هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » محمد علی بهمنی »از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
 می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
 این سوت آخر است و غریبانه می رود
 تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تر
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو


شاعران » محمد علی بهمنی »خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی

زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
 به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
 تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
 که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
 خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
 بگو رسیده بیفتم به دامنت ‚ یا کال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
 ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
 نمی توانم حتی به بالهای خیال


شاعران » محمد علی بهمنی »غزلی چون خود شما زیبا
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

غزلی چون خود شما زیبا

با غروب این دل گرفته مرا
 می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
 لحظه هایی که در فلق گم شد
 با شفق باز می شود پیدا
 چه غروری چه سرشکن سنگی
 موجکوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت : بیا
می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
 باز هم ذوق گوش ماهی ها


شاعران » محمد علی بهمنی »اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
 من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود
او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود


شاعران » محمد علی بهمنی »بهار بهار
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بهار بهار

بهار بهار
صدا همون صدا بود
 صدای شاخه ها و ریشه ها بود
 بهار بهار
 چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
 وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
 تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
 بهار اومد با یه بغل جوونه
 عید آورد از تو کوچه تو خونه
 حیاط ما یه غربیل
 باغچه ما یه گلدون
 خونه ما همیشه
 منتظر یه مهمون
 بهار اومد لباس نو تنم کرد
 تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
 خواب و خیال همه بچه ها بود
 آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
 بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
 یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود


شاعران » محمد علی بهمنی »دهاتی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دهاتی

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
 بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
 با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
 گلهای زینتی نداشت
 اسب نجیب ده من
 نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
 اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
 برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
 دنیاییه که دیدنش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
 اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره


شاعران » محمد علی بهمنی »شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

 تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
 که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
 غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست


شاعران » محمد علی بهمنی »
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » حمید حیدری »آب و آتش
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آب و آتش

یخ سوخت و شعله خندید به آب
آب درمانده و غمگین شد
دل آتش منجمد و سرد!
گویی ز آه یخ آب شده این چنین شد
آب سلیس و روان بود، آتش چه؟
سلیط بود و گران
آب روان در چاله ای پر ز یخ افتاد
آتش به دنبال او
آتش زورمند بود و جفا می کرد،
آب مظلوم و ستمدیده می نمود
آتش به زور و به سختی وارد چاله شد
این بار آتش طعمه ی چاله شد، خفه شد
آب سر براورد هیچ زآتش ندید،
مانند اینکه ز اول همی نبود
 


شاعران » حمید حیدری »شعر من
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر من

من نه شاعر پیشه ام نه نه غزل سرا
گاه گاهی به سرم می زند و درد دلی می گویم
می دانم...خوب می دانم شعر من وزن ندارد.
خالی از قافیه و بند و ردیف است...
من فقط حس غریب خود را می گویم

من نمی گویم شعر من جذاب است
شعر من در دل خود عاطفه ها می کارد
شعر من در قفس تنگ جهالت طاقت نمی آورد
بعد از آن بیرون پریدن شعر من تاب و توان می گیرد
بعد یک خواب لطیف
بعد یک زمزمه ی گرم خیالی
شعر من بی ابهام است
مثل برگ...مثل کبوتر
 


شاعران » حمید حیدری »گل، گل چید!
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گل، گل چید!

صبح بود
نا گاه گلی از زندان خاک برون شد
هاج و واج، به ریشه ی خود که از خاک معرفت بیرون زده بود می نگریست
گل به راه افتاد:
از باغچه ی کوچک لطف و مهر بگذشت
به چه قیمتی؟
به قیمت اینکه خود را بشناسد.
پا فراتر بنهاد؛ رفت تا اوج کبودی گل داوودی
رفت تا منزل مرطوب چمن در دل مرداب سکوت
رفت تا خارج وزن و میزان
ناگاه سرش به سنگ اختیار خورد
تسلیم نشد
رفت تا آن سوی عطر طلوع در کشاکش بودن
رفت تا گیجی منگ و منگی گیج!
رفت تا سلسله ی آبی زندان حساب
رفت تا لوح سپید پر پیک پوپک
رفت تا چاله ی چرخ چمن و چه چه آن چلچله ها
به چه قیمتی؟
به قیمت اینکه خود را بشناسد.
گل ز تاراج خوش اندرز آویزان شد
در همین حین پرستوی مه فهمیدن گفت به او:
گل چین.
از باخ فراخ گلچین محبت گل چین
گل، گلی از باغ گلچین محبت چید
عاقبت گل، گل چید!


