هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » رسول کامرانی »من از تو میمُردم، اما تو زندگانی من بودی (فروغ فرخزاد)
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من از تو میمُردم، اما تو زندگانی من بودی (فروغ فرخزاد)

کاش تقدیر شب چشم تو بارانی نبود
خانه ام با یک تلنگر رو به ویرانی نبود
ای که در موهای تو گم میشدم تا دوردست
بی خبر رفتی ولی رسم مسلمانی نبود!
شاید این کابوس ها کمرنگ تر میشد اگر
دست کم رویای دستان تو سیمانی نبود
یک نفر هر شب خراب و مست میخواند ولی
کوچه ها را بی تو گشتن کار آسانی نبود
می شد از چشمت گذشت و بی خیال شعر شد
می شد آه اما اگر عشقم غزلخوانی نبود
لا اقل برگرد خاتون خنجرت را هم ببر
کاش من میمُردم از تو بیت پایانی نبود


شاعران » رسول کامرانی »برای اهواز شهر رویاها
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

برای اهواز شهر رویاها

جمعه غروب همهمه ی شهر نکبتی
الاکلنگ، تاب و یک پارک دولتی
یک دو سه ... تا هزار و نود هم شمرده است
نفرین به انتظار - همین بمب ساعتی -
آمد دوباره مثل عروسک ستاره پوش
من ترمزم بریده، ولی با چه جُراتی ...
- هی پا به پا نکن دِ بگو دیر می شود
اینجا نایست توی گلو بغض لعنتی
خانم سلام ... نه ... من که گدایی نمی کنم
عاشق شدم که چشم تو اصلن قیامتی
- گمشو (صدای خواهش دستی بریده شد)
گفتم بزن به چاک، لجن، مرد پاپتی
از روی دنده های چپش حرف می زند
حالا کبود می شود این رنگ صورتی
چیزی شبیه حرمت حوا شکسته بود
زن در کنار جاده رها ... بعد مدتی
ترمز، نوار هایده، بانو سوار شد
گم شد میان لفظ (( خیابان )) به راحتی
ته مانده های خانم رویا که دود شد
بعدش مچاله می شود این مرد پاکتی


شاعران » رسول کامرانی »بانوی بهشت
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بانوی بهشت

یک سیب نیم خورده و امای سطر بعد
یک اتفاق نیفتاده، اداهای سطر بعد
دیشب سرود مادرمان لخت لخت بود
چیزی شبیه طعنه به حوای سطر بعد
این جانماز آب کشیده برای تو
خاتون خیس خورده، معمای سطر بعد
انگار عکس آسیه افتاد توی آب
این هم عصای نیلی موسای سطر بعد
با ادکلان " کــُلـد " چه آقا شدی کلک
حالا زرنگ باش برو لای سطر بعد
خود را بجای شاعر این شعر جا بزن
دستی بکش به روی سر و پای سطر بعد
هاجر که تشنه بود و کمی هم سراب داشت
او را بکش به سمت هیولای سطر بعد
شیطان - خدای کاغذی - و چند اسکناس
زن هم که لیز خورد به بالای سطر بعد
این سیب های لخت وَ مادر... که رخت شست
چـــیزی به جا نمانده از املای سطر بعد...


شاعران » رسول کامرانی »دریا
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دریا

با این قیافه نامربوط در پشت عینکی از تردید
مهمان ساحل متروکه! دنبال فال کسی هستید؟
تعبیر این همه بی خوابی در چشم ساکت دریا نیست
ـ دریا؟! چه اسم قشنگی وای رگبار خاطره می بارید
لبریز حادثه یعنی تو، یعنی به من چه که میترسی؟
باران دغدغه یعنی من، یعنی که دست غزل لرزید
ـ دریا دوباره کجا گم شد؟ ـ گمشو کثافت لکاته
بالا بیا ر وجودت را، تف کن به ماسه در تبعید
- حال مریض شماکم کم... بالا می آورد و هی خون
تزریق می شود از غصه وقتی که خلسه به رگ پاشید
من با نوار "برادر جان..." سر روی شانه رویاها
سیگار و سرفه کمی هذیان... (شاید به بخت خودش خندید)
دنبال روح تو می گردم تصویر محو بلم در مه
مشکوک تر به شما حتی، هی خط فاصله می کارید
طاقت بیار و بمان دریا، دریا بدون تو... می میرم
هی سرفه خاطره خون... بس کن (دنیا به دور سرش چرخید)
******
جا مانده بر تن ساحل هم جا پای مرد غریبی مست
آنشب که طعمه دیگر را دریا درون خودش بلعید...


