هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

بگذار کمی بهار بیاید
پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۲ ساعت 22:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
لبخند می‌زنی و بهار می‌دود تا گل‌های پیراهنت. تا دلت که این روزها آفتابی‌تر از همیشه خدا را تلاوت می‌کند. لبخند می‌زنی. من قد می‌کشم در چشم‌هایت و می‌روم تا خورشید، تا آنجا که می‌توانم دست دراز کنم و ستاره بچینم برای شب‌های بی‌مهتاب، بی‌ماه، تا ابرهای سرگردان جهان را شرمنده کنم.

لبخند می‌زنی، پرندگان یکی یکی از هفت آسمان فرود می‌آیند و از لب‌هایت لبخند می‌نوشند آن گاه شیرین بال می‌زنند و می‌روند تا همسایگی خورشید. تا در سایه‌ای گرم نمازشان را به جماعت بخوانند. می‌دانم تو در دعای دست پرندگان می‌وزی که اینقدر زلال شده‌ای، که دعاها زود زود مستجاب می‌شوند این روزها.

زن مهربان! انار میوه‌ای بهشتی است با دلی که هزار پرده دارد و در هر پرده، هزاران موسیقی بومی به سکوت رسیده است.

انار بهانه است تا تو تمام مهربانی خودت را به رهگذرانی که با دلشان راه می‌روند، هدیه کنی.

می‌دانم تو زلالی را از اقیانوس‌های آرام، مهربانی را از خورشید و لبخند را از انارهای ساوه آموخته‌ای.

می‌دانم دلت سر‌خ‌تر از صورت انارهایی است که تا دست‌هایت قد کشیده و به سکوت رسیده‌اند و می‌روند تا دانه دانه بریزند در سینی گل درشت مادربزرگ. می‌دانم چشم‌های تو مامن پرندگان راه گم کرده‌ای است که بال‌هایشان را به اجاره نداده‌اند و مسیر پروازشان از تاریکی چاه تا روشنایی ماه است.

به دست‌های تو که نگاه می‌کنم چشم‌هایم پرپر می‌شود. دلم دانه‌دانه. آن گاه می‌خواهم از دانه‌های دلم تسبیحی درست کنی و دور دستت بپیچی تا در قنوتت بوزم.

زن زلال! من به لبخندت که خلاصه‌ای از بهشت است، به میوه‌‌هایی که تعارف می‌کنی و خانه‌زاد بهشت است و خدایی که در دلت جریان دارد ایمان دارم. فقط بگذار اندکی بهار بیاید. آن گاه تمام دل‌ها قد می‌‌کشند تا سرخی انارهایی که دست‌ها به جلوه درآمده‌اند.

فقط صبر کن کمی بهار بیاید.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
لذت مادر بودن
پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۲ ساعت 23:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
سایه‌ات روی دریا سنگینی می‌کند. کوه زیر سنگینی نگاهت شانه خم می‌کند و آسمان دوست دارد به چشم‌هایت بریزد​. اما تو دریا را در دلت به موج کشانده‌ای و به ابرهای سترون دستور باران داده‌ای، آن‌گونه‌ که در پایین‌دست جوی‌های خشک دیروز، امروز آواز دسته‌جمعی می‌خوانند و زلالی‌ها را می‌رسانند به گندمزارهایی که تن سپرده‌اند به آفتابی که عمود می‌تابد.

سایه‌ات سنگینی می‌کند روی ساحل. با خودم می‌گویم حق با ساحل است. آخر چگونه شن‌های نمناک ساحل توان تحمل استواری‌ات که کوه را به زانو درآورده، داشته باشد. با خودم می‌گویم این دماوندی که در ساحل جگر گوشه‌اش را به رخ دریا می‌کشد،‌ آمده است تا به دریا بفهماند که در مقابل دلش باید ​به سجده بیفتد. به ساحل بگوید که صبر داشته باشد و سرکشی‌های موج‌های نورس و ناکام را به دل نگیرد.

سایه‌ات سنگینی می‌کند روی زمین که در این نقطه به ملاقات دریا آمده است، تو، زنی از تبار ترانه و تبسم که هزار توفان بومی در دلت جریان دارد و گردبادهای جهان بر شانه‌های تو آرام می‌گیرد و اقیانوس‌ها از بزرگ تا کوچک در چشم‌های تو آرام می‌شود، امروز ثابت کردی بزرگی به روح آدمی است، نه به روی او.

تو، زنی که بهار در گل‌های پیراهنت جوانه زده است و فرزندت را چون کبوتری عاشق به منقار گرفته به دریا می‌بری. می‌خواهی مادر بودن را به ماهیان جوان یاد بدهی. می‌خواهی به ماهیان بگویی دریا دریا زلالی در دلت جریان دارد و مادری ارث خداداد بشر نیست، بلکه پریانی پرده‌نشین چون تو می‌توانند برای زمین، برای دریا، برای پرندگانی که در آسمان به دنبال خورشید پرواز می‌کنند، الگویی ابدی باشند.

