هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » رحیم رسولی »غزل نحس
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

غزل نحس

هی کن خرک دراز دم را
 ول کن تن مانده زیر سم را
گیرم که نبی کجا بیابیم
 ته مانده امتان گم را
 بیهوده چرا بلا بگوییم
 نشنیده الست ربکم را
 زاریم و مریض فی قلوب
 الله مرض فزداهم را
افتاده بروی تخت و کس نیست
از مرده ی ما کشد سرم را
 ما قرم نخورده مست هستیم
 قومی که ندیده روی خم را
 نشکسته کسی هنوز از ما
 حتی دل کوچک اتم را
گرچه نفس مسیح لرزاند
 در گل تن قیصران رم را
 قد قامت ما نکرد حتی
 بیدار مز ملان قم را
 لعنت به تو که به حیله بستی
 هی راه من و مثالهم را
 هم بر من که باز خوردم
 گول تو پدر سگ قرم ...را
نحسی تو مگر غزا که شاعر
 خط زد تو بیت سیزدهم را


شاعران » رحیم رسولی »خودمونی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خودمونی

نکنه عهد شکسته رو دوباره بشکنیم
دل نارنجور تو سرمای بهاره بشکنیم
 بیا عقده ها مونو تو دلمون نگهداریم
 بغض این سکوت سرد و با اشاره بشکنیم
 کاسه کوزه های این زمین خاکی رو چرا
 سر آسمون کوذ و بی تساره بشکنیم
 بیا قول بده که دیگه اسم دار و نیاریم
 رونق قالی رو با گلیم پاره بشکنیم
 بیا شعر تازه ای بسازیم و تو شعرمون
 خودمونی بشیم و به استعاره بشکنیم
بیا هر چی دوس داری شعرای اونجوری بگیم
 سر هر که میل دردسر نداره بشکنیم
 هر قلم که پا میشه جلدی پاهاش قلم می شه
 آخه این سنت و در کدوم هزاره بشکنیم
بیا تا رکوع نرفته با اذان دیگری
قامت مؤذنو سر مناره بشکنیم
دیگه این پنجره ها همیشه بسته می مونن
تا یه روزی که خدا خودش بذاره بشکنیم
بیا ای غریبه ی همیشه آشنای من
بغض این سکوت سرد و با اشاره بشکنیم


شاعران » رحیم رسولی »سایه ای در جاده
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سایه ای در جاده

هر کسی شد زاده می میرد مگر نه ؟
 دل به سهتی داده می میرد مگر نه ؟
 کل شی هالک الا عشق ... آری
 عشق فوق العاده می میرد مگر نه ؟
 زندگی ها می شود سرکوب اما
 نسل میخ استاده می میرد مگر نه ؟
 گرگ خفته یا شبان فرقی ندارد
 گوسفند آماده می میرد مگر نه ؟
دست و پاچه لاشه خوار دستپاچه
لب به لب ننهاده می میرد مگر نه ؟
آدمی را چه به سیب و کرم مرده
 نر برای ماده می میرد مگر نه ؟
باغ زندانی دیوار راست باشد
 سرو که آزاده می میرد مگر نه ؟
آب اگر آلوده ماهی نباشد
چشمه پاک و ساده می میرد مگر نه ؟
مرد دایم باده در دست و همیشه
 زن به دست باده می میرد مگر نه ؟
 در نمازستان جنگل تک تنها
 مست بر سجاده می میرد مگر نه ؟
می گریزد راه و روی کفش هایش
 سایه ای در جاده می میرد مگر نه ؟
واق و واق و واق و پیش و پیش و پیش و
 هر که پس افتاده می میرد مگر نه ؟
بحث سگها نیست تنها آدمی هم
 گاه با قلاده می میرد مگر نه ؟


شاعران » رحیم رسولی »درنگی در خیابان
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

