پلک هشت
شبی خود را به شکل کودکی بی سر
درآوردم
و ترک خانه کردم از خیابان سر در آوردم
خیابان شهادت کوی آزادی پلک هشت
نشان خانه ام را کندم از دفتر در آوردم
تمام بادبادکهای شعرم را هوا کردم
دمار از روزگار شهر بی کفتر درآوردم
زمان صلح بود اما زمین آهنگ یورش داشت
زمین را هم از این افکار ویرانگر درآوردم
سر خود را گرفتم در کف و دور زمین گشتم
سرانجام از تمام پیچ وخم خا سر در آوردم
چنان خود را اسیر دایه های مهربان کردم
که پیر هر چه طفل بی پدر مادر در آوردم
ز بس بیدارشان کردم براشان مرثیه خواندم
که اشک مردمان خویش را دیگر در آوردم
و آنقدراز سکوت دلپذیر زندگی گفتم
که از غیرت صدای مرگ را آخر در آوردم
برای خاطر یک زاغ باغ دوستی شان را
به زور از چنگ صد ها لاله ی پرپر درآوردم
تمام روز را آن شب میان کشته ها گشتم
و از پشت برادرهای خود خنجر درآوردم
به دنبال خود از گهواره تا گور آمدم آنجا
لباس خاکی ام را درهمان بستر در آوردم
میان بسترم یک جفت پوتین زنانه بود
شبیه آخرین کفشی که در سنگر در می آوردم
هزاران مرد را در پیش چشمم اخته می کردند
زدم خود را ب خواب و حرصشان بدتر در آوردم
طنین آتش آتش ناگهان خواب مرا آشفت
به سختی خویش را زان وضع شرم آور در آوردم
زدم بر آب و آتش تا مگر کاری کنم اما
نه خشک از آتش آوردم برون نه تر در آوردم
میان بیت های سوخته گردیدم و تنها
پلک هشت را از زیر خاکستر در آوردم
نشست پشت ر بی سوخته در انتظار آب
دو چشم خویش را از کاسه پشت در در آوردم
مرور خاطرات دور خود را کردم و دیدم
که هر چه خیر دارم از طریق شر درآوردم
نوشتم ی اولی الابصار و سمت واژه های بردم
دو دستی را که از دست دل و دلبر درآوردم
گرفتم مشتی از آن واژه های خیس و پاشیدم
به روی دفتر و یک سینه شعر تر در آوردم
ملایک ایه تطهیر خواندند و من خود را
فرو کردم به اعطینام و از کوثر درآوردم
سپیده سر زد و بانگ مؤذن هوشیارم کرد
گشودم چشم و گویی در حقیقت پر در آوردم