هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » علی باباچاهی »قسم 2
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قسم 2

به شب قسم
که قلاده را شب ها تو به گردن سگ هاری فقط
که فکر می کنی : نکند ؟
ماری اما به رختخواب من می اندزی
پنج و پنج دقیقه / دقیقا
از خوابی انصافا خیلی عمیق / من
به جای تو حتی بلند بلند می پرم از جا
مرا ببوس
برای آخرین بار اتوبوسی که فقط آدم های تقریبا زشت را
به بهشت اول صبح خدا هم که نمی برد / اما
تا موی سر مرا در آسیاب سفید نکند
له نمی شود چرا سر این عین سگ هار
پس
رختخواب مرا منستانه بنداز / که از فرط هر چه / زود بمیرم
که این مار لعنتی
گوشه - کنار میز کار مرا هم / نه اینکه بلد نیست
فعلا که در رختخواب من افتاده است


شاعران » علی باباچاهی »از ته تورات
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از ته تورات

مامور شهرداری از اینکه خودش را گره نزده به چوبه ی دار
کمی شرمسار بود
- چرا نزند ؟
- پس بزند ؟
بیخ گوش عین موش کوری که کنار خیابان
پهن کرده بود بساطش را
گفتم : بکش - برو / نه اینتکه خجالت
کشید / و با راه رفت
و من به جای - برای او بودن اینکه بیفتم
افتادم در ته چاهی که فقط برای خودم
کندم سرم را گذاشتم کف دستم که فهمیدم بدون عاشق بودن هم
شاعر 24 عیاری هستم
تو می تونی دیگه با اسب آبی به دریاچه ی قو هم بروی
کنسرت های بدون من اگرچه برای تو طعم خزه های دریا را دارند
نقشه ای هم برای سالن رقصی کشیده ام که نپرس !
تا تو فقط روی صحنه برقصی
و من فقط - فقط برای تو کف بزنم
اما با فکر خرت و پرت های به جا مانده از آن دستفروش اول صبح چه کنم
که مرا میپیچاند در گردبادی که اسم روزمره اش
سه چار قطره اشک ناقابل است
و برای او که از قضا عصای سفیدش را جا نگذاشته
و اول شب / برای او چه فرق می کند ؟
به خانه پا گذاشته / چه قدر باید گریه نکنم ؟
چه اتفاق های سفید و سیاهی که سططح شهر را می پوشانند از شبیه پوست پلنگ
تا ما ادای عاشق هایی در بیاوریم که درخت چنار را بر طناب دار
و ترجیح می دهند ناظر اتفاق های نیفتاده ای باشند که هر روز صبح
اتفاقا بر صحنه حاضرند
دستفروشان میخاکوب شده بر کناره ی دیوار
گرد فروشان چرا پا به فرار
نوار فروشانی که بوی خلاف و خیارشور می دهند
و شاخ نبات هایی که در کار خیر استخاره چرا ؟
خیابان ماند و من ماندم
رد شدم از چشم کور دستفروشی که مرا می پیچاند هنوز هم در گردبادی
که در گلویم گیر کرده
و رسیدم به تو که می خواهی با مرگ موش از هوش بروی در عزای برای من
- حتما !
تو را سر راه پیدا نکرده ام که بفروشمت به یه دونه انار / دو دونه انار
ای پسرک بومی !
تو پسر مادرم بودی ای کاش که یواش یواش می بردمت به خانه
و شانه می کردم موهای نه دیگر جوگندمی ات را
فلفل نبین چه ریزه
من در نقش چار دختر رعنا با دو دست خودم در چار گوشه ی تابوتت مخفی می شوم
و به هیچ عنکبوتی اجازه نمی دم که / خانم ! اجازه ؟
قبرهای دو طبقه هم که رو به بهشت باز می شوند
راوی بعد از سکوت :
راستی این شاعران چند شقه چه طور از تیمارستان ها / و دکه های قصابی
سر در می آورند
اما از فکرخای پخش و پلا شده شان / اصلا
پس عجیب نیست که من
در یک دقیقه / نه اینکه دقیقا
هم با چند دانه انار سنگسارت کنم
و هم نثارت کنم شیر مادرم را
که ای کاش دختر مادرم بودی که


شاعران » علی باباچاهی »نوشتن از
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نوشتن از