شاعران » رسول کامرانی »قمار باز
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قمار باز

گویا از این جا باز شد، پایش به پستوی ورق
آنشب که چشم سرخ او زل زد به بانوی ورق
بی بی نشست و توی عکس موی شرابی گیس کرد
یک شاه دیگر مست شد با فال و جادوی ورق
در گیر و دار یک قمار، روی غرورش شرط بست
با قاطعیت حکم کرد شیطانک روی ورق
اما ورق برگشته بود؛ ناشی شناس حرفه ای
تک خال قلبش را برید با (پنبه ـ چاقو ) ی ورق
دستش که رو شد مفت باخت؛ پاشیده شد خون روی خشت
او خواب باران دیده بود (نیرنگ ده لوی ورق)
ساعت گذشت از حادثه، فصل فرو پاشی رسید
مردی بدون رد پا گم شد در آن سوی ورق
***
شاعر نخوابیدی ولی این خط خطیها شعر نیست
دارم خودم را می خورم تف می کنم روی ورق

شاعران » رسول کامرانی »
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » بیژن داوری »شعر 9
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 9

 تا چشم به هم زدیم دیدیم ، موهای سیه سپید گشته
این حنجره گشته بی صدا و دل از همه نا امید گشته
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، از غصه و غم خیال پژمرد
و آن سینه ی محرم به هر راز از سردی این زمانه افسرد
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر لب به جز آه دل نمانده
بر مشت به غیر خاک خشم و بر پای به غیر گل نمانده
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دنیا به سر آمده ست ما را
تزویر و ریا و کینه توزی تا پشت در آمده ست ما را
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پر وسوسه سوی مرگ هستیم
وآن قلب که بود هر امیدش ، از تلخی زندگی شکستیم
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آن کهنه درخت لطف خشکید
هم یاس به سوی ما روان شد ، هم مرگ به روی ما بخندید
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دوران خوش شباب رفته ست
وآن تازه بهار زندگانی بنگر که چه پر شتاب رفته ست
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، هر دوست دچار درد دیگر
همدرد کجاست ؟ کاین غریبان ، از درد گسسته اند آخر
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیده ترانه ها به
امید کجاست تا سپیده ؟ بی صبح و سحر شده ست شبها
 
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، گلدان بهانه ها شکسته
با من تو بگو در این سیاهی درهای امید را که بسته ؟
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، تکرار دقایقی پر از درد
خورشید کجاست تا بتابد بر شب زدگان خسته  دلسرد
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیدن باغ آشنایی
تا رویش این کویر بی جان کو آنکه دهد به من ندایی ؟
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر چشم امید اشک حسرت
بر دست طلب قصور همت ، بر صورت شوق رنگ حیرت
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پرپر شدن گل صداقت
ویرانی سادگی ز تزویر ، خاموشی شمع هر رفاقت
 
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آتش به سرای یاد هر دوست
انگار که نمانده در زمانه ، هر کس که ز دوست یادی از اوست
 
تا چشم به هم زدیم ، دیدیم  مرگ دل و دین و عشق و اسرار
گویی به چه شکل ماند هرکس ؟ جنبنده ولی به روح مردار
 


شاعران » بیژن داوری »شعر 10
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 10