درنگی در خیابان

ای که از گل حظ وافر می بری
هیچ دل سوی مناظر می بری ؟
 گم شدم در ازدحام خارها
 کی مرا زین دشت بایر می بری ؟
من نجیب آبادیم ای دل مرا
 کی از این شهر مقصر می بری ؟
 ای فقیه شهر شاعر می خری ؟ دفترم را پیش ناشر میبری ؟
من غریب این خیابانم مرا
 آن طرف از خط عابر می بری ؟
نان الهکم تکاثر می خوری
نام زرتم المقابر می بری ؟
 من برای خاطر تو گم شدم
 تو مرا راحت ز خاطر میبری ؟
 این خیابان راستی اسمش چه بود ؟
مستقیم آقا ... مسافر می بری ؟
بانوی شاعر بلندم می کنی ؟
 تا خیابان مجاور می بری ؟
 هدهدا این اشیان گم کرده را
 پیش مرغان مهاجر می بری ؟
شعر در آغاز را هم گفته بود
ابتدایم را به آخر می بری ؟
اینهمه گفتی و گفتی ، هیچ هیچ
 خجلت از شعر معاصر می بری ؟
 من چه می دانستم ای چشم سیاه
 دین و دل از من تو کافر می بری ؟
شعرای داده صفای باطنم
 آبرویم را به ظاهر می بری ؟
ای خدای حال پنهانی من
یک دمم از حال حاضر می بری ؟
 راه را تنها تو رهبانی و بس
هم توام آخر به آخر می بری ؟
 آخر این مجنون مادرزاد را
 شاعر آوردی و شاعر می بری ؟


شاعران » رحیم رسولی »قوم ناپرهیز
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قوم ناپرهیز

شنیدم بی خبر افتادی از حال و هوای من
 و جاری نیست دیگر بر لبانت شعرهای من
 شنیدم دختران شهر من از عشق می ترسند
چه آمد بر سر این قوم ناپرهیز وای من
 تو را دست جهالت روزگاری زنده در گل کرد
که تا پنهان شود پایان تو از ابتدای من
چه می دانست روزی زیر خاکی می شوی و باز
 عتیقه وار می افتی به دست ماجرای من
 توان زخم در گل نیست من بر هم نهادم چشم
 هنوزت هست فرصت دور شو از کربلای من
هلال عید قربان است و من تیغ قلم بر کف
خدا هم سالم امشب برنخیزد از منای من
من آن پیر غزل گوی سپید اندیش نوجویم
 که بیرنگ است چون ایینه در منظر حنای من
 اگر پشتم نمی شد خم گمان هرگز نمی بردم
 که روزی از خجالت سر فرود آرد عصای من
 زمین والعصر تا بالصبر روز خوش نخواهد دید
 فقط یک روز بگذارد اگر خود را به جای من
 بیا با من غزلهایی که گم کردیم پیدا کن
دوباره در میان مردم شعر آشنای من
 فقط شبهای شعر چشم هایت مانده بود و من
غزل سازان قلم کردند از آنجا نیز پای من
 برای من فقط یک چیز می ماند نگاه تو
 برای تو فقط یک چیز می ماند صدای من


شاعران » رحیم رسولی »فردا - آفتاب
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فردا - آفتاب

 نگاهت را مگیر از من ببین منآشنا هستم
 به چشمان شما سوگند من هم از شما هستم
نکردی گرچه یادم هیچ تا بودی و تا بودم
 فراموشت نخواهم کرد تاهستی و تا هستم
 به گلزاری که گل ازگل دریغ بوسه می دارد
خجالت می کشم بنویس اهل این حوا ... هستم
خجالت می کشم بنویسم از لولک می ایم
 خجالت می کشم بنویسم از جنس خدا هستم
 شکسته نایم اوخ سینه ام از درد می سوزد
که چون نی قصه گوی ناله های بی صدا هستم
فقط یک جمله خواهم گفت زیرا دوستت دارد
 اگر روزی بپرس یک نفر از من چراهستم ؟
 بدون بالم اما آسمانی دردلمجاری است
 قفس گیرم ولی در فکر آن بی منتها هستم
 به فکر فتح قتح قله ی دلها گمان کردی
 که چون بی دستو پایم لاجرم بی دست و پا هستم ؟
 گمان کردی عصایم نیست همگام سفرهایت
گمان کردی که چون جا ماندم از وامانده ها هستم ؟
عصایم از تسلی تکیه زد زیر بغل هایم
که کاهست ازداغی که بر آن مبتلا هستم
 فقط بگذار فردا - آفتاب آنگاهخواهی دید
 که چون سایه پی ات افتان و خیزان تا کجا هستم