نوشتن از تو رپ رپ سم اسبی است بر پشت بامی که بر آن
 به جای باران / بمب منفجر می شود
 گرفتن مچ پای آهویی است که در سبقت گرفتن از چطور دویدن
در دهان سگ هاری / اگر نپرد / له می شود درست زیر چرخ های اتوبوس / یا
 و با نوشتن از تو / خب ! درست اگر بنویسم
فردا درست روی پوست خربزه
 ساعت که روی ساعت پنج صبح / درست
زنگ درست اگر بزند / خب ، درست !
تو فقط از سه چار شقه شدن
 من فقط از دست و پا زدن
 من / و تو از / فقط از / و خیابان که از وسط چند شیر گرسنه می گذرد
 بگذریم !
پنج سال از هر چطور که بگذریم / گذشت
 و ما در دهان شیر و روی دم مار
 بافتنی ها را بافتیم
پشت کول انداختیم
و روزهای از نو از نو آمده اند / از فقط که می آیند
 از نیمکتی که روی کول غول
 از سوراخ های چتری که به جای قطرات باران
 و عشق روی زمین در کمین ما چه قدر قوز می کند ؟
از سر بریده هم آنقدرهای چه قدر
 در مجلس عاشقان هم که نمی رقصم
 خمیازه ؟ / بکش / تا بکشم
کشیدن از طرف تو مرا در ته ساعتی می چسباند که عقربه هایش عنقریب
 از نیش زدن می افتند
 با دم اسب هم فرضا که روی زمین کشیده شوم از هر طرف
 دیدار تازه تا چند دقیقه ی قبل از نیامده ای
از وسط چند شیر گرسنه فقط از هر چه طور می گذرد
 بگذریم
با این همه این همهمه در نوشتن از تو هست که مرا
 هم قدری مست می کند / و هم کمی دیوانه
 خب ! تو بگو !
ما را که برد خانه ؟
 تو ؟
 یا سوسک سیاه کوچولو ؟


شاعران » علی باباچاهی »از اینجا به بعد
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از اینجا به بعد

 و از اینجا به بعد بود که انگشت نما شدی به جرقه زدن
 لخت و عور آتشی که محاصره ات کرده بود
 دیوانه ی مادرزادی بودی که در تنه ی نخلی دراز
 دراز به دراز قد کشیده بودی :
 - سنش بزن / نمی رسه !
 بنگش بزن / نمی رسه !
بعد میکروفن های قد کشیده و روزنامه های کودن قد کوتاه
 تو را هو کردند
 و خروس های اخته - سگ های به چه معنا / تیز
با قدقد از هر چه طور و عو عو از هر چرا
تو را / و نه یک بار
 بیا برویم از این ولایت / برویم ؟
و تو سر از پرانتزی در آوردی که غفط یک تختخواب فلزی
 و داشت اسباب بزرگی را برای تو در اتاق عمل
 و دور از چشم اهل نظر آماده / و می کرد تیز چاقوی جراحی را
 با شوک از سر گرفته تا نوک پا را
 تکیه به جای مجانین ؟
سنگش بزن / نمی رسه
بنگش بزن / نمی رسه !
 - اره ؟
فقط چند سانت
تا مچ پای تو را اگر چه کمی کوتاه
 کاری کنیم تاکوتوله های از هر طرف
برای تو کف بزنند
 - قد کشیدن بیجا چرا ؟
 اما پشت سر این مرده های از همه جور / از همه ناجورتر
 حرفی اگر
و سرتان را هم بهسنگی نمی زدید که خطوطی عجیب بر آن حک شده ست
 قطعا / نه که او زنده به گور
نه گور تو را / دراز به دراز به اسم او می کردند
و نه اینکه شما / یکجا آنقدر قد می کشیدید
 که سرتان را به سنگی بزنید / که بی شک
خطوطی عجیب بر آن حک شده ست


شاعران » علی باباچاهی »پیچ 7
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچ 7