شاعران » حمید حیدری »من به دریا رفتم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من به دریا رفتم

من به دریا رفتم
خاک ساحل ها را بو کردم
سینه ام پر ز غبار آه است
چشم پر سو کردم
من به اندازه ی اشک خندیدم
قدر سر دفتر هر موجودی نالیدم
من به وزن ملکوت آبی را حس کردم
وز شدت خاموشی ریگی که ز خورشید بیابان داغ است،
به شگفت آمدم و صبر و ادراک شکیبایی را حس کردم
وز خمودی، سادگی بگذشتم.
ته حرفم این است:
من به اندازه ی زیبایی قرمز مستم!
ولی از محنت مرغان هوا غمگینم
دل من غم زده و رنجور است

من به دریا رفتم، آب را بشناسم
شن ساحل ها را لمس کنم
به خروش امواج سر تعظیم فرود آرم
به صدف جدول ضرب و هندسه یاد دهم!
خاطرات اسب آبس از زبان خویش را بنویسم
من به دیدار گل نیلوفر،
من به وقت چمن رفتم
من به دریا رفتم
من به دریا رفتم.


شاعران » حمید حیدری »کودکی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کودکی

کودکی شیرین است
هر کسی می داند
یک کسی می گفت هر لحظه به ما
اگر از عمر درازت همه را پس بدهی
این محال است که یک لحظه ای از کودکی، خردی را پس گیری
کودکی اوج، رهایی، همه چیز است
کودکی شیرین است
شاید که بگویی کودکی چیست که هر انسانی، دم به دم می گوید:
کودکی شیرین است

کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است
کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است
کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است
کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید
کودکی شیرین است
هر کسی می داند
کودکی شیرین است
 


شاعران » حمید حیدری »بی رنگی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بی رنگی

با دلی در عطش فهمیدن، گرداگرد جهان می گردم
می روم تا به جهانی بی رنگ
خالی از رنگ و تلألؤ

می روم:
می روم خوب ببینم این سراب دل صحراها که می گویند چیست؟!
می روم باد را، آنگونه که شایسته ی وزیدن است بشناسم،
می روم...، می روم زین حصر دلگیر جهان بیرون بیرون

من رسیدم:
من رسیدم به سرزمین سریر
یا که شاید به باغ فراخ ماجراجویی عشق
من رسیدم:
به بوی خیس تپیدن؛
به مشت خشک تلاطم؛
به عمق نرم رهایی؛
به وزن صوت دریدن.
من رسیدم...
من رسیدم:
به دور نمای ذکاوت؛
من رسیدم به شاخسار تنگ علامت؛
و رسیدم به لوح پاک فراغت.
عاقبت من به خود رسیدم

با خودم می گفتم:
می شود پروانه شد، می شود پروانه شد تا پر کشید،
دور تا دور شمع عشق چرخید.
می شودکاشانه ای شد مرغ دل لانه ی خود برگزیند.
می شود چون قطره ای زیبا و نرم بر دل سخت قساوت بس چکید، عاقبت آن را شکافت.
می شود وزن عروضی یا که آهنگ و ردیف شاعری شد؛ تا که گوید یا سراید شعر را بس او لطیف.
می شود پروانه ای شد، می شود...

رنگ در عالم خود سازی و زهد و ملکوت بس عجیب است:
رنگ یعنی: ابتکار هست و نیست،
رنگ یعنی: طاقت وزن غبار،
رنگ یعنی: ارجح است اکنون فرار،
رنگ یعنی: پرتوی ذوق و هنر،
رنگ یعنی: جان و اکسیر اثر،
رنگ یعنی: خامی سوزندگی،
رنگ یعنی: منشأ بالندگی،

و اما رنگ من:
رنگ من چیزی جز این هاست!
رنگ من نه انعکاس است و نه جذب و برد نور.
رنگ من تنهایی مطلق به اوج ازدحام است!
رنگ من نه سرخ و سبز و نیلی و نه آبی است.
رنگ من از فرط پررنگی ز رنگارنگی جان خالی است.
رنگ من لبریز از بی رنگی است!


