هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » امیر آروین »معمّای وجود
دوشنبه ۵ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

معمّای وجود

عقل کجا پی بَرَد، شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل، سرِّ مــعــمّــای عشق
عطار


شفقِ صبح دمید
ولی از پنجره ی زوج ِ تَنَم
نور نیامد به درون
جسدی بودم بر روی زمین!
اندکی بعد از صبح
چشم هایم باز شد :
آفتاب می تابید
نورِ آن را دیدم
ولی از شدّت ِ بهت
چشم را مالیدم!
در هوا پرسه زدم
به خدا پیچیدم ...
... لحظه ای مست شدم
به خودم بالیدم!
پس از آن
دریاها را دیدم
و من اسفنج شدم!
همه را بلعیدم!
حجم ِ من پُر شده بود ...
... پس به جای اَبر
من باریدم :
بر سرِ غمزده ی شهرِ سکوت
بر دلِ چرک ِ هوای تهران
بر معمای وجود ... بر معمای وجود ...
....................................................
بارشِ من بر سنگ
همچنان باقی بود
روی برگی ریختم
لغزیدم ...
... و چه سرد بود زمین
وقت ِ پذیرفتنِ من ...
... جسدی آنجا بود :
در زمین کِرمها می رقصیدند
بر سرِ لاشه ی مرگ ...
... شاید آن، من بودم!


شاعران » امیر آروین »آسمان
دوشنبه ۵ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آسمان

اگر از دست ِ وجودت
به ستوه آمده باشی
به کجا خواهی رفت؟ ... آسمان، شاید!
و که را خواهی جُست؟ ... آن خدا، شاید!
اگر از شوقِ لذائذ، به زمین برگردی
به دگرباره، تمنّای بدن خواهی گفت!
و اگر سر به هوا گرداندی
دیگر او را نتوانی دیدن
چون که در عمقِ لجنزارِ تَنَت محبوسی!
و به صد بار به شرمندگی و بیزاری ...
........................................................
... حال، بارِ صد و یک :
و چه زیباتر و بهتر
که همان جا ماندن
و به عشقِ اَََزَلی غلطیدن ...
... قطرهای اشک که از شدّتِ لذّت غلطید
و درونت را شست!


شاعران » امیر آروین »عدالت
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عدالت

عدالت در زمانِ ما
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
معنی ِ وارونه و بیهوده ای دارد!
عدالت، لکّه ی ننگ ِ دروغ است
عدالت، یک فریب ِ اجتماعی ست!
عدالت، یک مترسک
یک عروسک
یک لباسِ خیمه شب بازی ست!
عدالت
آلت ِ خون و قِتال است.
عدالت
آلت ِ ظلم و فَغان است.
عدالت
آلت ِ زهد و ریاکاری ست.
عدالت
آلت ِ دست ِ جهانخواری ست.
عدالت در زمانِ ما
دریغا
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
ای دریغا ...
معنی ِ بیهوده ای دارد!


شاعران » امیر آروین »لحظه ها
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لحظه ها

لحظه ها جاری شدند
یک به یک خالی شدند :
لحظه ای در اوج ِ بیداری
لحظه ای در عمقِ بیزاری
لحظه هایی :
با دلی شاد و لبی خندان
لحظه هایی :
با دلی غمناک و گریان
........................................................................
... و من
سوارِ اسب ِ تقدیر
همچنان، می سرودم :
ندامت، حاصلِ رنج است.
ندامت، درد ِ بی درمانِ رسوائی ست.
ندامت، سایه ی شوم ِ گناه است.
ندامت، پاره ی عمری تباه است.
و صداقت :
واژه ای گویا
لحظه ای زیبا
رؤیت ِ معشوق
از وَرای دیده ای تَر بود ...
... چشم ِ من چون ابر
گونه ام چون سیل
و صدایم :
مویه ی غمناک ِ آخر بود.
... لحظه ها بود
... روزها بود
... سالها بود
ذهنِ من شیشه
کلامم کور
و دلم :
آینه ای تَر بود.
.....................................
در نهایت
از اَزَل
تا روزِ آخر
هر چه بود
این لحظه های عمرِ من بود.


