کل
خورشید از کل می ترسید
و خود را پشت کوه قایم می کرد
مبادا تیری به جای کل او را نشانه رود
در راستایی که نگاه می دود
خورشید پنهان با دست افق را نشان می دهد
و خواهد گفت او آنجاست
و تو آ“گه صدای تپش قلب خوف خفته ای را خواهی شنید
که برای التماس ملودی می سازد
شاید در پشت سنگی پناه می جست
به امیدی که مرد او را به نگاه بوته ای بنگرد
و شاید زمانیکه او به سنگها التماس می آموخت
تفنگی پر ، نشانه می یافت
و شاید کل می خندید