گم می شوم از تو شبیه مردم نمی شوم اما بیا و ببین
دلوی به چاه به امید خدا رها کرده ام
خداخدا کرده ام که نور بتابد به قبر کوچک من
پستانکم را بگذارید / بروم روی کلیات شمس تلو تلو بخورم
تو کجایی مادر / تا که بیایی ما در پیاله کنده ایم گور خودمان را
فلانی من ! / تو هم که موهایت عین قیر سغید شده در پیراهن بلندی که برای عروسی جن ها
آدم پوشیده ای مثل تو مرا به یاد سیبی می اندازد که از وسط اصلا
و نصف دیگر تو که منم / زنم می اندازد آن را در سطل زباله
حواله می کند به خوبان ز شش جهت
مرده که بودم عق می زدی بر جنازه ام که اجازه نداشت تکان بخورد از جا
می خراشیدی با ناخن صورتت را : آمبولانس چرا دیر کرد ؟
می خواهد مرا طلاق بدهد : ماشین اوراقی گیر آورده ای ؟
از خواهرم هنوز سه چار غنچه گل سرخ زیباترم
خرگوش ها فقط برای من ترمز می کنند
گم شو ! مو با علی سیاه قرار ملاقات دارم !
گورم را که گم کردم فهمیدم فورا که دوباره گذاشته شود
بسم الله / اطرافم پاک شد از مه سنگین و ترافیک / و بعد عجب
جیک جیک گنجشکی از توی مشت تو : خفه شدم پریدم نوک کوهی
دستت به من نمی رسید
آهویی که بلند شد از جا به شکلی که شکل تو بود
توی صورتم تف کردی
مردم یکی یکی دور صورتم جمع شدند / پول خرد بود که از شش جهت
پلیس به راننده با سرعت صد و بیست کیلومتر / دستبند زد
از چرخ ماشین ات / پیاده بودی هنوز خیلی ساده بودی
کولی ولگردی فالت را که گرفت خون قبلا فواره زده بود
از بن دندان جلوم که تازه افتاده بود اتفاقی که تهران جای بلند جیغ زدن است
و کمی پیش از این / شمر لعین هم فهمیده بود که این دوقلو های به هم چسبیده
نه که با شمشیر
اتاق عمل که آماده شد از هم جدا نشدیم باز هم تف کردی توی صورتم
پنجره رو به آسمان چه رنگی باز بود
که از ملافه های فیروزه ای بدم می آید ؟


شاعران » علی باباچاهی »پیچ 6
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچ 6

دریا نشده جزر و مد من از حد گذشته
یا شیطان / جوراب لنگه به لنگه به پا کرده
یا عزرائیل تف کرده در ته دریا که بیا اینجا را ببین که چه سوراخی حفر شده
دریا تعطیل نیست اما کوتاه و بلند شدنت هم بی دلیل نیست
خوابت که می برد از کوه پرت می شوی / در ته دره ذره ذره اوج که می گیری
می نشینی لب تخت کنار جاده / تازه پیاده شده ای از قطاری
که اصولا در کار نبوده
جواب دندان شکنی اگر به حوا داده بودم
نیفتاده بودم در پیچ و خم گیس تو که قرار است به دستور قاضی / از ته
و چند سال حبس هم برای من بریده شود
به آسمان نرسیده هنوز سرم / پایم از کفنم می زند بیرون
بین ستاره های ریخته روی زمین / بدلی ها را برای گردن آهویی جمع می کنم
که زلزله ی تهران در چشم تو حتمی ست !
تف به این کوکتل مولتف که مرا عادلانه بین ماهی ها قسمت نمی کند
وگرنه تو دمت را تا حالا با خودت برده بودی به قلعه ی فلک الافلاک
حریف گاوی نمی شوم که از دو سه ماه پیش تا حالا زمین را کمی تندتر می چرخاند
بر شاخ های تازه ای که تازه درآورده :
پخش و پلا می کند / پایین و بالا می برد موج ها را در محدوده ی دریا
معرفی می کنم : آقای دمدمی مزاجی را که نه بر شاخ گاو می چرخم
و نه از دریا تقلید بی چون و چرا
و می کنم کاری که سر آخر به منجنیق عذاب اندر است ابراهیم
سادگی را که بگذرانی از حد به کاغذ سفیدی تبدیل می شوی / شده ای
که مجبوری خرچنگ های روی مانتوات را به صاحب مغازه برگردانی
- ببخشید / اشتباه شده !
و این مرد فقط عاقبت به خیر به تو می گوید با لاک و مهر خیلی محرمانه
که با موی سفید / قصد ناخنک زدن به معجونی دارد که
- بریز / ته حلقم بریز
چه قدر میخ بکوبم / چکش بزنم گوش فلک کر شده
زمین خر شده / مثل گاو زیر پای مرا خالی می کند
دیر برسم ؟ / خب که چه ؟ کارت قرمز ؟ به درک
واصل نمی شوم که جهنم با گشاده رویی یک دلفین از من
و چه استقبالی !
به مطب که آمدی از فردا عصر می رویم سر اصل مطلب !