شاعران » فروغ فرخزاد »بوسه
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 16:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بوسه

در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
 با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب


شاعران » فروغ فرخزاد »شب و هوس
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 16:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
 می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
 می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد ساکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
 در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
 در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
 در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
 می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان


شماکه آرایش نمی کنیدبخوانید
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 16:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاید از جهت اینکه اهل آرایش نیستید فکر کنید که به جز یک کرم مرطوب کننده برای دست و صورت و هر از گاهی یک ضد آفتاب به چیز دیگری نیاز نداشته باشید اما بهتر است بدانید که حتی اگر از هیچ لوازم آرایشی هم استفاده نمی کنید بهتر است برای محافظت از پوست خود و پیشگیری از کک و مک و لک در سنین بالاتر، این یک قلم را جلوی میز آرایش خود داشته باشید.

شیر پاک کن ها علاوه بر اینکه حلال خوبی برای پاک کردن مواد آرایشی هستند می توانند منافذ پوست افرادی را هم که آرایش نمی کنند نیز تمیز کنند .

بهتر است برای تمیز کردن پوست صورت قبل از شستشوی آن با آب و صابون یا مایع شستشو ابتدا با یک پنبه ی کوچک که به مقداری شیر پاک کن آغشته شده پوست خود را خوب تمیز کنید که خواهید دید حتی اگر هیچ کرمی هم به صورتتان نزده باشید یا حتی آن روز را در منزل گذرانده باشید رنگ پنبه ی شما تیره شده و تمام جرمهای آلوده ی پوست شما را گرفته و البته منافذ آن نیز با این ماده ی آرایشی کاملا تمیز خواهد شد .


نکته:

_ بهتر است از شیر پاک کن های حاوی الکل کمتر استفاده نمایید.

_ اگر آرایش نمی کنید می توانید یک روز در میان شیر پاک کن استفاده کنید.

_ برای لطافت و شادابی پوستتان هفته ای یکبار را هم به استفاده از ماسکهای خانگی اختصاص دهید.

_ یک یا دو ماهی یکبار پلینگ یا پاکسازی پوست نیز انجام دهید.

_ حتما در طول روز حتی در منزل از یک ضد آفتاب مناسب پوستتان استفاده کنید.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع:نيك صالحي



:: موضوعات مرتبط: زنان
اشتباه رایج میان دختران مجرد
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 16:13 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
چندی پیش، فیلمی تماشا کردم که در آن، خانمی مسئول کارهای حقوقی یک شرکت بود. این خانم، در آستانه چهل سالگی، وقتی پرونده‌های شرکت را بازبینی می‌کرد، به فکر بازبینی زندگی شخصی خودش افتاد و با این تصور که هیچ مرد مناسبی برای او وجود ندارد به این نتیجه رسید که هیچ راهی برای تشکیل خانه برایش وجود ندارد.

او این موضوع را بارها و بارها برای خودش تکرار ‌كرد، تا اینكه یک روز مرد مناسب خود را ملاقات کرد. حالا خودتان نتیجه را پیش بینی کنید. کاری از دست من برای این خانم بر نمی‌آمد، اما متوجه شدم اشتباهی را که دختران مجرد زیادی مرتکب می‌شوند کرده است. در واقع، او چهار اشتباه اساسی کرده بود که باعث می‌شود یک خانم مجرد همیشه تنها بماند..

