران » رحیم رسولی »شاعران زندگی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شاعران زندگی

 یاد آن زمان به خیر
 یاد آن گذشته ها
 یاد آن زمان که : عشق
انتهای غربت یکی از این
 کوچه های تنگ شاعرانه خانه داشت
 ن بود و قلم
ویسطرون
 و شاعری که لهجه شریف و مردمی و عامیانه داشت
 لهجه ی هزار و یکشبی
شاهنامه ای
 دمنه ای
 کلیله ای
ن بود و قلم
 و آدمیو خاک
 آدمیت و خدا
 ن بود و نان برای آدمی
 و ماسعی
ن بود و نان
 و سفره ای به قد کهکشان
به وسعت تمام آسمان
 سفره ای کهبا غریب و آشنا میانه داشت
سفره ی هزار و یک قبیله ای
اینک
 آه آه آه
 برگ های خاطرات شاعرانه ی مرا
 دسته های موریانه می جوند
 چشمها دوباره شاهد حضور مرگ می شوند
 آفتاب رفته است
 عشق کوچه را به شاعران زندگی سپرده است
 مرده است
ن و قلم شد از صحیفه پاک
 و آدمی رسید از خدا به خاک
 ن نان
 نان نون
 قلم درخت شد
لهجه شریف شاعران زبان پایتخت شد
 شعر عامیان تر
 زبان
 زبون شد


شاعران » رحیم رسولی »پیش پای برگ
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیش پای برگ

 چه بر آن آشنای برگ رفته است
 که قبل از ماجرای برگ رفته است
رسیدم با کمی تأخیر گفتند
رفیقت پیش پای برگ رفته است


شاعران » رحیم رسولی »آخرین امید
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آخرین امید

بهار عاشقان فصل رهایی
 یقین گمشده در من کجایی ؟
 تو را من چشم در راهم همیشه
 امید آخرینم کی می ایی ؟


شاعران » رحیم رسولی »زهد ریا
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زهد ریا

 شیخ آمد و دید گریه تاک و گذشت
یعنی نبود زهدی جز امساک و گذشت
 گفتم بنشین و جانماز آب نکش
 کرد اشک به گوشه ی عبا پاک و گذشت


شاعران » رحیم رسولی »باور تلخ
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

باور تلخ

 گرگ و گله ، تهاجم و باور تلخ
 باز اینه و توهم و باور تلخ
شاید که حقیقت آه شاید که دروغ
 گریه گریه تبسم و باور تلخ


شاعران » رحیم رسولی »پایان
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پایان

 ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
 چون مزرعه تشنه به باران برسیم
 یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هردو بمیریم و به پایان برسیم


شاعران » رحیم رسولی »بد كيش
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 بد كيش

 ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
 چون مزرعه تشنه به باران برسیم
 یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هردو بمیریم و به پایان برسیم


شاعران » رحیم رسولی »دروازه های ناگهانی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دروازه های ناگهانی

شاعر بگو شب را چگونه صبح کردی ؟
 ایا دوباره تا سحر بیدار بودی ؟
 در انتظار روشنایی های مبهم
 ایینه دار سایه ی دیوار بودی ؟
 شاعر کدامین حسرت در گور خفته
 از دیدگانت خواب راحت را ربوده ؟
 ایا دوباره دستهای غیرت شعر
 دروازه های ناگهانی را گشوده ؟
هر شامگاهان تا سحر هر صبح تا شب
شاعر چرا شب زنده دار و بی قراری ؟
ایا تو با این تیره گردیها چو خورشید
 رنج سیاهی را به خاطر می سپاری ؟
شاعر قناعت کن مکن تنهایی ات را
باحسرت یک آه بی افسوس سودا !
 شاعر مکن سرمایه ی یم عمر دل را
 با درد مصنوعی ونامحسوس سودا
 بر هم مزن آرامش دنیای خود را
بگذار و بگذر سخت ، آسان ، خوب یا بد
 خورشید را فردا دوباره می توان دید
 بگذار شب آرام در بستر بخوابند
 چشم انتظار کیستی در سایه شب
 در جستجوی چیستی مهتاب در دست ؟
 از دیو و دد آزرده دنبال که هستی
 ای شیخ اینجا غیر تو آدم مگر هست ؟


شاعران » رحیم رسولی »القصه
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

القصه

یک روز بی تردید خواهم مرد
 یک روز می فهمید خواهم مرد
 امروز یا فردا نمی دانم
 یک روز بی تردید خواهم مرد
در خشکسال عاطفه چون رود
 دلخسته و نومید خواهم مرد
 از ذهن جنگل پاک خواهم شد
تنهاتر از یک بید خواهم مرد
بستم مبینید اینچنین - فردا
 در اوج می بینید خواهم مرد
در انتظار ارجعی هستم
بی خوف و بی تهدید خواهم مرد
تا بعد مرگم شادمان باشید
 یک روز قبل از عید خواهم مرد
 دور از تویی که دوستت دارم
در غربت و تبعید خواهم مرد
القصه دور از چشم تو یکشب
آرام چون خورشید خواهم مرد