شاعران » علی باباچاهی »پیچ 5
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچ 5

مشروط به اینکه بدون قید و شرط / با کنار خودت کنار بیایی
از ترس عنکبوتی که فرضا منم نیفتی در ته تابوتی که فکر می کنی برای تو از کوچخ می گذرد.
ضربدرهای قرمز را با خودت حمل می کنی که چه ؟
چشم بند سیاه را هم بگذار برای دراز کشیدن در صدفی
که هدفی ندارد جز این که بگوید به تو :
دریا موجن کاکا / دریا موجن
و شال گردن او را جز اینکه دستگیره ی آشپزخانه کنی
ادای عصای موسی را نه اینکه مگر نصف شب فقط برای تو در می آورد
من لال لال ؟ شقه شقه شوم ؟
خب / قبول !
قصاب محل آدم بی انصافی نیست
تو هم البته با دو سه چار چشمی که از حدقه بیرون زده / حق داری
بی شرط قسم به خدا / مشروط بدون قید و شرط از همه جا
روزی دو سه بار / شقه شقه شوی اما فقط برای برای خودت
از نوک کوه / در ته دره اگر بپری / با پر و بال خودت اگر بپری / بپر
که از خزیدن در ته چاه به شرط شرم و حیا/ بهتر است / بپر
یم خاردار برای چه آفریده شده / دیده شده که تو می توانی از ته دریا
سوزن طلایی را به دهن گرفته / به من بدهی
شیخ ما که منم می داند قدر مریدی را که برید از خود قبلی اش اول / و بعد
خزه های دوردست و پای چرا ی خودت را باز کن اول / و بعد
ببین چه کرده با بال های تو این قیچی خود خواسته
اگر بخواهی اما می متوانی حتی چند قدم از خودت جلو بزنی
در لیوان آب سردی که تعارف می کنی اول به من / و بعد


شاعران » علی باباچاهی »پیچ 3
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچ 3

از نک پا می گذارم از بلندترین نقطه ی تا حالا
روی سر مورچه هایی که فقط از روی دست فیل ها / فسیل می شوند
شده اند
[شرح این نکته بر ورق کاغذی آمده در بطری دربسته ای که به دریا
فقط انداخته ام آن را ]
تا به همین شکل در حضور تک تک این صندلی های خالی در سالن
باز شما را که تلفیقی از فیل و مورچه اید
با روش کاتبان عهد فلان / در ته جوهردان - می بخشید البته - می خیسانم
و بعدا / از حالا به محض اینکه از کف دستم بال و پری تازه درآوردید
لطفا / با راه بیفتید روی کاغزهای سفیدی که فرش زیر پای من و شماست
حضار عزیز! / به زعم اینکه شما غایب اید از چشم تنگ همه چیز
با چشم باز / روی همین کاغذ مرغوب / خوب نگاه کنید :
مورچه هایی که لگد می پراکنند
فیل هایی که روی زمین می خزند
ناظر اجباری هم راه رفتن معکوس این جانوران را به جا نمی آورد اصلا
پس برویم
"اه" و "دم" ی / دم کنیم
با بتمرگیم کمی کم کنیم این روایت حلزونی را
این جانوران مؤلف از مرده ی هر مجنونی که نمی گذرند
خواب تو هم پر از نیش کج عقرب هایی است که فراری می دهد آدم را
از هر چه بهشت
با کناره بگیرم از برای خودم / بمیرم اگرچه به تدریج
چه اتفاقی بهتر از این می افتد بر زمین
به جای سیب درشت به من چه که بردارمش
از دو طرف باز به بن بستی در یک فنجان قهوه می رسیم
با هر چه شما که چه ربطی به نقش خودتان دارید
و با هر چه تو که عجب گلی به سرم زده ای که ریشه دارتر از نیش هر عقربی ست.


شاعران » علی باباچاهی »پیچ 4
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچ 4