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: زنان
شاعران » رسول آقازاده »سوز و نوا
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سوز و نوا

برای درد بی درمانم دوا باش
برایم چون نفس اندر هوا باش

دلا سازی بزن با تار هستی
تو هم دائم در این سوزونوا باش


شاعران » رسول آقازاده »غرور
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

غرور

تو سلیمانی براهت مورباید
برایت شادی و سرور باید

در دیده ما چو پادشاهی
باشد که تورا غرور باید
 


شاعران » رسول آقازاده »ترانه
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ترانه

ترانه ای زیبا
بانام توخواهم گفت

شبی سیه تا صبح
درکنج توخواهم خفت

ترانه ای رنگین
در گوش تو خواهم خواند

تا آخراین دنیا
درپیش تو خواهم ماند


شاعران » رسول آقازاده »قبله دل
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قبله دل

دوباره این دلم غم دارد انگار
یکی راین میان کم دارد انگار

کرده ام قبله دل رو به آبرویت
چون آن آبروی تو خم دارد انگار


شاعران » رسول آقازاده »نقش وفا
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نقش وفا

گر شعرا نقش وفا می زدنند
آن فقرا جام ریا می زدنند

ما همگی بحر تو می آمدیم
این رفقا ساز جدا می زدنند


شاعران » رسول آقازاده »فریاد
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فریاد

 چرا جزمن همه را یادداری
 به من که می رسی فریادداری
 بکن یادی تو از درد دل ما
 که بینی خاطری بس شادداری


شاعران » رسول آقازاده »حرف دل
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حرف دل

صفحه ها مشکوک
ذهن ها بیمار
آدمیت مُرده
ابدیت برجاست
نُسخه ها پیچیده
گورها کنده شده
آخرهرحس غریب
خاطره ها نالیده

آزادی زندانیست
دلها پژمرده
نفرین دوعالم
برتن ما خورده
خاک اینجا چه نجیب
تن آنها نجس است
گور اینها کجاست
تا که بهرام بگیرد
برلبش سنگ گذارد
تاکه دندان نزند
به رگ خون عزیزان وطن

بَه چه نزدیک می بینم روزی را
که خود نیزدرآن می سوزم
ولی از شرم همین صد رویان
بهتراست دست دعا برگیرم
ترس از آن روزنیست مرا
ولی دیرنپاید...
خود در آن چاه بیفتید
که بدست خودتان کنده شده
ازبرای آزارهمین مردم
ترس ازآن صبر گرانمایه مردم
دوزخی ازنوع بشرحاصلتان می بینم

آن دیار که هرگز ازظلم شکایت نکند ویران است
موطنی را که ازاین جرم حکایت نکند ایران است

پس بدانید روز بدرود من نزدیک شده
چون صبرایوب رو به پایان است
فقط برخیز که صحنه مُهیا شده وُ
زمان در طول حرکت دچار تغییرشده


شاعران » رسول آقازاده »گم گشته
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گم گشته

 من اینک در درون خود
 دل گم کرده ای دارم
 سراغش را نمی گیرم
 زهجرش ناله ای دارم
 بسی در ظلمت شبها
 به یادش زنده می سازم
 حیاط خلوت دل را
 به امیدفرداها!
 ترامن درکجا یابم
 ترامن از کجابویم
 ترامن درکجابینم
 ترامن ازکجاجویم
 دل گم کرده خودرا
 که ویران گشته از دوری
 چگونه درتوآمیزم
 چگونه از توپس گیرم
 ولی آن دل من کو؟
 چرارفت آنهمه شادی
 چراغم در تن ماشد
 چراهرگونه توهین است
 به امثال من وماشد؟
 دروغ ازنوع اندیشه
 ستم بانام خوشبختی
 جنایت را نبرد حق
 هدف خشکاندن ریشه
 گذشتم درتوگم گشتم
 نه ازراهی که برگشتم
 شدم آزاد ولی این بار
 ندانستم پرز غم گشتم


شاعران » رسول آقازاده »شعری برای ایدا
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعری برای ایدا

 چون کوه استواری
 چون لاله سُست ولرزان
 باشی همیشه زنده
 حتّی به زْْیرباران
 قلبت دگرنگیرد
 آنجا که دل گرفته
 گوئی کسی دراینجا
 غم دربغل گرفته
 مامردمان دردیم
 شادی زما گریزان
 عالم خبرندارد
 درمانده ایم وویران
 دردی درون سینه
 ازتو به من رسیده
 مارا تنی سلامت
 امّا کسی ندیده