خوب می دانی که در چشمت گرفتارم هنوز
روز و شب خوابم ربودی باز بیدارم هنوز
 
نازنین با من مگو دل بر کن از تکرار من
گرتو تکرار منی جویای تکرارم هنوز
 
گرچه تن زخمی و خاکی در رهت افتاده است
نیست بر ایینه دل هیچ زنگارم هنوز
 
فاش می گویم به تو ، با من غریبی ات چرا ؟
رمز و راز من تویی ، دنیای اسرارم هنوز
 
من به پهنای امید خود گل شوق تو را
در میان این کویر تشنه می کارم هنوز
 
می شناسم مرگ را بی وحشت اما قلب من
می تپد در سینه چون از عشق سرشارم هنوز
 
شعر هایم سوخت و خاکسترش در مشت من
باز می بینم تو را معنای آثارم هنوز
 


شاعران » بیژن داوری »شعر 8
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 8

اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین  
 باختم خود را به چشمان تو  آسان نازنین
 
باز جریان تمام لحظه هایم با تو است
تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین
 
کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی
باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین
   
بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است
همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین
 
پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب
کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین
 
با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت
پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین
 
ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود
دوستت دارم  ، نمی گردم پشیمان نازنین
 
با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز
بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین
 
حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو
چیست من را پاکی این عشق تاوان نازنین ؟
 
دست بی منت بکش بر بال تنهایی من
می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین
 
گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم
خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین
 
کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من
آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین
 
کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو
ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین


شاعران » بیژن داوری »شعر 7
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 7

خداحافظ برای من نمی دانم چرا اینقدر دشوار است
                   سرآغازی برای انتظارم باز تا صبح دگر شاید
سرانجامی برای مستی از رویای دیدار است
خداحافظ برایم معنی بی حصر تنهایی ست
و تفسیری ز من بی ما
دو چشم خود به ساعت دوختن بی خواب تا فردا...
خداحافظ ولی مردانه باید گفت
تا پیوند و ریشه هست پابرجا
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا
خداحافظ ولی جانانه باید گفت
تا امید جاری است
و تا خورشید می تابد
و تا چشمی پر از شوق نگاهی در دل مهتاب می خوابد
خداحافظ کلامی سبز از قاموس ایثار است
خداحافظ تمامی امید و شوق دیدار است ...


شاعران » بیژن داوری »شعر 6
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 6

باز دوباره سلام
نه ، نمی گویم تمام معنی خود را به تو
و نمی گویم کتاب لحظه هایم معنی تکرار تنهایی ام است
و تو
چیزی مپرس از اینکه شب هایم چرا اینقدر سرد و تیره است
مپرس از انتهای قلبی یخ زده
که من هرگز نخواهم گفت در آنجا چه باقی مانده است
باز دوباره سلام
گرچه در اوج خداحافظی ام
باز دوباره سلام
 بهار تازه نزدیک است و فردا رویش لبخند ماست
چرا با تو نباید خنده را تفسیر دیگر کرد ؟
چرا باید میانه را به دل تنگی سپرد ؟
یا باید برای حرف های تازه دنبال بهانه گشت ؟
چرا بی اعتنا باید به احساس تر باران
خیال جاده ها را کشت
و تنها گفت از بی رحمی پایان ؟
من از یک چیز می ترسم
از اینکه در ته فرسودگی هایی که می پوسند
دچار ازدحام خاطراتی کهنه
هجوم لشگر (( من چه ساده بودم )) ها شویم
یا
از اینکه بگویی یا بگویم از میان حرف هامان ابتدایی نیست
تنها هرچه می گوییم از سمت نهایت ها ست
باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک  محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...


شاعران » بیژن داوری »شعر 5
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 5

زمستان گرچه اینجا لانه کرده
دلم بوی بهاری تازه می جوید
ولی هرگز نمی خواهم کسی من را خبر آرد
بهار تازه نزدیک است
من آن اندازه در قلب سیاهی زمستان مرگ را دیدم
تمام روزها را خط به خط بر شاخه صبرم کشیدم
آنقدر ماندم میان برف نومیدی
میان بی تفاوتهای بسیار چنین غربت سرایی سرد
که دیگر مژده دادن را دلم هرگز نمی جوید
 