زنده به گورم می کند این بچه کلاغی که اسم خودش را گذاشته نفر اول کلاس
هابیل را داشته در خاک می کاشته
که به سرش زده آمده تا یتیم کند بچه اردک های زشت مرا
قناری قبلا قشنگ تو فعلا کلاغ زرنگ از قفس پریده ای است
که حفر می کند گودال کوچکی را در گوشه - کنار خود ثابت در حال فرارش را
و دفن می کند این جسدی را که فقط شصت سال
در ته گودال تا هنوز نپوسیده است
خاک مرا که هلاک تو بوده / مگر قرار نبود ؟ بود !
که تحویل بدهی / داده ای ؟ اون شب که بارون اومد
به پسری کاکل زری / و هنری بهتر از این که هنوز به دنیا نیاورده ای
به گهواره نخوابانده ای او را
اگر در وقت جان دادن تو باشی لامپ صد دولتی که روشن می کند
چشم مرا به جمال اجل
چراغ را به نک کلاغ هم که ببندی از ترس شب اول قبر
و بعد که برمیگردم از بدرقه ی با شمااز ترسم کمی کاسته می شود
و از من خواسته می شود که سرم بخورد به سنگ قبر / می خورد
بخور / کمی غصه بخور با لیوان حتما یک بار مصرف از شربتی
که دندان عقلت را هم می ترکاند از سردی
مردی اگر نشان بده عکس مردی ات را در نمایشگاهی که به مناسبت
مردنت حفر شده
نشان بدهم ؟ / می دهم / بده ! / بگیر! خوب نگاه کن ! / دیدم
نترس ! / مار ؟ / کمی خنده دار نیست ؟
دنده عقب اگر بروی / می روم !
می رسی به کلاغی که بعدا تو را در خاک کاشته
و هابیل را واداشته که خوب نگاه کند به سرت که مثل همیشه
می خورد به سنگ / و به سنگ قبر که نه مثل همیشه می خورد به فرق سرت
نترس ای فلانی نفرین شده که اسم خودت را گذاشته ای نفر اول کلاس
خلاص !
پلنگی که زورش نمی رسد به آهویی که در قاب عکس / حبس شده


شاعران » علی باباچاهی »پیچ 1
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچ 1

سر و صورتم را اگر ندهم به کسی برای خودم بی تردید
می ماند اینکه دایره ای رسم کنم دور بعد از این خودم
و رنگ کنم جمجمه هایی را که جمع کرده ام از حوالی موصل و کرکوک
این جمجمه هم عاشق زاری بوده یا که نبوده به بهرام گور چه ربطی دارد ؟
و این نامه اگر به دست او برسد / یکراست می رود
و سان می بیند از رژه ی ژنرال هایی که جز در جنگ عنکبوتی با خودشان / هرگز به تختخوابی در ته یک تونل بسته نشده اند .
بردار کلاهت را / تا سرداران شکست خورده ی من
دوشیزه ای را ستایش کنند / که سر از شاهنامه درآورده .
تا لانه ی مار و مور شود / و کور شود چشمی که جز برای دیدن من
از حدقه بیرون نیامده
ژنرال ها نیز مدال افتخارشان را به شانه می کارند / با دست همین دیوانه ای که
از این گور به آن گور پا به فرار گذاشته
و تحت تعقیب هیچ مارمولکی
در عینکی بالاتر از سیاهی مخفی شده ست
شاید این مگسی که در فنجان چای من افتاده خوشبختی فرعونی را تضمین کند که منم
از دنده ی چپ بلند بلند می شوم از تو به اکراه فاصله می گیرم
پرچ می شوم به پنجره ای که به استخوان های ته گودال میخکوب شده
بپر / از منقار کوهی بپر که اسم خودش را پرنده گذاشته
تا کمی از سطح عمق و کمی از عمق سطح بخندیم
میخی در سنگی اگر مه / در وسط میز کار چرا فرو نکنم ؟
مرکز ثقل زمین از رژه ی مورچگانی معلوم می شود
که به هوای موم و عسل به جسد های کلماتی چسبیده اند
که ورد زبان تو / به جان تو! بوده اند
تو از رژه ی ژنرال هایی بازدید کن که در جنگ تن به تن با خودشان
به جای شیر بز کوهی روزی دو سه بار / سر می کشند
لیوانی از شکست / شکستن / شکسته شدن را
من اگر نمی شکنم / می شکنم شست دست فقط شکسته شدن را
و این پل روگذر از هر کجا که بخواهم اگر چه نمی خواستم برای من آورده
مضمون هایی تراش نخورده که آخر شب روی زمین پخش و پلا شده اند
با نک انبر هم اگر انتخاب کنم / کودکان فراری به کنار
کتاب هزار و یکشب من با و تا گریه - خنده های زنان خیابانی چه طور کنار بیاید ؟
دیگر چه فرقی دارد / ندارد ؟ اگر امشب برای من
باز کنی فرضا فرقت را از وسط
یا بتراشی ابروهایت را از ته
مرکز ثقل زمین من از خط زلزله می جوشد
و این چه ربطی به تو دارد ؟


شاعران » علی باباچاهی »پیچ 2
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پیچ 2