شاعران » رسول آقازاده »مُهر اسارت کجاست؟
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مُهر اسارت کجاست؟

 حسِ غریبانه ای
 سوی دلم می رود
 شور به پا می کند
 زمزمه ها کرده و
 ناز به ما می کند
 گاه خبرمی دهد
 غافلم ازخویشتن
 درد درونم بزرگ
 زخم دلم پرشکاف
 خنده ام ازبی کسی
 گریه ام از نوبجاست
 مُهر اسارت بدل
 حُکم جهادم کجاست؟
 گول نخوردم که او
 خائن صدچهره است
 گو به اورا که من
 زنده ام از بی کسی
 خنده ام از روزگار
 ناله کجا کرده ام
 شرمم از این بوده چون
 گریه از احکام ناب
 خنده ما نارواست؟
 دین سیاست زده
 خورده سند چون جداست
 حال یقین کرده ام
 حُکم شهادت به دل
 مُهر اسارت کجاست؟


شاعران » رسول آقازاده »ماه پیشونی(۲)
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ماه پیشونی(۲)

 درون خلوت خویشم
 کسی در من فرو رفته
 دلم را برده با نازش
 ولی آهسته خوابیده
 مرااز خودرهاکرده
 به بند خود در آورده
 نه اورادیده ام هرگز
 نه درخوابش فرو رفتم
 نه از ماهش خبر دارم
 که بر جانش گره خورده
 مرا در خود بغل کرده
 که ایا آدمی مرده؟
 جوابش را ندادم چون
 درون خلوت خویشم
 ولی شایددراین خلوت
 زهجرت ناله ها کردم
 چرا چون لاله پژمرده؟
 چرا اینک ز هجرتو
 خدای عالم افسرده
 چرا باید چنین باشد
 نه از ماهش خبر دارم
 نه می دانم
 که بر جانش گره خورده
 ولی پیشانیت گفته
 که ماه من فروزان است
 نمرده تا ابد زنده
 چنانکه مادرت گفته
 ولی این را که می دانم
 توازروح رویاها
 تو از جنس مهتابی
 شبی را آمدی خوابم
 شدی چون ماه پیشانی
 نظرکردی به این دنیا
 بدیدم تو خود ماهی
 ترا باید نوشت هرشب
 عزیزم ماه پیشانی
 نباشد ازتوبهتر کس
 چراکه عاشق ماهی
 ولی نه ... تو خود ماهی
 روحش شاد


شاعران » رسول آقازاده »رفتم از دست...؟
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

رفتم از دست...؟

 آن روز که مُردم هیچ خبری ازمن نبود!
 ایا بود؟
 کس مرا ندانست که
 از کجا آمده ام
 به کجا می روم و
 آمدنم مرگ که بود
 آنروز که رفتم ازدست !
 کسی از من خبری داشت؟
 شب!!!
 شبی از بی حوصلگی خوابم نبود
 شب به رخم حادثه ها می نمو
د بغض شبا ترانه ها گفته بود
 سوی دلم قافلـــه ها می نمود
منتظرم که باز خواهم گفت!
 خبری از دست رفتنم
 منتظرم!؟
 شاید انتظار خبری بیاورد
 شاید باز اید به دستم؟
 منتظرم؟


شاعران » رسول آقازاده »ماه پیشانی 1
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ماه پیشانی 1