دلم بوی بهاری تازه می جوید
میان هفت سین آشنایانم سکوتی بیشتر پیدا نخواهم کرد
سراغ از عشق بی اندازه دیگر نیست
و سهم قلب من آنجا نمی باشد
سراسر معنی بی مهر پوسیدن
سفره ها خالی ست از تفسیر روییدن
سؤال من هنوزم در به در دنبال پاسخ می رود
سلامم را که پاسخ میدهد از جنس تنهایی ؟
 
دلم بوی بهاری را تازه تنها میان برگ هایی تازه می خواهد
نه در صدسالگی های هنوز از مرگ خود لبریز
میان رستنی تازه
نه در پژمردگی های هنوز از خاطرات سرد خود سرشار
دلم بوی بهاری تازه را در جای جای خانه می خواهد
نه در پس کوچه هایی که نشان از گم شدن دارند
برای رستنی تازه
نه در انبوه ماندن ها...

شاعران » بیژن داوری »شعر 4
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 4

 و تو رفتی تنها
آخر قصه ی ما اینجا بود
خداحافظ همان کلامی بود
که تو در پشت خنده ها کشتی
( و در آن لحظه هیچ حرفی نیست )
نازنینم خداحافظ
پشت سر هیچ نگاهی به هرچه مانده مکن
شب و روز من با تنهایی
مثل یک برگ زیر پای بی تفاوتی است
تو برو
ماندن من مرگ من است ...
نازنینم خداحافظ
تو خودت شاخه ای از فاصله را هدیه ام آوردی
تو خودت خواستی که دور از هم
شعله خاطره ها را به دست باد دهیم
و من میان بهت و غرور
حرف آخر را زدم ...
نازنینم خدافظ
بعد از تو نه سوی دگری خواهم رفت
که ببخشایمش هر آنچه که در قلبم هست
و نه دستی به کسی خواهم داد
اگر از سمت سادگی به سوی من آید
( به من آموختی که به دنیا باید
با غریبان آمیخت ، از غریبان آموخت )
نازنینم خداحافظ
ببخش من را گر بی بهانه ای تو را به سوی خود خواندم
آن زمانی که بهانه تمام ماندن بود
من فقط جوشیدم
همه حرفی تازه بودند و
من فقط خندیدم
ببخش من را گر هرچه که می آمد با من ، گفتم ...
نازنینم خداحافظ
من تو را می بخشم
اگر باور نکردی آنچه با من بود
اگر حتی ندیدی قطره ای را که برای تو بروی گونه ی تنهایی ام خشکید
یا حتی نفهمیدی چگونه دوستت داشتم ...
نازنینم خداحافظ
نخواهم گفت هرگز نقشی از تو
پیش چشمانم نخواهم ماند
نخواهم گفت هرگز هیچ جایی نیستت در کنج تنهایی من
هرگز نخواهم گفت دیگر نگاهی نیست
آهی نیست
یا از یاد خواهم برد آن حرفی که بر قلبم تو حک کردی ...
نازنینم خداحافظ
یاد آن روز بخیر که به تو می گفتم
(( خداحافظ ولی مردانه باید گفت تاپیوند و ریشه هست پا بر جا
و تا خورشید می تابد
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا ...))
نازنینم خداحافظ
میان ما هر آنچه بود ، گذشت
من و تو سوی فرداها روان هستیم
پرید از چشمهایم خواب دیروزت
من و تو ، حال تفسیر میان دو غریبه در جهان هستیم


شاعران » بیژن داوری »شعر 3
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 3

از دو چشمت
باز هم تنهایی ام را می سرایم
غرق در رویای آبی
لحظه ای پر می گشایم سوی خواب دور دست تو
به سمت خواهشی کم نور
سوی یک دنیای کوچک
پر  ستاره ، پر عروسک
لحظه ای پر می زنم تا خواب تو
چون برق چشمت را به بیداری که دعوت می کنم
انگار می بوسم تمام خاطراتت را
تو را تا مرز فردا می برم
ولی در لحظه ای دیگر دچار شب ، دچار خواب می گردی
دوباره از نوازش های رویا یک سبد دوری
برای چشم های انتظارم هدیه می آری ...
 
