نمایش
شروع متن نمایش: صدای خنده دختر
سکوت ـ بوی گل رز ـ فضای صحنه معطر
ـ سلام عشق قدیمی! منم همانکه ندیدی
فروخت کودکی اش را به یک بلوغ مکدر
چه عاشقشانه تنت را به دست شعر سپردم
و ریخت حس غریبی به روی سینه دفتر
(که عمق صحنه بزک شد به نور قرمز وحشی)
ـ نمیشناسمت آقا! (جواب دلهره آور)
دوباره بازی زن با دروغ و عشوه در آمیخت
و نقش مرد قدم زد به روی پرده آخر:
ـ همیشه تشنه و تنها منم و قحطی باران
نمی چکیده به روحم جز از تو بارش خنجر
تو را نفس زدم و در رگم به گریه نشستم
مرا بخیه زدی بر دقیقه های ستمگر
ـ نمیشناسمت آقا، همین! (چه جمله تلخی)
غرور مرد لگد خورد و رفت سمت عقب تر
صدای بغض گلوله ـ جنازه ای وسط سن
صدای دست تماشاچیان و ... صورتشان تر
***
سکوت سنگی سالن ـ عبور سایه یک ( مرد )
و ( زن ) که آخر شب رفت به یک نمایش دیگر !!!