 دلت آرام برنمی دارد
 از این ظلمت...
 شبی در خلوت دوزخ
 ترا تنها نمی داند
 همین ظلمت!
 هرآنجا می روم شاید
 که شادی سوی او ای
د ولی شادی نمی اید
فقط ماتم!
 دراین بن بست
 همیشه ماتم است ماتم
 که ماراساده پندارد
 در اینجامُرده هابیدار
 چراشایدهمه مُردیم
 نمی دانم
 همین باید که می دانم
 سکوتم فریاد می دارد
 گلویم بغض می آرد
 همین ذلّت
 ازاین علّت
 زایمانم قسم دارد
 مراازماه پیشانی
 فروزان را که خورشید است
 نظرباشد
 ترادیگرغروب آمد
 کسی ایا خبر دارد
 درونِ سردی جانت
 زایمانت
 تراباید نوشت هر شب
 عزیزم ماه پیشانی
 کنارت مادرت بیدار
 ولی تو تا ابد خوابی
 زنازت عالمی بیمار
 چرا اینگونه بی تابی
 ترا باید نوشت هر شب
 برای اینکه بیداری
 ترابایدنوشت هر شب
 عزیزم کنج دیواری
 نباشد دم بدم ایوان
 جریده خط و دیوانی
 ترا باید نوشت هر شب
 ترا باید نوشت در شب
تقدیم به زنده یادفروزان امامی
روحش شادویادش گرامی باد


شاعران » رسول آقازاده »انتظار
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

انتظار

 دلم را برده آن چشم سیاهت
 چه راهت می فتد بر من نگاهت
 نشینم آنقدر من در کنارت
 که آخر سر رود این انتظارت
 سفر کردم که باز ایم به سویت
 تا نمانم بیش از این در آرزویت
 اگر حالا کسی دیگر نمرده است
 فقط از درد دلهای تو بوده است


شاعران » رسول آقازاده »وجود تو
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

وجود تو

 آب دریایی که نشد قطره ای از وجود تو
دُ رّ خوشابی که نشد طرّه ای از وجود تو
 خواسته ای از وجود تو جان حقیرشد ولی
 تمام هستی که نشد ذرّه ای ازوجود تو


شاعران » رسول آقازاده »روزگار له شدن
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 13:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روزگار له شدن

 یک روز روی دیوار کوچه تان خواهم نوشت
 برمی گردم وصدایم رابا خود می برم
 این را به هزاران زبان دنیا ترجمه خواهم کرد
شایدتو خواب بوده ای آنوقت
 زیرسنگینی نفسهایت غرق خواهم شد
 شاید نگاهت قایق نجاتم باشد
می دانم کسی نخواهد فهمید
 که من کیستم
ازکجاآمده ام و
 به کجاخواهم رفت
 ایا اثرم بودو ربود؟
 ولی شاید
 شاید زیرسنگینی احساس تو من له شده ام
 آری له شده ام


شاعران » علی باباچاهی »بازی این شطح
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بازی این شطح

هلم بدهند اگر می افتم از پشت در ته گودالی که هم مورچه ها را
له می کنم
هم اینکه طاری / بازی بازی رد می شود از رویم
برای تو هم خیلی بد می شود که اسم خودت را گذاشته ای
نیلوفر سیمانی ستون فقرات من
مادرم را که به زور از ته گور بفرستم به خواستگاری ات
آری ات را از زبان عزراییل هم که نشنوم
نارنج به این سادگی میان من و تو البته کمی بغرنج تر می شود
طعم حلوای مرده می دهد این وصلت در ته گودال
و حال آن که جن های بصره و بغداد زیر سایه ی نخل و سپستان
برای مان از دایره زنگی سر در می آورند
افسار رنگی را بگو ؟
و بعد از اینکه با سلام و صلوات کراواتم را در ته گودال جلو چشم تو
و آتش می زنند پر سیمرغی را که در قطار سریع السیر
از دست شیخ عطار منطق الطیر قاپیده اند / اول یکمرتبه پیدایش می شود
- پرنده به این میمونی ؟
و نجات دهنده ی من و تو با صورتک مصحکی از نک کوه قاف
عمو زنجیرباف را هم پشت کوه انداخته که بیندازد
برهنه ی مادرزاد هم باشم اگر / برگ انجیر از دست تو
فقط "علاج دل ماست"
وگرنه در ته این گودال / حال اینکه چیزی شبیه مار بخزد
و ناگهان بگزد / کجای فلان گوشه - کنارت را
حکایت فلفل سبز است
که روی شاخ الاغ روییده
مادرم آنقدر فیلسوف بود / اوف
که من آنقدرتر شقه شقه نق بزنم
و او که پیچ و تاب رقص تو را در اندام مار / با سنفونی شماره ی
صفرشو پنهاور
در ته این گودال بی مثال برای مش صفر اهل زنگبار هم میزان می کرد
ندیده بودم تو را اگرچه ولی خیلی زود
میخ های پنج پر صندوقچه ای را محکم تر
و کردکاری که تا _______ و با یوسف به زندانم
و ما هر چه را که ببازیم بازی را که نباخته ایم
همین رقصی را تو برقص که در اندام مار میرقصی
به عقل جن هم نمی رسید اینکه تو می رقصی بر حباب های کف صابون
مادرم نیچه را یا که فقط برای نشنیدن نمی نواخت
یا که می ترسید از تای تازیانه اش
و تو را عین مادرت در قنداقچه ای قایم می کرد که فقط فکرهایت
از گهواره بزند بیرون
و روی زانوی من سی و چند سال تمام قد بکشی
تا برسی به شانه ی من که دو مار سیاه / انتظار تو را
و می کشند خون تو را با تلمبه ای که از شهرداری درخواست کرده اند
سنگ بزرگ علامت نزدن نیست
و گرنه این گودال در همه حال پشت سر من
به ته و توی ریشه های زمین چرا چسبیده ؟
و به جز من با تو چه دیده
که قبلا از من با من
ندیده / هیچ ندیده ؟