شاعران » رحیم رسولی »متهم 2
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

متهم 2

توانم نیست بنویسم تمام ناتمامت را
قلم گیرد مگر از دفتر من انتقامت را
 شروعی بد ولی پایان خوبی دارد این قصه
 چشیدم پیش از انتها لذت حسن ختامت را
و می دانم ننوشیده چنین مدهوش افتادند
 شنیدند از دهنها احتمالا وصف جامت را
اگر چه متهم هستی به فهمیدن هنوز اما
 نکرده هیچ قاضی بر تو نفهمیم اتهامت را
 نهالتازه و سرو کهن را تاب طوفان نیست
نمی گویم ببر اما ملایم کن کلامت را
نمی خواهند نه ... بنویس می خواهند و نتوانند
و مجبورند بگذارند بی پاسخ سلامت را
 صلاح ملک خود را خسروان دانند فرهادا
 مشو دلگیر اگر شیرین نمی خواهند کامت را
 سپید ایین من خوش باش این خورشیدهای پیر
نیارند آب گردانند برف پشت بامت را
 تو را هر کس ننوشد از شراب شعر محروم است
 حلالم کن که واجب کرده ام بر خود حرامت را


شاعران » رحیم رسولی »پلک هشت
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پلک هشت

شبی خود را به شکل کودکی بی سر درآوردم
 و ترک خانه کردم از خیابان سر در آوردم
خیابان شهادت کوی آزادی پلک هشت
نشان خانه ام را کندم از دفتر در آوردم
تمام بادبادکهای شعرم را هوا کردم
دمار از روزگار شهر بی کفتر درآوردم
 زمان صلح بود اما زمین آهنگ یورش داشت
زمین را هم از این افکار ویرانگر درآوردم
 سر خود را گرفتم در کف و دور زمین گشتم
 سرانجام از تمام پیچ وخم خا سر در آوردم
 چنان خود را اسیر دایه های مهربان کردم
که پیر هر چه طفل بی پدر مادر در آوردم
ز بس بیدارشان کردم براشان مرثیه خواندم
 که اشک مردمان خویش را دیگر در آوردم
و آنقدراز سکوت دلپذیر زندگی گفتم
 که از غیرت صدای مرگ را آخر در آوردم
 برای خاطر یک زاغ باغ دوستی شان را
 به زور از چنگ صد ها لاله ی پرپر درآوردم
تمام روز را آن شب میان کشته ها گشتم
 و از پشت برادرهای خود خنجر درآوردم
به دنبال خود از گهواره تا گور آمدم آنجا
لباس خاکی ام را درهمان بستر در آوردم
میان بسترم یک جفت پوتین زنانه بود
 شبیه آخرین کفشی که در سنگر در می آوردم
 هزاران مرد را در پیش چشمم اخته می کردند
 زدم خود را ب خواب و حرصشان بدتر در آوردم
 طنین آتش آتش ناگهان خواب مرا آشفت
 به سختی خویش را زان وضع شرم آور در آوردم
 زدم بر آب و آتش تا مگر کاری کنم اما
نه خشک از آتش آوردم برون نه تر در آوردم
میان بیت های سوخته گردیدم و تنها
 پلک هشت را از زیر خاکستر در آوردم
 نشست پشت ر بی سوخته در انتظار آب
 دو چشم خویش را از کاسه پشت در در آوردم
مرور خاطرات دور خود را کردم و دیدم
 که هر چه خیر دارم از طریق شر درآوردم
 نوشتم ی اولی الابصار و سمت واژه های بردم
 دو دستی را که از دست دل و دلبر درآوردم
گرفتم مشتی از آن واژه های خیس و پاشیدم
به روی دفتر و یک سینه شعر تر در آوردم
ملایک ایه تطهیر خواندند و من خود را
 فرو کردم به اعطینام و از کوثر درآوردم
 سپیده سر زد و بانگ مؤذن هوشیارم کرد
گشودم چشم و گویی در حقیقت پر در آوردم


