اشرف
سایه ی آب را بر عطش دیدم
و قناری را در هوای پرواز
سوسنی که خودش خواب می دید
و نقاشی می آموخت
کبوتری دیدم برای بچه هایش دانه نقاشی می کرد
و صبر را نقد
نشسته ای دیدم دوان چشم می راند
و خسته ای که بر ماشین حسادت می دوخت
تازیانه ای دیدم به اشرف می گفت
همت
و او می خندید
مشقهایم تمام نشده
هنوز دارم آب را حلاجی می کنم
سخت است
سخت