دل پاییزی من
زمان گویی دیر کرده باشد،
طاقتش از پاییز طاق شده
خم کوچه زمستان را که رد کند
رد پای تو را می توان دید
برف ها را
برای نفس کشیدن غنچه ها کنار می زنی
قناری را آواز می خوانی
و
چکاوک را می سرایی
تجلی واقعیت را در شکوه طبیعت می بینی
چون بهار سبز می رویی
طراوت باران را می باری
تا سرودشادی ها راجاری شوی
امازمان در پاییز قلبم سکوت کرده!
بهیغما برده خاطرات مهربانی را
می دانم نمی شناسی!
همین حوالی در کوچه باغ اندوه!
به نظاره نشسته ام برگریزان دل پاییزی ام را
تهی از هر چه سبزی ،
هر چه لبخند،هر چه زیبایبی
ثانیه ها متفرق نمی شوند،
روزها هفته وار می گذرند
کاش می شد تنهایک نسیم بهاری،
دست زمان را در پاییز قلبم رها کند.