کلهپاچهی روزمرگی
امروز روز عاشوراست
میگویند در این روز
عدهای ستارهی سپید بیزمان و مکان
آمدهاند
گذشتهاند از میان هزار شب بیدلیل
و رفتهاند
میگویند
ستارهها دنبالهدار بودهاند
میگویند
دنبالهی ستارههاست
که روز ما را سپید میکند
میگویند
نذری ظهر عاشورای مادربزرگ
گردی از این غبار سپید است
*
شب پیش دلم گرفته بود
گفتم جاری شوم در خیابانهای خاطرات
و جاری شدم
در میان نگاههای تند و تیز عابران زودگذر
نگاهی به چشمم گره خورد
لحظهای برای همیشه
گفتم جاری شوم در گشذتهی این نگاه آشنا
و جاری شدم
*
صبح امروز که برخاستم
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود
تنها پخت نذری که تمام شد
حس کردم تسلیم روزمرگی شدهام
حس کردم چیزی شبیه غرور سپید
در دیگهای پر از آب روزمرگی
با فریاد شالاپ و شولوپ غرق میشود
حس کردم چیزی مثل غرور چرب و نرم
روی آتشهای سوزان روزمرگی
با صدای جلز و ولز جان میدهد
احساس کردم میشود کلهپاچهی خود را
تو دیگ نذری طبخ کنم
و مغزش را که احتمالن مریضم میکند
با ولع تمام بخورم
و پاچهها و زبانش را
حس کردم چیزی میان روزمرگی و غرور
دستهای مرا به هوا برد
حس کردم این اولین بار نیست
که تسلیم میشوم
حس کردم که من همیشه تسلیم بودهام
حس کردم که در ناگریزی این تسلیم ابدی
عمریست که جاری شدهام