شاعران » رحیم رسولی »ولی خوب
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ولی خوب

در دروازه های شهر ما شد ناگهان بسته
 و مردم را ز حیرت بازو از وحشت دهان بسته
 کدامین معجزه بیهوده شال حاجت خود را
زمین دلشکسته بر ضریح آسمان بسته
حنایش پیش ما رنگی ندارد مرگ از ما نیست
 یقین این افترا زندگی بر ریش مان بسته
نمی خواهد به دنبال امیر قافله باشی
 همیشه تا بجنبی بار خود را کاروان بسته
 تهمتن هم نمی فهمد که تو فرزند ایرانی
خدا را شکر کن مادر به بازویت نشان بسته
عبورت از خیابان اشتباه محض بود آری
 فقط باید بدوشندت همین و بس زبان بسته
تو کوه غیرتی لیک از خجالت آب خواهی شد
 چرا که باز کوفه آب را بر میهمان بسته
اباذروار هر جا استخوان در دست وارد شو
 سگش را خواجه نشنیدی مگر بر آستان بسته
 سیاهی و سفیدی ریسمان و مار همواره
دهان شعر را این آسمان و ریسمان بسته
 شگفتا کور مادرزاد هم امروز امدیش را
 به چشم رودکی و بوی جوی مولیان بسته
 ولی خوب آرزویش را به متن گور خواهد برد
کسی که دل به مرگ قهرمان داستان بسته


شاعران » رحیم رسولی »چه خواهدگفت فردا
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چه خواهدگفت فردا

کبوتر بال نگشوده به چنگ باز می افتد
 دوباره اتفاق آخر از آغاز می افتد
چه بازی های زشتی دارد این دوران شطرنجی
که در هر جنگ اول از همه سرباز می افتد
همینکه یک پرستو در قفس خاموش می میرد
 همینکه یک قناری خسته از آواز می افتد
همینکه ترس از بازندگی بال و پرش را ریخت
بشر تازه به فکر هجرت و پرواز می افتد
 شود تا در و گوهر از هزاران قطره ی باران
یکی از ابر چشم آسمان ممتاز می افتد
 نیاز آسمان دارد یقین نیلوفر مرداب
 که اینگونه به دست و پای سروناز می افتد
 چه خواهد گفت فردا درقلمگاه ادب وقتی
 خدا چشمش به چشم قاتل الفاظ می افتد
نمی خواهد بماند از رسالت باز می ماند
 نمیخواهد بیفتد از اصالت باز می افتد
 بزن مطرب دوباره کیف ها را کوک باید کرد
 که نبض زندگی آخر به دست ساز می افتد
 همینطور آدمی باید براند تند در خاکی
 اگر چه گاهگاهی هم به دست انداز می افتد


شاعران » رحیم رسولی »زمین پایان انسان نیست
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زمین پایان انسان نیست

 صدا زد ماهی کوچک بیایید آه دریا مرد
 تبسم کرد ماهیخوار و گفت آری چه زیبا مرد
 همه شاعر شدندو سوی تنگ خویش برگشتند
 گروه ماهیان وقتی خبر آمد که دریا مرد
نخستین کس که با خود طرح دعوا کرد شاعر بود
و خود آخر به دست خویش در پایان دعوا مرد
 پس افتادند یک یک سایه ها و شب نمایان شد
 و شب هم شعر شد مثل من و تو گشت و با ما مرد
 و... زن آمد نشست و بی ریا شد قافیه با من
که می باید مقفا زیست و باید مقفا مرد
زمین پایان انسان نیست باید آسمانی شد
مثال گل که خاکی زیست و در اوج معنا مرد
 و شاعر فارغ از دیروز و امروز امت فرداست
 که فردا گرچه میمیرد نمی گویند فردا مرد
 مگر با مردن ساعت زمان از کار می افتد
 مگر ما اینهمه در زندگی مردیم دنیا مرد ؟
صدای آدمی این نیست نیمای پیامبر گفت
و شیطان قهقهه سر داد خوش باشید ری را مرد
نگفتیم و گذشت آنقدر تا احساسمان دق کرد
و در ما اشتیاق گفتن از ناگفتنی ها مرد
 و شاعر مثل یک تصویر در قاب معما بود
 که تنها آمد وتنها تماشا کرد و تنها مرد


