فنجانی
رویش سیاه بود
ولی خوش مشرب
ته قامت تلخی داشت
بعد از چند بوسه لب سوز
با نگاهش سخنها گفت
عرض عمرت از طولش طولانی تر
خودت با خودت بیگانه
اگر چه سخنها تازه اند
اما سخن در میان لبهایت پوسیده
تعجب کردم
مگر می شود وارونه
حرفهای راست زد
گفت : خطوط سفیدند
پرسیدم نامت چیست ؟
گفت
جدم در ترکیه خانه دارد آسمانش آبی است
خانه ای کوچک دارم
کج خواهم نشست و راست خواهم گفت
به رویم نگاه کن
رازها سفیدند