هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » علی فتح اللهی »شوخی
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شوخی

در این هنگامه ی بیخوابی شب
که غم از من سر دوری ندارد
در این تنهایی مستی که هستم
«سحر» با من سر یاری ندارد
*
همیشه بر لبم لبخند زیباست
ولیکن زندگی شوخی ندارد
دل من در هراس این نهیب است:
«سحر» با من سر شوخی ندارد
*
تمام امشب و شبهای قبلش
که شب با من دل ماندن ندارد
دل تنهاییم در فکر این است:
«سحر» با من سر ماندن ندارد
*
«سحر» از ناز خود کم کن عزیزم
دل من طاقت دوری ندارد
بگو با من برای من که هرگز
«سحر» از من سر دوری ندارد
*
«سحر» وقتی تو باشی ماهتابم
شب من قصد سر رفتن ندارد
اگر چشم تو باشد آفتابم
سحر اصلن سر رفتن ندارد
*
«سحر» از چشم تو پنهان نماند
که دل از دست تو راحت ندارد
ولی از بس که روی من زیاد است
«سحر» از دست من راحت ندارد


شاعران » علی فتح اللهی »گل گندم
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گل گندم

تو یه ساق گندم باری
من یه گل گندم زارم
تو رو هی هرجا میکارن
منو از ریشه میکنن
تو بی من بازم بهاری
من بی تو بوته ی خارم
تو میشی برکت سفره
من همون شاخه ی هرزم
توی خاک ریشه ی تو
ریشه هام زیادی هستن
وقت آب دادن ریشت
من میگن حقتو خوردم
*
تو مثه جنوب گرمی
من روی قله ی البرز
تو تنت پر از بخاره
من یخم بخار ندارم
تو یه خورشیدی میتابی
من یه کوه یخ شناور
تو همش نور امیدی
من توی آبای سردم
حالا ای تابش گرما
دس بذار تو دست سردم
داغ تو میکنه آبم
مثه دریا میشم آبی
*
تو مثه شراب مستی
من همین آبم که هستم
تو رو از گندم و انگور
منو از چشات گرفتن


شاعران » علی فتح اللهی »ما یادمان رفت
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ما یادمان رفت

راست گفته بودی
پشت لبهای سرخ جگری
همیشه دندانهای تیزی برای دریدن هست
*
غروب پاییز
غروب پنج شنبه
و باران سخت می بارید
گفتی به یادگار عکسی بگیریم
من هم به یادگار عکسی گرفتم
از دو بچه ی ذغال فروش
که دستهای سردشان بسیار
سفت تر از دستهای گرم ما
به هم گره خورده بود ...
*
طلوع بهار
طلوع جمعه
کوچه ی خاکی پشت آن خانه
پر از گل شده بود
دختر کوچکی زمین خورده بود
و تو اولین عشق بودی
دختر کوچکی زمین خورده بود
و من آخرین عشق بودم
دختر کوچکی زمین خورده بود
و ما یادمان رفت!


شاعران » علی فتح اللهی »دل شکسته
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دل شکسته

لذت بی پرده و ناب!
دقایق زجرآور من
به مرداب عشق تو فرو می خزند
و تو نیلوفر آن مردابی
*
ریشه در مرداب!
عشق را در اعماق فرو رفته ای
و من عشق را به گلبرگ تنت
شبنم شرم آگین گناه
لیز می خورم
*
عاشق دل شکسته!
این بار که آمده بودم
دلم را شکستی!
 


شاعران » علی فتح اللهی »از آن شبی که بهار آمده بود ...
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از آن شبی که بهار آمده بود ...

به خاک هستی من که شکفتی
در امتداد رویش سبز خودش بهار
شاخک تند آفتاب را حس کرد
و این آغاز بلوغ تابستانی یک سال بود
بعد در فضای پاییز
بوی گوشت تازه وخون وزید
وقتی که لذت زمستان بیرون جهید
بهار دوباره نزدیک بود
و من گفته بودم برای تو اما
بهار دیگری
نخواهد رسید


شاعران » علی فتح اللهی »لطیف خفته
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لطیف خفته

چه چشمهای گرد تو می آیند
به چشمهای من دشت لبخند
باش که نگاهت روی لب خشکید
مثل اشک روی گونه ام لغزید
*
آه ای لطیف خفته برگیر
لب از آن لبهای افیونی پیر
که لبهایم از تو رنگ خواهد گرفت
و دستانی از تو وام خواهم گرفت
در آویزش دستهایم از گیسوان تو
بوسه ها خواهم داد پرترانه با تو ...
*
وشب همچنان تاریک است
فرصت خواب من باریک است ...


شاعران » علی فتح اللهی »خواب
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خواب

ای مرا در من ز خود پرکرده باز
خون غم را در رگانم رانده ای
قلب من را با حضور سایه ات
مثل خار غنچه ها پوشانده ای

غیبت دستت ولی افسوس و آه
در میان گیسوانم زنده است
وز نوازشهای معصومانه ات
موی من دیگر امیدش مرده است

ای که از هجرت به من بخشیده ای
ای که از مهرت مرا کردی دریغ
بی وفا اکنون چرا این سان رها
شهد خوابت را ز من کردی دریغ

ای مرا از متن خواب انگیخته
خوش نشین بر دیدگان خسته ام
ای که با خود برده ای خواب مرا
سد بزن بر چشم از شب رسته ام

پر کن از گل واژه های بی صدا
گوش من را با نوای ساده ات
شب بریز اندر زلال دیده ام
با نگاه نرگس مستانه ات

در غیاب درد رنگین لبت
در گلوی تشنه ام آبی بریز
در حضور بی لگام اندهت
در میان دیده ام خوابی بریز


شاعران » علی فتح اللهی »خواب‌های عینکی
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خواب‌های عینکی

نیمه‌ی خرداد شب از نیمه گذشته
آسمان سخت می‌غرد و ابرها
گریبان خویش پاره می‌کنند
شب پیش
خواب عینکی را دیدم
که آدمش گم شده بود
آنهای که خواب‌ترند و خواب
تعبیر می‌کنند می‌گویند
کسی در ذهن من غروب می‌کند
می‌گویند
من در ذهن کسی طلوع کرده‌ام
و می‌گویند
تعبیر تمام خواب‌های عینکی
شکستن شیشه و فرار از پنجره است
من عاشق گریختنم اما
همیشه از شکستن شیشه‌ها
دلم گرفته است


شاعران » علی فتح اللهی »دهلیز تنهایی
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دهلیز تنهایی

کسی از پشت کوه‌های فراموشی طلوع می‌کند
درست مثل شراب کهنه
که از پشت کوه‌های بی‌خوابگی طلوع می‌کند
تو هم پوست مرا مثل شراب ملتهب می‌کنی
و با دست‌های ظریفت
دست‌های خالی‌ام را خالی از حس می‌کنی
*
کاش می‌شد تو را هم دار بزنم به‌خاطر تو
به‌خاطر تو؟ به‌خاطر من!
به‌خاطر من؟
چه قدر از شنیدن این کلمات
نفرتم به جوش می‌آید
سینه‌ام از پس نفس‌هایم بر نمی‌آید
*
مرا درسردترین غارهای تنهایی رها کن
که راهروهای تاریک و بی‌پایان
بهترین تفسیر قلب خوشبخت من هستند
*
چه خوب است کلمات
امواج میرای نامرئی ذهن هستند
چه خوب است


شاعران » علی فتح اللهی »کله‌پاچه‌ی روزمرگی
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کله‌پاچه‌ی روزمرگی

امروز روز عاشوراست
می‌گویند در این روز
عده‌ای ستاره‌ی سپید بی‌زمان و مکان
آمده‌اند
گذشته‌اند از میان هزار شب بی‌دلیل
و رفته‌اند
می‌گویند
ستاره‌ها دنباله‌دار بوده‌اند
می‌گویند
دنباله‌ی ستاره‌هاست
که روز ما را سپید می‌کند
می‌گویند
نذری ظهر عاشورای مادربزرگ
گردی از این غبار سپید است
*
شب پیش دلم گرفته بود
گفتم جاری شوم در خیابان‌های خاطرات
و جاری شدم
در میان نگاه‌های تند و تیز عابران زودگذر
نگاهی به چشمم گره خورد
لحظه‌ای برای همیشه
گفتم جاری شوم در گشذته‌ی این نگاه آشنا
و جاری شدم
*
صبح امروز که برخاستم
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود
تنها پخت نذری که تمام شد
حس کردم تسلیم روزمرگی شده‌ام
حس کردم چیزی شبیه غرور سپید
در دیگ‌های پر از آب روزمرگی
با فریاد شالاپ و شولوپ غرق می‌شود
حس کردم چیزی مثل غرور چرب و نرم
روی آتش‌های سوزان روزمرگی
با صدای جلز و ولز جان می‌دهد
احساس کردم می‌شود کله‌پاچه‌ی خود را
تو دیگ نذری طبخ کنم
و مغزش را که احتمالن مریضم می‌کند
با ولع تمام بخورم
و پاچه‌ها و زبانش را
حس کردم چیزی میان روزمرگی و غرور
دست‌های مرا به هوا برد
حس کردم این اولین بار نیست
که تسلیم می‌شوم
حس کردم که من همیشه تسلیم بوده‌ام
حس کردم که در ناگریزی این تسلیم ابدی
عمریست که جاری شده‌ام


شاعران » علی فتح اللهی »سنگواره‌ی عشق
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:21 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سنگواره‌ی عشق

وقتی بهار
با سرانگشت بارانی خویش
تار عنکبوت قلب مرا می‌نواخت
تو در کنار پنجره بودی
از نغمه‌ی غم‌انگیز این چنگ شکسته
به گریه افتادی
نغمه‌ای که می‌خواند
«آنچه بر قلب من
گرد کرده می‌بینی
ابر خاکستری نیست
که بر عشق بی‌دریغ تو اشک بارد
آنچه بر دل من تنیده می‌بینی
تار عنکبوتی است
که تو را به چسبناکی لزج لحظه‌ها
محصور می‌کند»
ساعتی بعد که رفته بودی
آینه از من پرسید
«به عنکبوت‌های مغز خود بیاندیش
شده هیچ با چشم‌هایت
اشک‌های باران بباری
و تارهایی که بافیده‌اند را
به سرمانی تیز آب‌ها بشویی؟»
و من وقیحانه فریاد کشیدم «هرگز»
«هرگز»
سنگواره‌ی عشق تو کامل شده بود
 


شاعران » علی فتح اللهی »سلام
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سلام

چنان سرد از کنار من گذشتی
که سرمای شب سرد زمستان صد برابر شد آهای
با آن سبیل کلفت و کله‌ی بی‌مو
تأمل کن دمی
کلامی با تو دارم ساده آری یک سلام
در دل تنگ سیاهی گم شد آن مرد و
سینه‌ی من در هوای یک سلام ساده چرکین شد


شاعران » علی فتح اللهی »بوسه‌ی ناتمام
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بوسه‌ی ناتمام

- غروب ستاره‌ی من نزدیک است
- آن پهنه را بنگر ...
- وسعت بی‌ستاره‌ایست
- و تو
به غروب ستاره‌ی خویش می‌اندیشی
- و من هنوز
به کسی که دوستم دارد
یک بوسه بدهکارم
 


شاعران » علی فتح اللهی »دوشیزه‌ی گناه
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دوشیزه‌ی گناه

صدای آب می‌آید
ابرهای پاره تا دو سوی آسمان
کنار می‌روند
بال‌های دوشیزگی پرنده‌ای معصوم
شکسته می‌شوند
و چشم‌های من از التهاب گناه
به درد می‌آیند
من از مهتاب می‌ترسم
و با این‌حال فردا صبح
غرور جاودانه‌ی خویش را
نثار بکارت یک عشق می‌کنم


شاعران » علی فتح اللهی »دشمن خویش
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دشمن خویش

زمستان رو به اتمام است اما
کفتر بی‌قید برفی
تگرگی نم‌نمی باران تندی
در سیاهی مردم بیمار چشمم
آشیان‌سازی نکرده است
...
و اینک این اشک دل‌انگیز غباران‌روب
کوچ لک لک‌های بی‌باک از کبود آسمان
روی سرخ گونه‌های چه می‌خواهند؟
در بیابانی چنین بی‌تاب
من از خود
در فصل باران‌های بی‌پایان
می‌هراسم


شاعران » علی فتح اللهی »آه! تو
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آه! تو

شیشه‌ی نازک این پنجره‌ها
یاد من می‌اورد قلب تو را
آجر بی‌رنگ دیوار حیاط
با دلم می‌گوید از آهار عشق
آینه اما حدیثی دیگر است
صورتی بشکسته و چشمان زرد
ناگهانم با صدایی خسته گفت
آه من دیگر از چشم زمان افتاده‌ام


شاعران » علی فتح اللهی »یک مشت آب
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

یک مشت آب

پرنده‌ی ماهیخوار
آرام باش توفان نمی‌شود
آخر می‌دانی
اینجا سال‌هاست که هیچ رودی
خروشی نکرده است
برای من اما کاش
در طول این همه سال
فقط یک دست آری فقط یک دست
این حرف را مثل مشتی آب
به صورت من پاشیده بود
مثل مشتی آب که خواب بوده‌ام
 


شاعران » علی فتح اللهی »لیلی
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لیلی

یک نفر می‌خندد
یک نفر می‌گرید
و تو ای عروس بی‌چراغ چراها
سوار بر اسپ بی‌دریغ زمان
هیچ اندیشیده‌ای؟
مهار اسب توسن را بچسب
که روی پل‌های لغزنده‌ی انجماد
هر آینه خروشی کند
و تو در میان امواج مذاب
دور از دست‌های معشوق خویش
ذوب خواهی شد
و آن وقت هیچ مجنونی
به انتظار تو نخواهد نشست
... و من امشب بی‌قرار
تنهایی خود را به خویش
تبریک می‌گویم


شاعران » علی فتح اللهی »کرم‌ها و گنجشک‌ها
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کرم‌ها و گنجشک‌ها

گنجشک‌ها آه گنجشک‌ها
کسی نانی نمی‌پزد
دلم برای گنجشک‌ها می‌سوزد
پرنده‌ها به جستجوی خوشه‌های طلایی رفتند
پرنده‌ها خسته برگشتند
پرنده‌ها
به کرم‌های خاکی دلخوشند
خوشه‌های طلایی را
کرم‌های مغز من خورده بودند
کرم‌های مغز مرا اما
پرنده‌ای نخواهد خورد


شاعران » علی فتح اللهی »ماه و پلنگ
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ماه و پلنگ

بهانه‌ی گنگ خوشبختی
ستاره‌ها
به چشم‌های من
چشمک می‌زدند
و من
چون ماه
پرغرور و خمیده
هیچ پلنگی را
یارای رسیدنم نیست


شاعران » علی فتح اللهی »عاقبت‌اندیش
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عاقبت‌اندیش

آینه را بنگر
دندان‌هایت را
در پس این صورت زیبا
هیچ صدفی را تضمین نکرده‌اند
که مروارید درشتی نهفته باشد
به فکر پهنه‌های بی‌صدف باش
 


شاعران » علی فتح اللهی »تو! چهره‌ی مه‌آلود!
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو! چهره‌ی مه‌آلود!

گفتی «نگاه کن
به من هم ستاره فروخته‌اند
اما تقلبی است»
من دلم را پس‌انداز کرده بودم
اما تو گفتی
«دانه‌ها را زیر خاک کن
درخت‌ها پس‌انداز خوبی‌اند»
من هم دلم را فروختم


شاعران » علی فتح اللهی »
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » محمد زهری »8
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

8-

نهال خانه ،
تناور شد .
شکفته برگ و گل آویز و سایه پرور شد .
درخت خشک کهنسال باغ هم ، روزی ،
شکفته برگ و ،
گل آویز و ،
سایه پرور بود .


شاعران » محمد زهری »9
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

9-

دریچه ،
باز شد .
دریچه ،
بسته شد .
هوا ،
هوای دلپذیر بود .
ولی دل قدیم من کجا شده است ؟


شاعران » محمد زهری »6
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

6-

شبی از شب ها :
نطفه ی خاطره ای بست زمین
 که از آن خون رویید
و زمین از وحشت لرزید


شاعران » محمد زهری »7
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

7-

دوک ،
می چرخد .
خیش ،
می بندد شیاری بر جبین خاک .
روستا ،
اندیشمند روزگار سخت آینده است .


شاعران » محمد زهری »4
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

4-

شبی از شب ها :
 آیه ای نازل شد ،
بر شهیدی که از او بانگ رسالت برمیخاست.
و من ایمان آوردم
 که رسول ، انسان بود .
 


شاعران » محمد زهری »5
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

5-

شبی از شب ها :
 سایه از سایه ،
شب از شب پرسید :
 - " آسمان ،
همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند ؟ "
آسمان ،
- با آنان
که طلسم خویشند -
همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند.


شاعران » محمد زهری »3
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

3-

شبی از شب ها :
نه چراغی می سوخت
نه صدایی بر می خاست
خانه و
کوچه و
 شهر
لقمه ی خاموشی .
به گمانم ، مرگ ، آن شب ، فرمان می راند