از دو چشمت می سرایم
واژه واژه یک کتاب نانوشته
حرفهایم را به دست باد گاهی می سپارم
گاه زیر باران نگه می دارم آنها را
دوست دارم حرفهایم خیس باشد
بوی باران با ترانه ،
می روم آهسته آهسته
تماشا می کنم من آسمان را
مست مست از بارش بی وقفه رویا
تو چتری را برایم می گشایی
و می گویی به من قدم هایم کمی کند است
باید رفت تا خانه و پشت شیشه لذت برد
جدایم می کنی از هرچه می بارد...
 
دو چشمت را به شعری ناب می گویم
برای یک قفس معنی آزادی
برای یک نفس باور
فقط یک قطره باران در میان کوچه گردی های من
چه بی اندازه لبریز از تو می گردم
بارش من را تو می خوانی
سرت پایین و می گویی :
راستی این همه تنها برای من
نه ، من این قدر میگویی که تو ، هرگز !!!
 


شاعران » بیژن داوری »شعر 2
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 2

پشت پلکت
قصه ای از عشق پنهان
با دو دست شوق قلبم کاش می شد می نوشت
اما یکی آمد
و یک احساس از  یاس تو پرپر شد
دلم انگار می فهمید در انبوه غریبی ها
رفاقت ها چو خنجر شد
و قصه در سکوت بی جوابی مرد
اینجا بود وقتیکه زمین آغاز حسرت شد
زمان پردازش بی وقفه ی تکرار غم ها بود
صدا راه فراری بود خود تاریک و بی روزن
و عشق
آواره ای بی سرزمین در راه نفرت شد
تمام سهم رویا از ترانه
تلخی یک حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شیشه ی ما بود
میان ماندن و مردن
نمی دانم ولی ایا ندامت را ندیمی بود ؟
یا در پشت دیدار دو بیگانه
کسی از آشنایی ساز می زد ؟
صدایی آشنا می گفت :
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نمیدانم...


شاعران » بیژن داوری »شعر 1
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شعر 1

سلامم را تو پاسخ گوی با آنچه تو را دادم
که اینجا آدمک بسیار اما باز
تویی در شهر خاموشی
همه معنای فریادم
سلامم را تو پاسخ گوی با لبخند بی تزویر
بپرس احوال تنهایی من را
حال اینجایم
مپرس از اتفاق یاُس فرداها
مگو با ما چه خواهد کرد این تقدیر
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنیای پاکی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدایم کن ز این و آن
رها از منت بی مهر خاکی ها
سلام من صدای وسعت تنهایی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان امید تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی که نگذاری
اگر خواهی که ننشینم تک و تنها
در این اندوه و حسرت های تکراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...
 


شاعران » بیژن داوری »
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » ماهان کاهه »حقیقت همیشه تلخه
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حقیقت همیشه تلخه

حقیقت همیشه تلخه
یه روزی میری از اینجا
من می مونم و یه فریاد
زیر بارون تک و تنها
خوب می دونم که دل تو
بی قرار دل ما نیس
واسه این دلِ شکسته
تو دلت یه ذره جا نیس
دیگه دلواپس ُگلها
نمی شینی تا بهار شه
دیگه تو دلت نمی خواد
دل من یه بی قرار شه
منو جای زاری هر شب
توی قاب خیس گریه
بی تو این عاشق خسته
نداره حتی یه سایه
خوب می دونم دیگه نیستم
واسه تو مثل قدیما
دارم از غمت می سوزم
توی این غربت و سرما
حقیقت همیشه تلخه
تو دیگه منو نمی خوای
یه روزی میری از اینجا
دیگه پیش من نمی یای.


شاعران » ماهان کاهه »اشتباه
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اشتباه

پای تو موندن و باختن
اشتباه بود …….. اشتباه بود
از نِگات رویا مو ساختن
اشتباه بود ………. اشتباه بود
باید اینو می دونستم
باید از تو دل می کندم
من به بازیه زمونه
من به گریه هام می خندم

»دیگه تکراری نداره
شب ُگنگ و پوچ و خسته
زیادی عاشقی کردیم
واسة ما دیگه بسه «
یه روزی از تو و این شب
خنده ها مو پس می گیرم
توی هق هق شبونت
گوشه ی چِشات می شینم
دیگه عاشقونه ها مو
حتّی به اینه نمی گم
به شبِ شکسته سوگند
بعدِ این عاشق نمی شم .
 