شاعران » علی باباچاهی »عاشقانه - گانگستری
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عاشقانه - گانگستری

اسلحه ور رفتن هم بی فایده ست / وقتی که تو نباشی
و کشیدن ماشه / تیز کردن چاقو
بریدن با سیم گلوی گروگان کم سن و سالی که
ترس را هم خوب تلفظ نمی کند
در ته چشمان خون گرفته ی من / واقعا ؟
سرقت اموال پیرزنی که تصادفا اسم تو را بر خودش
و آسمان را هم طاقباز گذاشته
که در روز روشن / وقتی که تو نباشی مخصوصا
تهوع آور است جنایت
بر هر سنگی که سقوط کنم
به کوه بزنم که بخشی از دریا آتش بگیرد هم / بی تو
نارنجکی به خودم ببندم و / بی فایده ست
تهمت اینکه نیمی از کره ی جغرافیای روی میز را شخصا
و منفجر کرده ام بقیه ی مین هایی که شب های آبادان را فقط
به جهنمی از بهشت بدل می کند
بی فایده ست بی تو
وقتی که نباشی تو / جهنم هم بی فایده است
هیچ ندارم دل و دماغ اینکه شما را به انفرادی با رؤیاهای شاقه
و محکوم کنم دزد به کاهدانی که شعرهای مرا
به سه مالخر همین دور و بر فروخته اند
و یا چارپایه را از زیر پای فرقی که نمی کند پس بزنم
تا طناب دار ./ شیرین تر از زهرمار
با گلوی هر که / و از هر کجا
کاری کند / دیگه چه کاری ؟
تیر خلاص ؟
یا آخرین گره ای که جمع و جور کند هوش و حواس
آدم اعدامی را
این صحنه های خنده آور البته که با تو
بی تو که بی فایده ست
با دست بسته بی فایده ست اگر که باز / بی تو
تکیه به جای بزرگان بزنم که آخر کار فقط تکیه به دیوار می زنند
و سلول هایشان را هم که به رایگان به این و آن
خب دیگه شلیک می کنید / یا بپرم از خواب ؟
تختخواب زندان هم گنجایش خواب های زیادی دارد
مردن بی تو / و خوردن یک قاچ خربزه حتی بی فایده ست
قول داده ایم / قبول ؟


شاعران » علی باباچاهی »بازی توطئه
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بازی توطئه