شاعران » حمید حیدری »مستان زمینی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مستان زمینی

باده ی صبح خزان از دم خوناب فغان،
جست و بیرون زد و آتش به رخ مستان ریخت
گویی که ز مَستان خزان بر فلک مهر، زمستان بارید
رفت تا ملک سپید امید
لیک آنجا نه ساغری، نه جامی و نه مستی!
راه خود را کج کرد:
ولی به راه کج نرفت
رفت انسوی کوه شعور
به دست خود ره آوردی می آورد
آن ره آورد تهی بود از خاک
تهی از ابر و مه و باده ی مستان زمینی
تهی از مستان زمینی
تهی از مستان زمین...


شاعران » حمید حیدری »وصال او
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

وصال او

روزی در سراسر نیستی
رسیدم به حد تپش
زان پس، زمین با اشتیاق خوردم بس
من با دو گوش خود، عطر وجود را بو کشیدم؛
دست من حیران ماند.
پای خود را شستم، پایم رفت...
با دو دست خود از ابر سیاه زندگی بالا کشیدم:
ماه را من دیدم
و ستاره هایی را که سال ها آزگار درخشیدن بودند

اینک وقت وصال است، وصال او
او کیست؟
او خدای بی همتاست
وقت وصال کی است؟
همین حالا!


شاعران » حمید حیدری »سایه
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:36 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سایه

سایه ای روی عطش می دیدم
هوش او را بو کشیدم:
بوی زبری می داد
فکر او را لمس کردم:
همچو یک جنبنده بود
رنگ او هم مثل گلگشت خیال...
صوت او ابهام منگی می نمود
سایه از ژرفای بودن می گذشت،
سایه از دور زمان خارج بشد
رفت و با سایه ی من تلفیق شد، یک سایه شد
آن وقت دیگر سایه تیره نبود
می خودم را دیدم
من خودم را در سایه دیدم خوب!
آن سایه، سایه ی من بود


شاعران » حمید حیدری »موج نا موزون
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

موج نا موزون

شب بود و حوض تجلی تهی نمود
شاید گسسته ز هم رشته های آب؛
روز خالی شد از محبت رنگ:
زین گستره ی تار و پود سرخ وجود.

مهربانی، ز خنده ی امواج، روی کشید و سبک پرید
دست های چروکیده ی ابهام، ریشخندی نثار کتمان کرد
اندوه سرد و یخ زده ی یأس، داد جاش را به گرمی امید
اقلیم تنگ و نازک گلبرگ، از هیجان شعله ور بود.

ناگه در این گیر و دار

موجی نا موزون تمامی اوزان را بر هم زد
زیرا
از نظم تنفر داشت از نثر دلی پر خون!
و موج با آهنگ دست به گریبان شد و زور آزمایی کرد
و دست و پنجه نرم نمود...
 


شاعران » حمید حیدری »
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:22 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » علی محمدی »من ، منم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من ، منم

من شاعرم
شاعر شعرهای نسروده.
من شاعرم
شاعر شعرهای بی کسی.
من شاعرم
شاعر شعرهای بی سروته.
من شاعرم
شاعر بی نامترین شعرها.
من شاعرم
شاعر شعرهایم
دردهایم را با نوشتن ، تصویر میکنم.
من شاعرم
که در شعر خود را میکشم
من شاعرم ...
من
من
من ، منم


شاعران » علی محمدی »نمیدونی ...
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نمیدونی ...

نمیدونی ...
مثل موجی لب ساحل جون بریدن
نمیدونی ...
مثل مرغکی در قفس ، پا به زنجیر کشیدن
نمیدونی ...
تموم لحظه هارو ، رخت تنهایی پوشیدن
نمیدونی ...
تک و تنها زیر بارون ، از غروب یه عشق خوندن
نمیدونی ، نمیدونی
نمیدونی ...
زیر خروارها سکوت از هم شکستن
نمیدونی که چه سخته ...