پرنده سواد ندارد که بقاپد از لغات بین هوا "هیچ" مرا
سرب داغ هم که بریزی آب نمی شود این "هیچ"
یخ بسته در بن دندان هایم چیزی از اینجا در اردبیل
قطار تا پیاده شدن مورچه ها روی زبانم توقف کرده
منم که زبانه می کشم از " هیچ " / دیگران نذر خودشان می کنند انگشت هایی را
که به مسجد رواست
و دلبر جانان من از ته دیگی سراغ ریگ بیابان را می گیرد که دیگر من نه منم
به علی فعلا چیزی نگو / یا علی ! بروم با زانوهایم آتش روشن کنم
عقرب هایی هم که در قوطی جمع کرده ام از دوران کودکی
گرمم نمی کنند دیگر
این " هیچ " سر به زیر که سفت و سخت گیجم کرده
پرواز مرا اگر چه به تٲخیر نمی اندازد
مجبورم می کند اما که به جای کلاغ قارقار کنم
و در نقش فاخته تا ابدالدهر بگویم : کوکو؟/ کوکو؟
و صبح با دست به نیت خیرش / قلوه سنگی را زیر چرخ گاری ام محکم می کند
تا خیابان ها را جارو کنم از بطری های شکسته ای که فقط از روی " هیچ "
بر فرق نهنگی کوبیده ام / که سنگ از آب درآمده
و بعد از اینکه کوچه به اغیار می دهم / می پرم
از روی جوی کثیفی که بوی " هیچ " لاشه ی سر به هوایی نمی دهد
من و این " هیچ " فقط " هیچ " :
صبحانه ای که بوی مورچه های برشته می دهد
آب پرتقالی که از دست شمر می نوشم
و کمی آن طرف تر از بام خیام هم که بیفتم
این دم نکشم عذاب کی خواهم کشید / سرور من !
سیگاری را که در عصاره ی زهرمار خیسانده اند
نخواستم این دو تخم مثلا مار معجزه گر را
که شیر نر را می آورد به بار
استعفایم را لطفا بگذارید زیر پر و بال همین مرغ خانگی که از این پس منم
گرمی بال و پر این مرغ به جز " هیچ "
چه می پرورد البته به جز " هیچ " ؟
- " هیچ "


شاعران » ع.م. آزاد »ده
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ده

و پائیز مثل هر فصل دگر
باز آمد و رفت
و این رسم زمان من و توست!
هر آمدنی را رفتنی ست در کار.

روزهای خزان همه یادگاران ِ تو اند!
روز میلاد ِ تو اند.
روز میلاد ِ منند.
روز میعاد من و تو.

من و دل ماندیم در حسرتِ تو
در حسرتِ یک پائیز دگر
آه ...پائیز هم آمد و رفت!
دل بسوزاند و برفت..
افسوس ....
پائیز هم آمد و رفت!


شاعران » ع.م. آزاد »هشت
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هشت

آه کاشکی در این غربت ِ دور
مرا امید وطنی بود
ای کاش در این بادیه هم
امید آب و علفی بود!

و در این غربتِ سرد
و در این سوز ــ و در این بیم
چشم تو، چشمه نور
یاد تو، عطر گل یاس
و نگاهت چه تب آلود !

افسوس که غم غمناکِ مرا
نیست فرصتِ هیچ شرری
از سرزمینی دور به سرزمینی دورتر
از غربتی به غربتِ دیگر
و این اوج اندوه من ست!
ای کاش مرا

امید وطنی بود!


شاعران » ع.م. آزاد »نه
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نه

من متولد پائیزم
فصل دیدن رنگ در بعد نگاه
فصل آرامش دل
فصل غوغای نگاه!
فصل خواهش

فصل سایه
فصل باران
بـــاران!



من در رویایی دور از دسترس!
تو را بردم به فضایی که فقط من بودم و تو!
و نگاه تر شده ات
مرا برد به ما فوق مکان
مرا برد به ماه
مرا برد به ژرفای خیال!

و تو آرام نگاه می کردی
که چرا من آنگونه پریشان
چشم بسته بودم به نگاهت!
و دریغا که نمی دانستی
من دلبسته بودم به نگاهت!

در آن چشمان بزرگ
و در آن لبخند ظریف
و در آن حس ــ و در آن وادی عشق
من گم شده بودم
و متنفر از هر پیدا شدنی!


شاعران » ع.م. آزاد »هفت
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هفت

مراد ازگفتن نامت
تسلای خاطربود و بس
ورنه خود دانم که این لاف عقل است
حرف ِ پیوند ، خیالی باطل است.

من کجا باشم ، تو کجا؟!
تو نباشی در خور رنگِ سیاه!
من همه رنگِ تباهی ــ تو فرشته!
تو خودت صبح سپیدی!
تو خودت عشق
تو خودت مهر ِ فزونی!