شاعران » رحیم رسولی »ساز جدایی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ساز جدایی

اگر چندی مسیر چرخ گردون را جدا کردند
 نه راه موسی عمران و قارون را جدا کردند
 به نص آخر شهنامه ضحکان مار ایین
به نام کاوه از مردم فریدون را جدا کردند
 زمام عشق را دادند دست عقل آن روزی
 که از دامان لیلی دست مجنون را جدا کردند
به کوی می فروشان یمانی ازسیه کاران
عقیقی مسلکان چهره گلگون را جدا کردند
به پاس همدلی آه از نهاد ما برآوردند
 شبی کز نای نی آوای محزون را جدا کردند
 چه بشنیدند هنگام تلاوت قدسیان ایا
 که در ما بسطرون ا والقلم نون را جدا کردند
 چو زد ساز جدایی مطرب دهراز ره بیداد
ز شور و شعر و شیدایی همایون را جدا کردند
 دوباره از نیستان شکایت خیز مولانا
نی بشکساه نای سینه پر خون را جدا کردند
 پس از شصت و سه سرما استقامت در بهاری تلخ
ز انبوه درختان سرو موزون را جدا کردند
به سبکی تازه گفتم از فراق این کهنه درد اما
 ز شعرم بی تو پنداری که مضمون را جدا کردند


شاعران » رحیم رسولی »ساز زندگی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ساز زندگی

 عود من ای ساز هستی ساز ساز زندگی
 ای نوایت نغمه های دلنواز زندگی
عود من ای رهگذار نا کجا آبادها
ای رفیق راه پر شیب و فراز زندگی
 بیشتر این روزها با من بمان این روزها
 با تو تنها می توانم کردساز زندگی
 با تو من حسمی کنم تنها نبودم هیچگاه
 باتو ای همراه من در سوز و ساز زندگی
زنده خواهم ماند با هم زندگی خواهیم کرد
 ای مرا در بی نیازیها زندگی
عود من بنشین بروی زانوان خسته ام
باز هم با من بگو بی پرده راز زندگی
 با تو من این زندگی را جاودانی می کنم
 می ستانم از تجل حتی جواز زندگی
 می خرم با جان ودل اما نه حتی بیشتر
می کشم تا انتهای مرگ ناز زندگی
باز چون آن روزها با من بمان ، با من بخوان
 عود من ای ساز هستی ساز سازندگی


شاعران » رحیم رسولی »از تبار سبز
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از تبار سبز

 گاهی از غم گاهی از شادی برایت می سرایم
 گاهی از احساس همزادی برایت می سرایم
 گاهگاهی نیز با این طبع شیرینی که دارم
 می نشینم شعر فرهادی برایت می سرایم
قصه ی آن روزهای خوب را یا می نویسم
 یا که با طبعی خدادادی برایت می سرایم
 گیله مردی از تبار سبز شالیزارهایم
کز زمین و آب و آبادی برایت می سرایم
 پشت این درهای بسته تا سحر هر شب نشسته
از طلوع صبح آزادی برایت می سرایم
 مالک غمهای سلمانم که رنج بوذری را
بازبان سرخ مقدادی برایت می سرایم
از خدا ، از عشق ، از زن همانهایی که روزی
 روزگاری یاد مندادی برایت می سرایم
 آه می بینی عزیز من که من با دست خالی
زندگی را با چه استادی برایت می سرایم


شاعران » رحیم رسولی »داغدار مرگ شیون
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

داغدار مرگ شیون

 بی تو غربت را دل من بیشتر حس می کند
 سوختن را شمع روشن بیشتر حس می کند
 پشت این دیوار دلتنگی حضور ماه را
 چشم خاک آلود روزن بیشتر حس می کند
 این حقیقت را که ما هم کشته ی چشم تو ایم
 اینه گاه شکستن بیشتر حس می کند
 عطر گلهای خیابان نجابت را هنوز
 کوچه گرد دود و آهن بیشتر حس می کند
 بسته بغضم در گلو راه فغان این درد را
 داغدار مرگ شیون بیشتر حس می کند
 خانه ای در خطه ما نیست بی شیون - بلی
لیکن این را شهر فومن بیشتر حس می کند


