هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » رسول کامرانی »نمایش
سه شنبه ۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 22:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نمایش

شروع متن نمایش: صدای خنده دختر
سکوت ـ بوی گل رز ـ فضای صحنه معطر
ـ سلام عشق قدیمی! منم همانکه ندیدی
فروخت کودکی اش را به یک بلوغ مکدر
چه عاشقشانه تنت را به دست شعر سپردم
و ریخت حس غریبی به روی سینه دفتر
(که عمق صحنه بزک شد به نور قرمز وحشی)
ـ نمیشناسمت آقا! (جواب دلهره آور)
دوباره بازی زن با دروغ و عشوه در آمیخت
و نقش مرد قدم زد به روی پرده آخر:
ـ همیشه تشنه و تنها منم و قحطی باران
نمی چکیده به روحم جز از تو بارش خنجر
تو را نفس زدم و در رگم به گریه نشستم
مرا بخیه زدی بر دقیقه های ستمگر
ـ نمیشناسمت آقا، همین! (چه جمله تلخی)
غرور مرد لگد خورد و رفت سمت عقب تر
صدای بغض گلوله ـ جنازه ای وسط سن
صدای دست تماشاچیان و ... صورتشان تر
***
سکوت سنگی سالن ـ عبور سایه یک ( مرد )
و ( زن ) که آخر شب رفت به یک نمایش دیگر !!!