قوم ناپرهیز
شنیدم بی خبر افتادی از حال و هوای من
و جاری نیست دیگر بر لبانت شعرهای من
شنیدم دختران شهر من از عشق می ترسند
چه آمد بر سر این قوم ناپرهیز وای من
تو را دست جهالت روزگاری زنده در گل کرد
که تا پنهان شود پایان تو از ابتدای من
چه می دانست روزی زیر خاکی می شوی و باز
عتیقه وار می افتی به دست ماجرای من
توان زخم در گل نیست من بر هم نهادم چشم
هنوزت هست فرصت دور شو از کربلای من
هلال عید قربان است و من تیغ قلم بر کف
خدا هم سالم امشب برنخیزد از منای من
من آن پیر غزل گوی سپید اندیش نوجویم
که بیرنگ است چون ایینه در منظر حنای من
اگر پشتم نمی شد خم گمان هرگز نمی بردم
که روزی از خجالت سر فرود آرد عصای من
زمین والعصر تا بالصبر روز خوش نخواهد دید
فقط یک روز بگذارد اگر خود را به جای من
بیا با من غزلهایی که گم کردیم پیدا کن
دوباره در میان مردم شعر آشنای من
فقط شبهای شعر چشم هایت مانده بود و من
غزل سازان قلم کردند از آنجا نیز پای من
برای من فقط یک چیز می ماند نگاه تو
برای تو فقط یک چیز می ماند صدای من