من گاه با خود می گویم
که چرا بین من و تو
اینهمه فاصله است
اینهمه دوری راه...
اینهمه سختی هجر
که جدائیم چرا؟!


شاعران » ع.م. آزاد »شش
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شش

دلم از زمین گرفت
دلم از خزان گرفت
دلم از نبودنت گرفت
دل من ــ دل نبود
واژه خواستنی بود محال
جام عشقی بود تهی!

لابه لای این همه خواب
رویای عشق تو هم رفت به خواب
و خودت نآمدی ای عشق
و خودت گپ نزدی ای عشق
و مرا سوزاندی
مرا بردی به خواب
خوابی از جنس ناب!
خواب....!

چه کسی مرا بیدار خواهد کرد؟!
با کدامین بانگ؟!
با کدامین داد!
با کدامین فریاد...


شاعران » ع.م. آزاد »سه
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سه

یکی در مرگِ شقایق
یکی در فصل ِ خزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشیدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!

مـــــاندم!



من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنیم در کوچه بن بستِ شکوه

خالی از شک

خالی از ترس

خالی ازبیم



و من اکنون تنها به ابدیت خواهم رفت
به تنهایی با بید سخن خواهم گفت
و به آن دنیای دگر خواهم رفت....

آرام خواهم رفت!


شاعران » ع.م. آزاد »چهار
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چهار

من از شوق لبخند تو، لبخند زنان
چه سرودها که نخواندم
چه فخرها که به نرگس نفروختم!
آه ، افسوس ــ
که آن دل شادان سخت بپژمرد!



من متولد پاییزم
فصل ِ دلسردی عشق
فصل ِ افتادن ِ برگ
فصل ِ تولد ِ رنگ!

در همان یک قدمی ها
من یخ زده بودم
دلِ من به گرمای دلت خوش بود و نمی دانست
که دلت سنگ است و خالی از هر عاطفه ای!
و تـــو هم، متولد پاییز
تو هم ســرد!
تو هم بــاد


شاعران » ع.م. آزاد »پنج
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پنج

من عشق را دیدم ـ
احساس را دیدم
و خودم را در آئینه تو!
چه پوچ بودم و زشت!
و تو را درآئینه خود!
چه سلیس بودی و روان!

آه صد افسوس
که من با تو تر نشدم
کاش باران زده بود
تا نگاه خیس باران زده ات را
فرو می بردم در دل
و صعود می کردم در شور!


من طرحی از روی تو را
با خود برده بودم به خیالم!
که اگر شبی ماه نبود
من پای در تاریکی شب نگذارم.
من نمیرم .
من .....آه!


شاعران » ع.م. آزاد »یک
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:22 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

یک

من متولدِ پاییزم،
فصل ِ زردی
فصل ِ بادِ وحشی
فصل ِ شاعرهای پیر
فصل ِ نقاشان بی نظیر
کس چه می داند!
شایدم بس دلگیر!!

از آن اولین پاییز تا آخرینش
از عطر فروردین تا باد پاییزی
از نیاز آن عاشق تا ناز آن معشوق
از کنج آن مسجد تا بعدِ میخانه!
من همه را پیموده ام!

من مسلمانی دیدم از قوم یهود!
که چون آن درویش ِ پیر
نعره یا هو می کشید!
من به او گفتم : هـــو یا « یا هـو»؟!
او با تمسخر گفت : هم من هم هـــــو!!


شاعران » ع.م. آزاد »دو
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:22 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دو

و در آن شبهای پاییزی
یاد ِ تو گرمای وجودم بود
همچون شعله های عشق،
طبع پر شورم بود.

من طعم ِ شرر انگیز ِ‌ آرزوهای محالم را
با همرهی باد سرد خزان
به استقبال گور خواهم برد
که بپوسند در آنجا
و به دیدارکسی در خموشی بروند.

راستی چه کسی می گفت؟
« زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است »
گویا سهراب هم تر شده بود...!

من آخر هر کوچه بن بست
به دنبا ل ِ دری می گردم
دری که مرا ببرد به وسعتِ مرگ
دری رو به آفتاب
دری تا انتهای بودن
شایدم مردن!!


