چشمان آسمانی
شب خاکستری زمستان
سرماست که بر استخوان نیزه می زند
ویاد تو بر قلبم
سوگند می خورم!
شکستن قلبت دست من نبود
وقتی که می خواستم نباشی
شب و روزهایم را مرزی بود
و تاریک و روشن را فاصله ای
فرصتی نبود
فرصتی برای باورآن چشمان آسمانی
و حتی دیدن را فرصتی
سوگند می خورم!
اشکهایم را با باران همین آسمان شستم
در نگاه تو ماندن را هزاران بار پر کشیدم
اما افسوس...!
شب خاکستری زمستان است
دیدن را فرصتی نیست