می‌خواهی بگویی، مادر، فرشته‌ای است که از بهشت آمده تا چشم جهان به زلالی و زیبایی روشن شود.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: لذت مادر بودن
باید بدوی
جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
«گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود» باید به دلمان برگردیم، به دلمان که خاستگاه خداوند است، به دلمان که برادری‌اش را برایمان ثابت کرده است. آنگاه از خودمان بدویم تا خود خدا. تا آنجا که صدای بال پرندگان شنیدنی‌تر است.

باید به دلمان برگردیم. آنگاه احساس می‌کنیم بر گرده عالم نشسته‌ایم، آنگاه احساس می‌‌کنیم دماوندی در ما تنوره می‌کشد، آنگاه با خودمان می‌گوییم برخیز مرد! برخیز برای گریه کردن همیشه وقت هست. حالا باید از انبوه اندوه بدوی تا خود خودت. باید لبخند بباری. باید پریان پرده‌نشین اشک شوقت را به بازار بکشانی. باید خاک زیر پای تو ترقص کند.

آنگاه با خودت می‌گویی حالا که «خدا بزرگ، خدا مهربان، خدا خوب است / تو خوب هستی و من خوبم و هوا خوب است» چرا باید سکوت سگرمه‌هایم را نشکنم؟ برمی‌خیزی مثل بچه‌ها خاک‌بازی‌ات شروع می‌شود و این آغاز رفتن و شدن است.

وقتی با دلت برادر باشی، می‌بینی آسمان مهربان است، زمین کریم و ابرها همه باران زایند. آنگاه منتظر بادهای یائسه نمی‌مانی که بیایند و گوشه شالت را بتکانند و بروند.

وقتی با دلت برادر باشی، اسباب شادمانی و خوشبختی فراهم است. آنگاه خدایی داری که در همین نزدیکی است. آنگاه برمی‌خیزی به اولین بوته‌ای که به حیطه آسمان قد کشیده است سلام می‌کنی. خاک را طی می‌کنی، از تپه ماهورهایی که در طی زمان با معماری باد صرصر درست شده است عبور می‌کنی، تنهایی‌ات را به فراموشی می‌سپاری و به جماعت خاک را به رقص می‌آوری.

آنگاه از لحظاتی که برای تو شیرین‌اند قابی درست می‌‌کنی تا دیگران را دعوت کنی که زلالی‌هایت را به تماشا بایستند و باران لبخندت را به اشتراک می‌گذاری. باید از خودت بدوی. از خاطرات خاک خورده خودت، از سکوت سگرمه‌هایت، از انبوه اندوهت. کسی این سوی تپه ماهورها ترا انتظار می‌کشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
تلاشـــــــــ کنیم
جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ساعت 2:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تلاشـــــــــ کنیمهمان گونه باشیم که می‌گوییم.

تلاشـــــــــ کنیمهمان‌گونه رفتار کنیم که از دیگران انتظار داریم.

تلاشـــــــــ کنیمآنگونه رفتار کنیم که گرفتار عذاب وجدان نشویم.

تلاشـــــــــ کنیموقتی به موفقیتی می‌رسیم، آنهایی که در این راه به ما کمک کرده‌اند را فراموش نکنیم.

تلاشـــــــــ کنیمبا پیدا کردن دوستان جدید دوستان قدیمی را هم حفظ کنیم.

تلاشـــــــــ کنیمتا راست گویی و صداقت عادت ما شود.

تلاشـــــــــ کنیمهمیشه دنبال یادگیری باشیم.

تلاشـــــــــ کنیمبرای خوب کار کردن خوب هم استراحت کنیم.

تلاشـــــــــ کنیماگر از کسی رنجیده‌ایم، با خود او صحبت کنیم، نه پشت سر او.

تلاشـــــــــ کنیمتا عهدی شکسته نشود و اگر هم می‌شکند، ما شکننده آن نباشیم.

تلاشـــــــــ کنیمتا باور کنیم دیگران وظیفه‌ای در قبال ما ندارند و عامل سعادت یا شقاوت هرکس خود اوست.

تلاشـــــــــ کنیمقدردان لطف دیگران باشیم و با رفتار و گفتارمان آنها را از محبت پشیمان نکنیم.

تلاشـــــــــ کنیمبه هر چیز آنقدر بها بدهیم که استحقاقش را دارد.

تلاشـــــــــ کنیمدنیا را با زیبایی‌هایش ببینیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: تلاش کنیم
عاشقانه های پاییز
یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ ساعت 21:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

«پادشاه فصل‌ها، پاییز» حالا جلوس کرده است بر نیمکتی غمگین، در گوشه پارکی که نشانی خودش را هم به خاطر ندارد.