شاعران » رحیم رسولی »با اینه در اینه
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

با اینه در اینه

 مردم بپذیرید سلام غزلم را
 نشنیده مگیرید پیام غزلم را
 من شاعری از بین شمایم که نهادم
 با اینه در اینه نام غزلم ر
 عمری همه از لطف شما گفتم و هستم
 مدیون شما نیز دوام غزلم را
 تا حسرت یک زمزمه تا حرمت یک راز
 خود یاد شما برد مقام غزلم را
 ذوق من و شوق دل و اخلاق شما کرد
 شیرین در این فاصله کام غزلم را
منحافظیم همچو شما کیست نداند
 در محفل ما نام امام غزلم را
 از لاله ی خونین دل این باغ بپرسید
 پایندگی دولت جام غزلم را
 گفتم همه ام را به شما لیک نگفتم
 مردم به خدا باز تمام غزلم را


شاعران » رحیم رسولی »تا چند شما
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تا چند شما

 تا کی من و دل اسیر و پابند شما
 تا چند شما دریغ تا چند شما
 تا چند من شکسته باشم همه دل
 دلی نیز شکسته آرزومند شما
 ای کاش به یک لحظه شما من بودید
 یا من من دیگری همانند شما
 تا داد کشم تمام فریادم را
 در همهمه سکوت مانند شما
افسوس میان من و دل دستی نیست
 تا پس بزنیم دست پیوند شما
شاید که شما نیز مرا می دانید
 اینگونه که من تمام ترفند شما
 هر چند که تا همیشه ام می خواهید
 من خسته ام از بودن تا چند شما
 باشید که من سردترین فصل من است
پایان دی و بهمن و اسفند شما
 با آنکه نمی گویمتان می دانم
 خرسندی من نیست خوش ایند شما
 با اینهمه خرسندم اگر بنویسند
تاریخ نویسان خردمند شما
 یک بیت ز شعرهای گریانم را
 در دفتر خاطرات لبخند شما


شاعران » رحیم رسولی »از عشق بگو
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 21:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از عشق بگو

ای قلب تو پر شراره از عشق بگو
 وی درد تو بی شماره از عشق بگو
 امید رهایی ام از این دریا نیست
 ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
تا شب پره ها باز ملامت نکنند
با این شب بی ستاره از عشق بگو
 دیریست که می رویم و نا پیداییم
 درمانده که چیست چاره از عشق بگو
 تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
 هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
 لب دوخته با اشاره از عشق بگو
 وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
 بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
 از عشق دوباره از عشق بگو


شاعران » رحیم رسولی »
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » حسن غفاری »نگاه شیطانی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نگاه شیطانی

آنگاه
که معصومانه
چشم در چشمانم دوخته ای
برق چشمانت
بسان درخشش دشنه ای ماند
که ثانیه ها را به کمین نشسته
تا در گسست دیده ها
قلب عاشقم را
دریای خون سازد


شاعران » حسن غفاری »مسافر
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مسافر

این منم
مسافر غزلهای ناتمام
در اندوه ات
از فراق
ترانه ای ساخته ام
خالی از خیال حضورت
اینک از دوری باران چشمانت
عمریست کویر خاطرم
سوزان است


شاعران » حسن غفاری »بهارانه
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بهارانه

برای دیدن تو همیشه سبزه زار می مانم
کنار جنگل شب به انتظار می مانم

تو را میان فاصله ها ی بی کسی خواهم جست
درون این قفس تن به آرزوی بهار می مانم

نمی دهم از دست شوق وصل تو را
میان باغ سبز امید غنچه وار می مانم

به وقت تنگدستی این قلب رنجیده
به گرد شمع وجودت به یادگار می مانم

دو دست دعای خود روان کنم به ملکوت
در این حریم خلوت دل به یاد یار می مانم

برای دوری از این درت دوریت
به کنج محبس تن می گسار می مانم

بدان امید که شرر زنم به جان فراغ
چو عیسیِ عمران  تا ابد به دار می مانم


شاعران » حسن غفاری »شیدا
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شیدا