شاعران » ماهان کاهه »ستایشگر بارون
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ستایشگر بارون

ای ستایشگر بارون
ای امید نا امیدی
بگو از کجای این شب
به ترانه هام رسیدی
بگو از صدای خَستَم
چَنتا غربتو شنیدی
میون اینهمه عاشق
چرا تنها منو دیدی
ای صمیمی تر از آفتاب
دستای سَردَمو دریاب
اومدی با من بمونی
از یه رویاء ، مث یه خواب
اگه خوابه ، اگه رویاء
بذار رویائی بمونم
حس کنم تو رو کنارم
تو رو از خودم بِدونم .
 


شاعران » ماهان کاهه »خاتون دلشکسته
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خاتون دلشکسته

خاتون دلشکسته
چرا دلم رو بُردی
برای دیدن من
ثانیه می شمردی
چرا نگاهت هر شب
توی نگاه من بود
برای با تو بودن
نیاز من چه کم بود
بگو چرا از عشقم
قصر طلائی ساختی
برای عاشق شدن
دل به ترانه باختی
خاتون دل شکسته
دورة عشق تموم شد
حیف تموم اشکات
به پای من حروم شد .
خاتون دل شکسته
دلِ ترانه خونه
دل بِکن از عشق ما
که خواستنت گرونه .


شاعران » ماهان کاهه »می تونی ……….
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

می تونی ……….

می تونی دریا رو نقاشی کنی
توی دریا رو پُر از ماهی کنی
بِری و قَد بِکشی تا آسمون
می تونی با موجا آب بازی کنی
بشکنی حصار غصه و غمو
می تونی شباتو آفتابی کنی
هر جا که خوشت نیومد از کویر
می تونی خشکی ها رو آبی کنی
می تونی آره می تونی نازنین
با ُگل رازغی عشق بازی کنی
با همین ترانه های رنگارنگ
می تونی عاشقا رو راضی کنی
می تونی تا آسمون پَر بکشی
واسة ستاره طَنازی کنی
می تونی خورشید و آتیش بزنی
برای غربت شب کاری کنی
می تونی بهونه باشی تو دلم
دستای سرد منو یاری کنی .


شاعران » ماهان کاهه »همصدا
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

همصدا

دارم می میرم آشنا
نَبضِ دلم نمی زنه
مرگ دوباره ی جنون
این دفعه نوبت منه
می میرم از غیبت تو
آواره، بی خونه می شم
یه رازی هست توی دلم
جز تو به هیچکی نمی گم
همنفسِ باد خزون
غربت نشین ِ لحظه هام
تنها تو می فهمی منو
دنیا رو بی تو نمی خوام

«ستاره ی شبای من
ببین هوا ابری شده
اگه نمی بینم تو رو
دل به کسِ دیگه نَده»

نذار زمستونی بِشم
اسیر ویرونی بِشم
بذار بمونم تو نِگات
همون که میدونی بشم.


شاعران » ماهان کاهه »تو ببخش
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

تو ببخش

ساده نبود گذشتنم
اگه گذشتم ، تو ببخش
اگه نموندم پای عَهدم
اگه شکستم ، تو ببخش
اگه همسفر نبودم
تو رو تنها جا گذاشتم
تو ببخش اگه بُریدَم
جرأت موندن نداشتم
همصدای گریه ی تو
دارم اینجا جون می بازم
گُلکم تقصیر من بود
کاش یه روز با تو بسازم

«مرگِ واسم دوریِ تو
اگه دورم ، تو ببخش
اگه مثل غم پائیز
بی عبورم ، تو ببخش»

تو ببخش اگه غم من
واسه قلب تو زیاده
اگه جای دستای تو
دست من تو دست بادِ
تو ببخش........ تو ببخش .