شاعران » ع.م. آزاد »
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » بهمن بهمنانه »خموش
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خموش

آرام و بی‌صدا گام بر‌می‌داشت.
در اعماق سرد و تاریک اکنون خویش،
اندیشه‌ای بود گوییا خاموش!
نقش گنگ آرزوهای نهان‌اش،
بود شاید
کاین چنین پیدا
غلت می‌خورد در هذیان گرم خویش!
الهه‌ی سکوتی سرشارتر از خیال بود شاید کاین چنین به شهوت
به زیر سینه‌ی خویش می‌کشیدش!
گیج و عبوس گام برمی‌داشت.
در رویایی که از تنگنای پر پیچ و خم ذهن‌اش
رهی سخت دشوار می‌پویید.
در خیالی که از دالان دیوارهای پر سکوت‌اش
بی‌خیال و شاد چرخ می‌زد.
در بخارآلود خاکستری خام نگاه‌اش گام برمی‌داشت.
تنها، امیدی در دست داشت که مدام می‌فشردش؛
سیمایی گشاده که از روشنای‌اش، لبخند بروید
و زندگی در تولدی دوباره اوج گیرد!
 


شاعران » بهمن بهمنانه »گناه سرد
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گناه سرد

در دو چشم سیاه‌اش اشکی رها می‌لغزید
در نگاه بی‌نگاه‌اش گناهی سرد می‌خندید
وهمی آرام، سینه‌ای خالی، ذهنی ملول
در وجود بی‌وجودش شراره‌ی ابلیسی سرخ می‌رقصید.


شاعران » بهمن بهمنانه »در برابر زمان
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در برابر زمان

مجالی نیست، نازنین
زندگی را فریاد کن!
تپش پرحرارت قلب را مجالی نیست
سرخی خون را فریاد کن!
فرصتی نیست، نازنین
زندگی را تصویر کن!
فوران اشک شوق را فرصتی نیست
آبی عشق را تصویر کن!
که تنها نگاه روشنای نیلی صبح سپید برای من کافی‌ست.


شاعران » بهمن بهمنانه »On 8 March
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 11:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

On 8 March

امروز برای زن، فریاد می‌کنی
فردای‌اش را چو بهمن، آوار می‌کنی
---
در تنگنای تعصب آمدند
تا آزادی را سرودی سازند
هنگامی که نامردان
بر مردسالاری نهادینه‌ی اجتماعی منتعش از دین، پا می‌فشردند!


شاعران » بهمن بهمنانه »بی‌خواب
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 11:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بی‌خواب

چشمان‌ام باز
خیره به ناجایی
نگران می‌نگرد هیچ را
نمی‌برد خوابم باز!
خسته و بی‌زار، چون من‌اش
سرد!
شب از غصه تنهایی خویش
افتاده خموش.
نمی‌برد خوابش باز!
در فاصله‌ای میان تشک و ملافه
سکوت را به خیالی خوش می‌شمارم
نمی‌برد خوابم باز!


شاعران » بهمن بهمنانه »با که گویم؟!
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 11:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

با که گویم؟!

فواره‌های آبی خاموش‌اند
سرد و تاریک
آن‌قدر سرد که انگار هیچ گاه گرم نخواهند شد.
دریچه‌های درخشش نور گم شده‌اند
محو شده‌اند
و غباری که به سنگینی نامردی‌ست
پنجره‌ی خورشید را که به وسعت معرفت است
می‌کشد سخت در آغوشی
که به اندازه‌ی تاریکی‌ست.
تاریکی گفتارها
ظلمت اندیشه‌ها
در سکوتی سرشار از دروغ
در سینه‌هایی بی‌فروغ
همچو دزدی می‌برد نور ستاره
می‌کشد هر چه خوبی‌ست در بن چاه گناه
می‌زند سیلی خشم تعصب بر دهان
می‌نشاند دانه‌های باطل بر ایمان!


شاعران » بهمن بهمنانه »آستانه‌ی بهت
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 11:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آستانه‌ی بهت

مانده در آستانه‌ی بهت
خیره و مات
من هستم!
بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!
مرثیه‌ای ناهمگون را می‌مانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمی‌بینم‌ات؟!
با دشنه‌ای کین‌آلود بر قلب هستی خویش زخمه می‌زنی
که چه؟
دیوانه‌وار بر طبل بی‌عاری لحظه‌های خویش ضرب می‌گیری
که چه؟
برای توام شاید
زمزمه‌گونه‌ای خیال‌انگیز‌،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!
با تو بگویم؛
تاپ تاپ دل‌ات بی‌صداست
هیاهوی ذهن‌ات بی‌صداست
نگاه‌ات بی‌صدا
صدای‌ات بی‌صداست.
آن که غریب و نا‌آشنا می‌نگرد
من هستم!