برای دیدنت
ای مهربان
چراغی آورده ام
تا فروغش
بسان حجابی
بر بودن تاریکم
فروزنده گردد
حجابی بر
شیدایی مهربان ترین چشمانت


شاعران » حسن غفاری »مسافر
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مسافر

صدایی طنین انداز شده
که گوشم را می نوازد
صدایی از جنس رسیدن
از جنس امدن
شاید صدای پای آشنای تو باشد
که به سویم می آیی
گام هایت را پر شتاب پیمانه کن
وقت تنگ است
و من مسافر


شاعران » حسن غفاری »سایه ی شب
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سایه ی شب

شب را گریزی نیست
خواهد آمد
جهان را به اشارتی در تسخیر
در چنگال تاریکی اش
شب را گریزی نیست

شب
اگر چه اهریمن است
سراپا خشم
اگر چه خورشید در اسارتش
سراسر نیستی است
من شب را مشتاقم
دیدارش
تمنای روزانه ام

روزهایم ارزانیت ای شب
گر دو چشم مرا به دیدارت روشن کنی
من شب را مشتاقم
مهتابش را
سکوتش را
خلوت شاعرانه اش

من شب را مشتاقم
اسیر خرامیدنش
و سیاهیش
که سایه ی چشمان توست.


شاعران » حسن غفاری »برزخ
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

برزخ

مانده ام در میان یک دو راهی
در میان واژه های نامهربانی
مانده ام که بمانم
یا رها گردم
اوج گیرم
آشیان ویران کنم

گر بمانم
سوختن سهم من است
هر چه دلتنگی است
پاداش من

گر نمانم
عهد من با خاکیان را چه شود؟
آن دو یاس بی حصارم را چه کنم؟

گر بمانم
من اسیر کرکسم
در میان موج آدم ، بی کسم

گر نمانم
دیدن خورشید بر بام فلک را چه کنم؟
غنچه ی بی تاب سوسن را
عطر شب بوهای عاشق
یاد دستان پر احساس پدر
رقص نیلوفر های آبی
پیچش پیچک به گرد شاخه ی تن
دیدن «مهتاب»
دیدن مهتاب در دامان شب را چه کنم؟

مانده ام
در میان های و هوی زندگی
لابه لای تار و پود خستگی


شاعران » حسن غفاری »بن بست
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بن بست

آرزو کردم بماند
رفت و جز یادی از او در دل نماند
آرزو کردم بیاید
دور گشت از من
رفت تا مرز جدائیها
آرزو کردم صدایش
مرحم دردم شود
گشت آرام و بی صدا
تا که نای ناز یادش
رخت بندد از درون یادها
آرزو کردم پیامی
آید از سوی نگارم
گشت تاریک و خموش
هر دیار و کوره راه
آرزو کردم بیاید ، قطره اشکی
تا بشوید رنگ رخسارش زقلبم
اشک جاری گشت اما ،
ماند در دل نقشی از آن رنج ها
آرزو کردم بمیرم
تا نبینم من چنین درد و غمی را
زنده ماندم
سوختم ،
آتش گرفتم در میان دردها


شاعران » حسن غفاری »آوای خاموش
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آوای خاموش

صدایی که می شنوی
بغض مانده در گلوی من است
این صدا
صدای پریشانی و
ریزش برگ های پائیزی من است
تو بگو
ای چکاوک شوخ طبع ایستاده بر شاخه ی بهار
زچه روی خاموشی و
سخن نمی گویی؟


شاعران » حسن غفاری »اشک های عاطفی
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اشک های عاطفی

راهی می جوید
برای جاری شدن
سیل اشکی که در کویر پلک هایم لانه کرده
دمی فراغ می یابد
برای شکفتن
بغضی که در دل خانه کرده
روزنه ای می پوید
برای روانه شدن
موج عاطفه ای که در برق نگاهم سایه افکنده
اشک های بغض آلوده ام
آیینه احساس من است
مقابل چشمان بی عاطفه ات


شاعران » حسن غفاری »
شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:21 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )