هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » امیر بخشایی »تخته سیاه
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تخته سیاه

 جلوی چشمانم تخته سیاهی ست
گچ
تخته پاک کن
گچ را بر می دارم و خواهم نوشت
زندگی
انشایم شروع شد
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
پر شد پاک می کنم
ناگفته ها بسیار
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
 پر شد پاک می کنم
ناگفته ها بسیار
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
پر شد
خسته شدم پاک می کنم
می نویسم ، مرگ
 نگاه می کنم
زیر مرگ جای نوشته هایم باقی ست
کاش چیزهای بهتری می نوشتم
حیف دیر است
دیگر ایوانم آبی ست


شاعران » امیر بخشایی »دریا
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دریا

دریا را با موجش به تو می سپارم
و در اندوهی پر از یاد
قطعه ای گمشده را به تو هدیه می کنم
تا در گذار صدف های موج دیده
تو را به اوج فراموشی ببرد
تا دریا را به خواب دعوت کنند
تو آتش را به میهمانی می خوانی تا
در چشمانش خیره بمانی
در گذار صدف ها
با موجی ، در اوج یاد
گ
ا
ه
ی
 موج تا نگاه ات می رسد
و گاهی تا پایت
چه می دانم ؟
شاید
گاهی تا لب
ا
ن
د
ی
ش
ه
شاید به تو خواهد گفت
خیس شدم
پاکم کن پاک
تو آنگاه چه خواهی گفت ؟
نمی دانم


شاعران » امیر بخشایی »کودک 1+7 کتبر
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کودک 1+7 کتبر

دور نبود ، نزدیک بود
چشمانش برای دلش گریه می کرد
بزرگ نبود
 قدش شاید به نیمی از آرزوهای من نمی رسید
دور نبود ، نزدیک بود
چشمان عقاب نشانه می رفت
و لحظات تصویر مرگ تکه استخوانی را به نظاره نشسته بود
دور نبود نزدیک بود
ساختمان سر بر افراشته
 و کمربند ابر چون فانوسخانه
 چون تیری بر قلب
بوی غذا ساختمان را آذین کرده بود
شاید ساختمان می توانست او را از مرگ نجات دهد
ولی همه سرگرم مظمون شعار بودند
 چند روزی بیشتر نمانده بود
1+ 7 کتبر در راه بود
عکاس بی مهابا عکس می گرفت
شاید لحظات تکرار نمی شد
این تنها وجه مشترک عکاس با کودک بود
هنگام نهار
عکاس بشقابی پر از آرزوهای کودک داشت
چه لذیذ
زمان چون اسب رم کرده می گریزد
انتظار
انتظار
 عکاس ، عکس
کودک ، غذا
و عقاب ، او
دور نبود ، نزدیک بود
 با هم غذا خوردند
هر دو مسرور
یکی از شکار لحظه و دیگری از شکار استخوان
 1+ 7 کتبر در روزنامه ها می خوانم


شاعران » امیر بخشایی »هجوم
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هجوم

 در هجوم شاهپرکها ، زندگی را خواهم دید
و در هجوم باد ، ویرانی را
در سبزی آب روییدن را
از طوطی خواهم پرسید
جای اندیشیدن کجاست ؟
رستن را خواهم جست
 و از اونشانی حیات را خواهم پرسید
می دانم می داند
هر گاه به آهن رسیدن را تجربه کنم
خواهم پرسید خانه ی خشت کجاست ؟
می دانم ، می داند
 و هرگاه به فرزندم تجربه را آموختم
از او خواهم پرسید
پدر کجاست ؟


شاعران » امیر بخشایی »سلام
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سلام

 سلام را باید از پیچک آموخت
سلام پیچش دستهاست
 تلاقی دو نگاه
 و امتدادی تا چشم لبریز و جود
سلام شقایق است
 نگاهی نگران
سایه ای خفته بر تن
در زیراستواری بید
سلام حدود عاطفه هاست
سلام مرزی است میان من و تو
مرز را با بوسه ای بردار


شاعران » امیر بخشایی »مرغان دریایی
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرغان دریایی

شاید در زمانی
صدای گرسنگی بیاید
 و مرغان دریایی آوازخوان بگذرند
شاید در زمانی
در پس دیوار نگاه
خفته ای ، سنگی ، بر مرغی زند
و هوار باد بر دیوار آرام فرود نشیند
و او آوازخوان بگذرد
شاید در زمانی
در فردای دیروز باشیم و فارغ
و شاید نگاه ها وزن نداشته باشند
 و شاید در زمانی
...
تو آن روز اینجا باشی


شاعران » امیر بخشایی »تن شعرهایم
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تن شعرهایم

زمانی که روسپیان در خوابند
از شرف خواهم نوشت
شاید تکه نانی بی تکلف دهانی بجوید
آنگاه که دهان خشک است
و در سیاهی حلق سپیدی سیری را
گر چه می دانم در آن گود
هنوز پاهایت حس برتری جویی را مشق می کند
 و تو آن را به نظاره ای
 من چه بیهوده برایت قلم تلف می کنم
و تن شعری را آزرده
که زمان هیچ گاه برای تو زمانی است همیشگی
 گفته ای می دانم


شاعران » امیر بخشایی »کلاس
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کلاس

زنگ اول تئوری
زنگ دوم عملی
زنگ سوم تئوری
 زنگ چهارم عملی
 خروس می خواند زنگ اول است
معرفی کتابهاست لوازم التحریر هاست
کتابها جلدشان سبز و خطشان سرخ
مدادهایم رنگشان سربی
 می خوانم ، می نویسم
می خوانم ، می نویسم
 خروس می خواند، زنگ دوم است
چکک قلمهاست
جوهرها قرمز
 کارگاه نقاشی از قلم ها پر
 و پر از صدای گوش آزار پاره شدن کاغذها و کاغذهای پاره
احساس در جعبه مداد رنگی محفوظ
مدادهای سیاه ، خاکستری ، قرمز ، زرد ، همه تا ته تراشیده
مدادهای سبز و سفید و آبی همه نو
خروس می خواند زنگ سوم است
کتابهای جدید لوازم التحریر جدید
جلدشان قرمز ، خطشان سبز
مدادهایم آبی
می خوانم ، می نویسم
می خوانم ، می نویسم
خروس می خواند زنگ چهارم است
کسی نمانده مشقهایم تمام شده است


شاعران » امیر بخشایی »اشرف
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 اشرف

 سایه ی آب را بر عطش دیدم
و قناری را در هوای پرواز
سوسنی که خودش خواب می دید
 و نقاشی می آموخت
کبوتری دیدم برای بچه هایش دانه نقاشی می کرد
و صبر را نقد
نشسته ای دیدم دوان چشم می راند
و خسته ای که بر ماشین حسادت می دوخت
تازیانه ای دیدم به اشرف می گفت
همت
و او می خندید
مشقهایم تمام نشده
هنوز دارم آب را حلاجی می کنم
سخت است
سخت


شاعران » امیر بخشایی »شارک
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شارک

 دلم عجیب سر به هواست
شارک را ندید
عجیب سر به هواست
وقتی نگاه می کنم لحظه ها را
 می بینم
اسبها مست
افسارها گریخته
یالها پریشان
و زینها بر شاخ گاو استواری می آموزند
و برگ ها به دنبال رستن
 روزگار ، خرچنگ واری است که
کج می رود اما راست


شاعران » امیر بخشایی »فنجانی
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فنجانی

 رویش سیاه بود
 ولی خوش مشرب
 ته قامت تلخی داشت
 بعد از چند بوسه لب سوز
 با نگاهش سخنها گفت
عرض عمرت از طولش طولانی تر
خودت با خودت بیگانه
اگر چه سخنها تازه اند
اما سخن در میان لبهایت پوسیده
تعجب کردم
مگر می شود وارونه
حرفهای راست زد
گفت : خطوط سفیدند
پرسیدم نامت چیست ؟
گفت
جدم در ترکیه خانه دارد آسمانش آبی است
خانه ای کوچک دارم
کج خواهم نشست و راست خواهم گفت
 به رویم نگاه کن
رازها سفیدند


شاعران » امیر بخشایی »کل
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کل

خورشید از کل می ترسید
و خود را پشت کوه قایم می کرد
 مبادا تیری به جای کل او را نشانه رود
در راستایی که نگاه می دود
خورشید پنهان با دست افق را نشان می دهد
و خواهد گفت او آنجاست
 و تو آ“گه صدای تپش قلب خوف خفته ای را خواهی شنید
 که برای التماس ملودی می سازد
شاید در پشت سنگی پناه می جست
به امیدی که مرد او را به نگاه بوته ای بنگرد
و شاید زمانیکه او به سنگها التماس می آموخت
تفنگی پر ، نشانه می یافت
و شاید کل می خندید


شاعران » امیر بخشایی »فانوس یهودا است
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فانوس یهودا است

خیالها گسیخته اند
و سوار بر قایق بر افقی دور می نگرند
هنگامیکه گهواره دریا ، قایق را می خواباند
و موج لالایی را شوری می داد
موج از طرح خالی
و برای من جای طرح می گذاشت
احساس وزشی می گفت
بنگر
فانوس ساحل را لو خواهد داد
 فانوس یهودا است


شاعران » امیر بخشایی »شادملک
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شادملک

چرا امشب خانه ی اسبان خاموش است ؟
چرا شخیل سوار را صدا نمی کند ؟
چرا شارک نمی خواند ؟
چرا در سفره ما امشب شرنگ است ؟
مگر پدر هنوز نیامده؟
شاید شادملک  ی دلش را شوری داده
ولی نه ، شاه خاتون نگاه پهن کرده
خدا کند مسعود خواب باشد
بدر هیچ گاه  انتظار را به مادر نیاموخت
خواهد آمد
نام و پنیری است
همه با هم خواهیم خورد
دوغ سرشار نعناع
و صفایی که به تشاوی تقسیم خواهد شد
 به امیدش خواهد آمد
می دانم


شاعران » امیر بخشایی »انتظار
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

انتظار

 بشکن
سکوت را بر وهم بکوب
دانه ای قدم می شمرد
و نگرانی را بر دستانش می مالد
انگار بهار او را فراموش کرده
انتظاری است یشمی
نمی داند ، سبز است یا مشکی ؟
بشکن
شاید انتظار غروب آفتاب بر دریا
در چشمان تو هم بروید
برخیز
فرصت تا سحر باقی ست
برخیز


شاعران » امیر بخشایی »تفاوت را نمره آموخت
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تفاوت را نمره آموخت

جنگ است
جنگ تفاوت ها
جنگ تفکر ها
جنگ فاصله چشم و دیدن
زمان پر دادن اقاقی هاست
و زمان رویاندن طوطی ها
خاک حاصلخیز
حاصل شخم بود
بر می گردم به زمان پاکی هایم
کاش نیمکت نبود
و ای کاش صندلیم یک نفره بود
 تا در میان خود باشم
او که بود میانمان هیچ
هیچ را در کلاس آموختم
درس خوب
نمره بیست
غرش چشم را در کلاش شنیدم
تفاوت را نمره آموخت
من چه می دانستم
کاش کلاس نمی رفتم
شاید پدر هنوز خانه بود


شاعران » امیر بخشایی »شیشه ی ترشی
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شیشه ی ترشی

 هنوز شیشه ی ترشی مادربزرگ
خاطرم هست ، در پشت شیشه
و یادهایی که کلم وار در درونش قلدری می کردند
ترشی فلفل و گذر زمان هر دو تند
و خاطرات شرابی که در خمره به ناگه سرکه می شد
غذای مادربزرگ کوچه را بو می کرد
مبادا بر پنجره ای گرسنه ، تلنگر زند ، شاید
شاید صدای گرسنه ی شکمی ، نفرین کند ، سفره اش را
سبزی بود ، به یاد مادر
گردو بود ، به یاد قوام پدر
آب بود ، به یاد روشنی پاکی دست
و نام ، به یاد برکت پینه بسته ی دستان
و سفره ای که پهن می شد جلوی پاهای چهار زانو آموخته
چه زود هنگام
از خود برایم
مادربزرگ
تنها پنجره ای خالی از شیشه های ترشی گذاشت
به یادگار


شاعران » امیر بخشایی »بار فتن
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بار فتن

آنگاه که شب مخملی بود بر سقف پرندگان
خود نمی دانستی
تردی
بار فتنی بودی با یاقوتی در دل
چه ساده آ“ را به جرعه ای بخشیدی
 انگار همین دیروز بود
لبم را هم آغوشی تازه یافتم ، گس
گفتم مبادا گم شوی
دستانت را گرفتم و تو لبم را
و با جرعه ای بوسه ای تازه بخشیدی
 گفتی : بخند ، هوشیاران خوابند
خندیدم
و افتادی
از آن روز تا فردای همیشه بیدارم
بیدار


شاعران » امیر بخشایی »زن
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زن

این کیست ؟
زنی سرگشته ی جزر و مد دریا
دستها را تا نیمه در انتظار فرو برده
و جهش را در شمارشی معکوس می بیند
انگار امواج با ساحل دعوا دارند
 زن هنوز بر سر دوراهی
انتظار سبزی را می جوید
روزی که اسکله در پای دریا فرو رفت
انگار نمی دانست قراری ، زن را بی قرار می کند
 زن نگاه کرد
قرار را ، موج می شکست
 و صدایش را به ساحل تحمیل می کرد
و زن هنوز صبورانه ، دست را تا نیمه فرو برده بود


شاعران » امیر بخشایی »اقاقی
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اقاقی

اقاقی ای بودم و
تو انجیری بن ی
چه بیهوده پیچیدم
دود بر چشم
کاش بستری نبود
و مادر مرا هنوز در آغوش
اقاقی بودم و تو انجیر بن ی
کاش شب می خوابید
و مرا در بستر تو نمی خوابانید
کاش فراموش می کردم، که هستم
 آن روز که اقاقی بودمو از بن ، تو انجیر بن را
نمی رستاندند
 چه بیهوده چرخیدم
من و تو
در هم
کاش خدا اقاقی و انجیر بن را فراموش می کرد
شاید کنون در نگاهی خوابیده بودیم
من و تو
تنها


شاعران » امیر بخشایی »اوج را در مقابله باید جست
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اوج را در مقابله باید جست

قبل از سپیده دم
قبل از آنکه خورشید بیدار شود
 به ملاقات آب خواهم رفت
و وضو را با او در میان خواهم گذاشت
به ملاقات بید خواهم رفت
همانجا که خورشید در لابه لایش برای خود گیسو می جست
به ملاقات ابر خواهم رفت
به من خواهد گفت
روی صورتش خواهمنشست
اگر پاکم کند
به پایش خواهم افتاد
و با رویاندن سایه ای خواهم ساخت
به ملاقات خود خواهم رفت
کودکی خواهم دید
در مقابل باد
بادبادکش به اوج می رفت
از بودنم با او هیچ خواهم گفت
خود می دانم وارونه پوشیده ام
اوج را در مقابله باید جست


شاعران » امیر بخشایی »دف
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دف

 کلافی بود و پوستی و زنجیری
و صدای هو ، هویی که تراوش می کرد
کلاف و پوست از علی می گفتند
و زنجیر از حسین
نمی دانم هوی خیبر بود
یا کربلا
نمی دانم ضجه ی فاطمه بود
یا زینب
ندیدم
ضربه ، ضربه ی ابن ملجم بود
یا یزید
لکن هنوز
فاطمه ، فاطمه بود
و عباس ، عباس
خیبر از آن علی بود
و کربلا از آن حسین
قمه ای که خون فرق بر سرش ریخته بود
اما دف در این میان چرا پاره بود
نمی دانم؟


شاعران » امیر بخشایی » آرزو
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 آرزو

شن جای پایم را به آب سپرد
 گفت : برو
 دریا نگاهم کرد و گفت
جایت اینجا خالی است
دستش را دراز کرد
آرزوهایت را به من بسپار
به ماهی ها خواهم گفت
تا دل کوسه با خبر شود
و او به نهنگ
نهنگ آرزویت را به ابر خواهد گفت
او با بذر در میان خواهد گذاشت
آنگاه آرزویت سبز خواهد شد
زود باش
شاید آرزویت را بزی ناهار کند


شاعران » امیر بخشایی »رامین
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 14:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

رامین

سایه ابروی ویس دیر زمانیست مانده است
کمرش زیر این سایه می خسبد
و به تماشای غروب می نشیند
 دور زمانی بود که می خواست بگوید
 هنرمندم
هنرم خسبیدن
گاهی کمانچه را برایتان کوک خواهم کرد
برایتان نغمه ها خواهد خواند
باره ای بسیار بود فریاد می زد
عاشقم
عاشق ویس
چرا هیچ کس نشنید ؟
چرا هیچ کس به مهمانی او نیامد ؟
ابرزانوی غم بغل گرفت
غرشی کرد و گریست
 پرنده ای بر سایه نشست
کمانچه آرام گرفت
همه فریاد زدند
رامین رفت


شاعران » امیر بخشایی »
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » سعید توللی »مثل دریا
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مثل دریا

مثل آبی ، مثل دریا
مثل اون پرنده ای که
پر زده تو دل ابرا
مثل چشمه تو زلالی؛
مثل شبنم روی گلها
برای صحرای تشنه
تو مثال آب و بادی

قد کوهی ، قد قلعه
چه عظیمی ، چه بزرگی



برق رعدت حیرت انگیز
وصف حالت شعف انگیز .
مثل بارون که میباره روی ناودون
تیک تیکت شبیهه آهنگ بهاری ؛
روح نوازه نغمه هایت ، مثل چهچهه قناری.
تومثال قطره اشگی
روی گونه های عاشق
مثل اون آب حیاتی
واسه ریشه ی شقایق.
مثل آبی ، مثل دریا
مثل اون پرنده ای که
پر زده تو دل ابرا ؛
با شکوهی ، دلربائی.
 


شاعران » سعید توللی »تنهائی
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تنهائی

تنهائی جای پایش را عمیق تر
و ماندن در این غربت
لحظه های غرق در مرداب را
شدت بخشیده

مانند شاخه ای خشک شکننده
و چون عمر یک حباب
لحظه های شیرین، کوتاه
کوره راه خوشبختی، تاریک و متروک
زمان در تسخیر پائیز
و من
همچنان در انتظار بهار ....


شاعران » سعید توللی »سراب
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سراب

در پی آب به سراب قدم نهادم
سختی دوری راه را
به جان خریده ام
بیخبر از پوچی آن
خار بیابان گشته ام
اکنون تشنه ی بادم
تا با وزیدنش
مرا برهاند .


شاعران » سعید توللی »انتظار
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

انتظار

در حسرت یک نگاه مهر آمیز
لحظه ها را پشت سر گذاردم و ، اکنون
سالها به آن می اندیشم
چرا ریشه های پیر انتظار
نیش خند زنان به پیکرم تنیده اند ؟
درحالیکه تیشه ی برّان رهائی را بر دست دارم.


شاعران » سعید توللی »اُبهت رؤیا
جمعه ۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اُبهت رؤیا

بالهایم را بگستران
تا در آسمان دشت وجودت به پرواز در آیم
ودر آن بلندی
نظاره گر وجود پر ابهّتت باشم

بالهایم را بگستران
تا به ابرهای خیالت برسم
و با تصورات شیرینت
همنشین شوم
ای بی همتای من
بالهایم را بگستران تا بی پروا بسویت پَر کشم
و در آسمان آبیت به انتظار نشینم .