«پادشاه فصل‌ها، پاییز» حالا شاخه شاخه از درخت‌های کهنسال، از شاخه‌های ترد و نورس نهال‌‌ها، پایین می‌آید. پایین می‌آید می‌نشیند روی سنگفرش خیابان، روی شانه عابرانی که بلیت مچاله شده مترو را در جیب‌هایشان می‌شمارند، می‌نشیند روی سیاهی آسفالت، می‌نشیند روی نیمکت مصنوعی گوشه پارک، جایی که قرق شده مردان سالخورده این روزهاست.

پاییز عاشق‌تر از آن است که هستی‌اش را به باد بدهد، به گردباد بسپارد و آسمانی شدن را، عرشی شدن را به فرشی بودن ترجیح دهد. پاییز عشق زمین و لذت افتادن را در گوش درخت نجوا می‌کند. پاییز به درخت سربلند گوشزد می‌کند که باید به پای معشوق ایستاد و افتاد. به درخت یاد می‌دهد که «هرکه در مرحله عشق ببازد، مرد است» و عشق «بردن» ندارد. عشق‌بازی با باختن و فنا شدن رابطه بیشتری دارد. آرام‌آرام زمزمه می‌کند که:

جهان عشق است و دیگر زرق‌سازی

همه بازیست، الا عشق‌بازی

باید به پای معشوق افتاد تا بتوان بلند شد. حالا درخت برگ برگ می‌نشیند روی چمن‌های پارک، روی نیمکت پارک‌نشینی که این روزها سرای سالمندان شده است.

پاییز فصل کمال است، ‌ فصل چهل سالگی طبیعت و هنگام چلچلی خواندن درختان و زمین.

پاییز سرکشی‌های کودکانه و نوجوانانه بهار، جوانی و باردهی تابستان، پیری و افتادگی زمستان را در یک شاخه‌اش جمع می‌کند، درواقع چلچلی طبیعت در پاییز آغاز می‌گردد و چهار فصل سال در درخت رونمایی می‌شود.

پاییز فصل غم نیست، فصل اندوه و فراق نیست، پاییز فصل کمال است، فصل رسیدن است، تهمت‌های شاعران را به قضاوت تاریخ بسپارید. پاییز، پاییز است.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: عاشقانه های پاییز, پاییز, عاشقان
حکایت در و دیوار
پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲ ساعت 22:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
لت‌های در، دندان‌های به‌هم فشرده دیوارند و تو، واژه‌ای خورشیدی که باید تلاوت شوی، کی می‌آیی؟ تا دیوار بخندد، تا در باز شود، تا تو شکوفا شوی، تا من به بهار برسم.

«روزگار غریبی است نازنین»! ما مردم که تو بهتر از هر کسی می‌شناسی‌مان، دلتنگ هم می‌شویم، چو سیل از بلندترین قله تا دامن وسیع دشت می‌دویم، تا در سایه خودمان گرد هم جمع شویم و برای هم از تنهایی‌مان قصیده‌ای بسازیم که به جماعت قرائت کنیم.

ما مردم از تنهایی خودمان فرار می‌کنیم تا در کنار هم دو رکعت آرامش را تلاوت کنیم. به هم می‌رسیم لبخند می‌زنیم،‌ لب‌هامان شیرین‌ترین کلمات را تلاوت می‌کند، چشم‌هامان از شوق برق می‌زند، اما انگار چیزی در درونمان به انکارمان برخاسته است. ذهنمان گرگ و میش می‌شود، ‌ترس برمان می‌دارد، دور خودمان را دیوار می‌کشیم، تا از شر دوستانمان در امان باشیم، ‌دوباره دلتنگ می‌شویم، دیوار را می‌شکافیم، در درست می‌کنیم، پنجره درست می‌کنیم، و از آنجا به تماشای جهان پیرامون‌مان می‌ایستیم، دوباره چون مترسک جالیزار آستین تهی از دست‌مان در باد مرثیه می‌شود، موریانه‌های هراس به جانمان می‌افتند، دوباره ترس، دوباره هراس، دوباره دلشوره و دوباره درها را، پنجره‌ها را با نرده و پرده می‌پوشانیم و زیر لب حافظ‌وار زمزمه می‌کنیم که: «سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد».