شاعران » ماهان کاهه »همیشه دلم می خواس
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

همیشه دلم می خواس

همیشه دلم می خواس
بهم بگی دوسم داری
وقتیکه پیش منی
سر روی شونم بذاری
همیشه دلم می خواس
که بی قرار من باشی
اََََگرم زمستونم
تنها بهار من باشی
همیشه دلم می خواس
ناز نگامو بکشی
روی بوم آرزوت
عکس چشامو بکشی
همیشه دلم می خواس
غرق محبتم کنی
از عذاب بی کسی
منو راحتم کنی
همیشه دلم می خواس
اسم منو صدا کنی
هر کسی غیر منو
به عشق من رها کنی
همیشه دلم می خواس
با هم دیگه بریم سفر

دورشیم از این آدما
نمون از ما یه اثر
همیشه دلم می خواس
تو رویاهات جا بگیرم
یه جوری نیگام کنی
که از نگاهت بمیرم
همیشه دلم می خواس
واسم ستاره بچینی
وقتی که تنها شدم
تنهائیهامو ببینی
همیشه دلم می خواس
دست توی دستام بذری
واسه یکبارم شده
هم پای چشمام بباری
همیشه دلم می خواس
برات عزیزترین باشم
میون این همه غم
پناه آخرین باشم
امّا تو نیستی و دل
بد جوری غرق خواستنه
می دونم نیستی و باز
دوباره وقت باختنه .


شاعران » ماهان کاهه »بمون
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بمون

بمون که شب سایه زده
حال دلم خیلی بده
تو این سکوت کهنه گی
بودن تو یه نعمته
بمون که بی تو عشق من
میمیره سرنوشت من
جهنمه غیبت تو
بیا بمون بهشت من
بمون نذار که آه من
بگیردامن تو رو
ببین چِقَد دوسِت دارم
به خاطر دلم نرو
اگه بری عشق تو رو
تو کوچه ها جار می زنم
می شینمو اشک می ریزم
تو گریه گیتار می زنم
می خونم از رفتن تو
اینجوری دلبستن تو
بگو چه جور حالی کنم
به این دلم رفتن تو
می خونم از برگ خزون
بهت می گم نا مهربون
عاشقی اینجور نمی شه
واسم نذاشتی یک نشون
می خونم از گلای یاس
بهت می گم با التماس
اگر چه خوب اگر چه بد
با بد و خوب من بساز


شاعران » ماهان کاهه »عزیز دلخسته
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

عزیز دلخسته

عزیز دل خسته من
باور کن اشکای منو
تو گیر و دار رفتنم
باور کن این شکستنو
باور کن عاشق شدنم
یه لحظه بودو زود گذشت
هر کی که عاشقونه گفت
یه روزی رفتو بر نگشت
عزیز دل خسته من
اینجا دیگه آخر راس
تو این زمونه ی دروغ
عاشق شدن یه اشتباه س
تو هم بِدون که آخر
عاشقی دلشکستنه
از عاطفه حرفی نزن
غرورم همراه منه

«من با خزون هم قسمم
راه غروبو بلدم
از آدما خسته شدم
واسه همینِ که بَدَم»

عزیز دلخسته ی من
از عشق چشمام دس بِکش
عشقمو از یادت ببر
آسوده تر نفس بکش


شاعران » ماهان کاهه »روزای بی کسی
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:22 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روزای بی کسی

هنوزم دلواپسی، هنوزم دلواپسم
پس چرا تموم نمی شن این روزای بی کسی

هنوزم دورم و دوری، هنوزم مث یه نوری
می خوام این فاصله کم شه اما خوب من چه جوری؟

هنوزم فکر چشاتم ، هنوزم خودم فداتم
غم نبینه قلب پاکت ، نگران لحظه هاتم

هنوزم اینجا غریبه ، بدون حضور دستات
دل داره بهونه تو ، می گه تنها تو رو می خواد

هنوزم دلواپسم ، هنوزم دلواپسی
پس چرا تموم نمی شن این روزای بی کسی

هنوزم گریه م می گیره وقتی عکساتو می بینم
تو غروب بی کسی ها چشم براه تو می شینم


شاعران » حسین پناهی »چراغ
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 21:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چراغ

بیراهه رفته بودم
آن شب
 دستم را گرفته بود و می کشید
 زین بعد همه عمرم را
 بیراهه خواهم رفت