بی رنگی
با دلی در عطش فهمیدن، گرداگرد جهان می گردم
می روم تا به جهانی بی رنگ
خالی از رنگ و تلألؤ
می روم:
می روم خوب ببینم این سراب دل صحراها که می گویند چیست؟!
می روم باد را، آنگونه که شایسته ی وزیدن است بشناسم،
می روم...، می روم زین حصر دلگیر جهان بیرون بیرون
من رسیدم:
من رسیدم به سرزمین سریر
یا که شاید به باغ فراخ ماجراجویی عشق
من رسیدم:
به بوی خیس تپیدن؛
به مشت خشک تلاطم؛
به عمق نرم رهایی؛
به وزن صوت دریدن.
من رسیدم...
من رسیدم:
به دور نمای ذکاوت؛
من رسیدم به شاخسار تنگ علامت؛
و رسیدم به لوح پاک فراغت.
عاقبت من به خود رسیدم
با خودم می گفتم:
می شود پروانه شد، می شود پروانه شد تا پر کشید،
دور تا دور شمع عشق چرخید.
می شودکاشانه ای شد مرغ دل لانه ی خود برگزیند.
می شود چون قطره ای زیبا و نرم بر دل سخت قساوت بس چکید، عاقبت آن را
شکافت.
می شود وزن عروضی یا که آهنگ و ردیف شاعری شد؛ تا که گوید یا سراید شعر
را بس او لطیف.
می شود پروانه ای شد، می شود...
رنگ در عالم خود سازی و زهد و ملکوت بس عجیب است:
رنگ یعنی: ابتکار هست و نیست،
رنگ یعنی: طاقت وزن غبار،
رنگ یعنی: ارجح است اکنون فرار،
رنگ یعنی: پرتوی ذوق و هنر،
رنگ یعنی: جان و اکسیر اثر،
رنگ یعنی: خامی سوزندگی،
رنگ یعنی: منشأ بالندگی،
و اما رنگ من:
رنگ من چیزی جز این هاست!
رنگ من نه انعکاس است و نه جذب و برد نور.
رنگ من تنهایی مطلق به اوج ازدحام است!
رنگ من نه سرخ و سبز و نیلی و نه آبی است.
رنگ من از فرط پررنگی ز رنگارنگی جان خالی است.
رنگ من لبریز از بی رنگی است!