شاعران » علی محمدی »واسه من ، واسه تو
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

واسه من ، واسه تو

سیاهیه شب واسه من
سپیدی روز واسه تو
سکوت و ماتم ، واسه من
خوشی و شادی ، واسه تو

نگاه خیره واسه من
جاده و رفتن واسه تو
حسرت موندن واسه من
بودن بی من واسه تو

قفس پردرد واسه من
پر پرواز ، واسه تو
تنهایی و درد واسه من
آسمون آبی واسه تو


شاعران » علی محمدی »حس غریب
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حس غریب

تو آسمون دل من
خیلی وقته آفتابی نیست
گاهی وقتا فکر میکنم
حتی دیگه خدایی نیست

نمیتونم سکوت کنم
فریاد زدن بیفایدست
انگار یه بغض سنگین
راه گلومو بستست

گلایه های روز و شب
دیگه نداره فایده
حق حق و گریه های من
راهی به جایی نداره

غربت این ترانه هام
تک تک این ثانیه هام
حس غریبی میگیره
وقتی که نیستی تو باهام


شاعران » علی محمدی »لالالالا
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

لالالالا

لالالالا گل مریم
لالالالا پر دردم

لالالالا گل پونه
دلم غمگین ، پرخونه

لالالالا ، لالالالا
تویی لیلی منم مجنون
لالالالا ، تن خستم
نداره بی تو حتی جون

لالالالا ، مثل ابری
بدون تو ، می بارم
لالالالا توئی ماهه
سكوت سرد ، شب تارم

لالالالا گل بارون
بخواب ساكت ، بخواب آروم

لالایی كن كه بیدارم
به دل هزار غم دارم


شاعران » علی محمدی »فقط سکوت میکنم
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

فقط سکوت میکنم

تهی شده ام
از مرزهای پر از تکرار
و تنها
اینجا
در خویشتن
سکوت میکنم
و ...
گریستم در خود
و نگریستم به آنچه که از تو دارم
تنها زخمی که در خاطراتم به یادگار مانده


شاعران » علی محمدی »دنیا
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دنیا

بخواب دنیا همین دنیاست
بخواب دنیای نامرداست

بخواب اینجا لجن زاره
دل عاشق گنه کاره
بخواب عشق بی سرانجامه
سر عاشق به رو داره

بخواب حرفا دلم داره
ولی دنیا شبه تاره

به اشک ریختن شده عادت
شب و روزم گذر کردن
یه عمره با غم یاری
که ازم دوره سر کردن

بخواب دنیا نداره رحم
بخواب دنیا پره از غم


شاعران » علی محمدی »ای داد ...
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ای داد ...

ای داد از این دنیای پست
از این همه قفل و قفس

وقتی نفس تو سینه حبس
وقتی دلا پرن زترس

وقتی که زنجیره به پا
وقتی سکوته رو لبا

وقتی به جرم عاشقی
محکوم میشیم به سادگی

وقتی که بین دستِ ما
هزارتا دیوار فاصله
آخه چه فایده زندگی
وقتی دلا پر از غمه


شاعران » علی محمدی »رفتنی
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

رفتنی

نازنین باید برم من
تو بگو سفر سلامت
من میخواستم با تو باشم
اما عمر من سر اومد

من میخواستم که بمونم
تا به پای هم بمیریم
اما حیف که روزگارم
با من و تو راه نیومد

نازنین وقتی که نیستم
نکنه دلت بگیره
تو بدون به خاطر تو
یکی هست هنوز میمیره

تو میری اما بدون تو
به انتظارت من میشینم
یه جایی دور از آدما
یه روز دستتو میگیرم


شاعران » علی محمدی »برو حالشو ببر
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

برو حالشو ببر

برو حالشو ببر
حالا كه نیستم عزیزم
برو حالشو ببر
حالا كه شدی تو بی من

برو حالشو ببر
زندگی رو بردی ازم
برو حالشو ببر
گفتی برو دارم میرم

برو حالشو ببر
سوختم فقط به پای تو
برو حالشو ببر
بدجور پیچوندیم دلمو

برو حالشو ببر
گفتی دوسم نداری
برو حالشو ببر
منم و گریه زاری


شاعران » علی محمدی »حرفهای بی اثر
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 3:8 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حرفهای بی اثر

صدای این سكوت من
سكوت بی صدا شده
صدای گریه های من
گریه بی صدا شده

چه خنده های زوركی
به زور نشوندم رو لبم
چه اشكهای یواشكی
پیشت میریختم تو دلم

چه روزاكه شكستمو
شكستنمو ندیدی
من موندمو تنهاییام
با روزگار لعنتی

آروم بگیر ای دل من
اونكه دلش پیش تو نیست
بهتره تو هیچی نگی
تو تقویم تو خوشی نیست

حرفهای من بی اثره
هر چی بگم تو عاشقی
تو عاشق كسی شدی
كه شد عاشق دیگری