گرهی افتاده در کارت انگار / که یکی دوبار دیگر در غروب
آب داغی ریخته باشی بر تن و بدن گربه ای سیاه
و گریخته باشی از چشم دور و بری هایت که ناگاهان همگی سم دارند
و سه کوتوله ی تقریبا قد بلند از چار طرف نقشه ی قتل متن و مؤلفی که تویی با / یا که بدون سر
و می کشند ناز غاز و کلاغت را تا لب گودالی که
به رؤیای خودشان
حفر کرده اند خیلی درست گور تو را هم در گوشه ای از آن
که خر بخندید و [ پشت صحنه ] شد از قهقهه سست .
و این خطوط کوفی کف دست تو در همه حال
به دخترکی که در بنگال ختم می شود که تو را خیلی
دوست دارد کمی از دورتر از چشم هایش
بایستد / و تماشا کند فقط
گ های سه گانه ای را که به اسم و رسم تو حمله ورند.
نه می درد یقه ی پیرهنش را / و نا با هر چه می کوبد بر فرق سرش
از ترس اینکه بگویند شیشه ی روغن بادان ریخته
نه خنده سر می دهد آنقدر که : از تیمارستان گریخته .
- فالت حقیقتا فاله
گردوی پوک را به هنداونه هایی که زیر بغلت کاشته اند / می کارند
و ترجیح می دهی آخر شب در آینه ی دستشویی دق کنی / اصلا !
و به تختخوابی مخصوص در تیمارستان برگردی که عاشقان خیلی انگشت نما را
- برکه نمی گردم!
و به سگ های هار / زهر مار هم که نمی دهی / البته که نه !
سکوت "او" قطعا دیوانه ات می کند اما / نمی کند اما
بر می گردی به خانه که مادرت فقط شانه می کند موهای خاکستری ات را
- خاک بر سرم را ؟
و مرهم می گذارد " او " چه طور ؟ / به زخم زبان و جای دندان سگ هایی که
استخوان های تو را هم / چرا که نلیسند ؟
" بعد از این دست " من و گردن ماری که فراری می دهد سگ های هار را هم
شیشه ی الکلی آماده می کنی
و ساده می کنی کار و بار مارگیرهای جنوبی را
از رود نیل هم گه نگذری
برمی آیی از پس عزراییل
این فیلم خیلی دیدنیه !


شاعران » علی باباچاهی »قسم 1
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قسم 1

به مار ماده ی بی آزاری قسم
به فرض اینکه دور دست و گردن من
و با نیلوفری رقابت دارد که دور عصب هایم پیچیده
این آینه ی رو به رو قیافه ات را کمی تغییر قیافه داده
وگرنه این نیلوفر ظاهرا بر خلاف تو / از غلاف تو بیرون خزیده
به هم نریز لطفا فکر و خیال شطرنجی را که بر مسیر از هر کجای تو چیده ام
پس / هزار بار به تو ای ماری قسم
که کاری سخت دست منداده ای
که خیلی هم ساده است
اول / خوب خفه ام کن !
بعد خرسی را صدا بزن که بو بکشد
اسامی خاصی که زیر پوست من با موهایی کوتاه یا بلند
پیش از آنکه بمیرند / پا گذاشته اند به فرار
کره ی روی میز را هر چه زودتر / به موزه اگر بفرستی / متشکرم
دنیا را صرفا برای تو گفتم که از نو آغاز بشود
یا که نه آن را فقط برای تو با پاکت سیمانی تعمیر کنیم
با سه چار کارگر افغانی
آن طرف اما جسدی تازه روی دست کلاغی مانده
که قارقار هم هنوز بلد نیست
 


شاعران » علی باباچاهی »قسم 3
یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ ساعت 12:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قسم 3

به عاشق تو نبودم اگر قسم !
-دروغ ؟
بلد نیستم جسدم را به جز کنار راه رفتن در کنار تو
در کجای هم اکنون این همه هیچ / دفن کنم
هیچ / بلد نیستم
ها ؟
چه کسی فرمود از کلاغی بپرس که در کتاب مقدس
بیل که نه
به دست هابیل اما چیزی یاد داد که
باز بلد نیستم
قصه ی تدفین این جسد
چه بد
کنار راه رفتن در کنار تو چه خوب ادامه داد