و این است حکایت در شدن، دیوار شدن، پنجره‌ای لبریز از نرده و پرده‌شدن. این است داستان غم‌انگیز زندگی ما انسان‌ها. انگار دچار دور و تسلسلی اجتناب‌ناپذیر شده‌ایم. دلتنگی، ‌ترس،‌ دیوار،‌ در، پنجره، نرده، پرده، دلتنگی، ترس... و آنگاه باز هم به نجوا می‌آییم که:

کاری که در مفارقه دیوار می‌کند

عقل از ازل میان من و یار می‌کند



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: حکایت در و دیوار
نزدیک تر بیــــا
دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ساعت 19:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
نزدیک‌تر بیا، نزدیک‌تر، آن دورها هوا سرد است، آن دورها قحطی پرواز است، آن دورها درخت تهیدست است، آن دورها «سد می‌کنند راه عبور پرنده را / تحریم می‌کنند گل و عشق و خنده را»

نزدیک‌تر بیا تا با چشم‌های خودت ببینی که اینجا «شیشه‌های شهر بشکن می‌زنند» و دری نیست که به کوچه آفتاب باز نشود.

نگاه کن تا جاده‌هایی که سر به بیابان گذاشته‌اند، برگردند و هیچ کوچه‌ای در این شهر، که هر روز صبح آدم بالا می‌آورد، به بن‌بست نرسد.

بیا تا جاده‌ها زیر پاهای تو بدوند، زیر پای تو، دو قدم دیگر بهار در کیف مدرسه‌ایت جوانه می‌زند و می‌دود تا فردا.

بیا تا فردا با دست‌های تو ورق بخورد، تا فردا خورشید آسمان را از هر کجا که شروع می‌کند تنها بر شانه‌های تو فرود بیاید.

با تو مهربانی در «من یار مهربانم» جا خوش می‌کند و بازهم مثل همیشه دو دو تا می‌شود چهار تا، به‌اضافه لبخند شیرینت که دندان‌های افتاده‌ات را به نمایش می‌گذارد.

بازکن پنجره را، این سوی پنجره نور و نوازش است، این سوی پنجره درختانی در انتظارت به صف ایستاده‌اند که از خاک تا افلاک قد کشیده‌اند تا مأمن پرندگانی باشند که هراس در جانشان ریشه دوانده‌است.

این سوی پنجره بغل‌بغل منتظرت هستیم تا پا به پای هم برویم تا آنجا که «تصمیم‌های کبری» درست ، و «ریزعلی» بزرگ شده است.

نزدیک‌تر بیا.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان پند آموز “مراقب سنگریزه ها باشید”
شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۲ ساعت 10:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می‌زد که با مرد جوان غمگینی روبه‌رو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمی‌شوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را می‌دید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمی‌کرد. حکیم با شور و شعف اطراف را می‌نگریست و به گردش خود ادامه می‌داد و درحالی‌که به سوی برکه می‌رفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند.

به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگ‌های سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچههٔ پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی می‌نواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک می‌کرد از جوان دعوت کرد که بنشیند.

سپس رو به جوان کرد و گفت : «خواهش می‌کنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز.» مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: «بگو چه می‌بینی؟» مرد جوان گفت : «من آب موج‌دار را می‌بینم.» حکیم پرسید: «این امواج از کجا آمده‌اند؟» جوان گفت: «از سنگریزه ای که من در برکه انداختم.» حکیم گفت: «پس خواهش می‌کنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.» مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگ‌تری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمی‌شد.

حکیم پرسید: «آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: «نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم.» حکیم پرسید : «اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف می‌کردی چه!؟».

حکیم گفت: «از این پس در زندگی‌ات مواظب سنگریزه‌های بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آن‌ها در دریای وجودت مانع آن‌ها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژی‌ات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.»



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: ستان 92 داستان آموزنده جدید داستان آموزنده مهر ماه
ماجرای تخفیف گرفتن دختر بدحجاب
چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۲ ساعت 9:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
هر بار که برای خرید می رفت,کلی تخفیف می گرفت.می گفتː<تو خرید بلد نیستی!یه بار با من بیا;برات یه تخفیف حسابی می گیرم.>

آن روز با فروشنده جوان,با ناز و کرشمه از هر دری حرف زد وخندید.نیم ساعت بعد ,پس از فروش حیا و نجابتش توانست مانتو را با ده هزار تومان تخفیف بخرد!

استشمام رایحه تو لیاقت می خواهد,نگاه های هرزه مانند علف هرز جلوی رشد گل وجودت را می گیرند!



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: ستان 92 داستان آموزنده جدید داستان آموزنده مهر ماه
داستان آموزنده “تخته سنگ”
دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …..

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه درآن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: تان 92 داستان آموزنده جدید داستان آموزنده مهر ماه
من شمردم!شـمـا چطور؟!
پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ ساعت 13:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آخر پاییز میشه، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
ولی آیا تابحال شمرده ای ؟
برای شروع بگذار از جایی دیگر شروع کنیم،
اول از همه بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی
و بعد بشمار، تعداد لبخند هایی که بر لب مردمان نشاندی
و سپس بشمار، تعداد اشک هایی که بخاطرهمدلی از سرشوق و غم ریختی ،
و سر آخر بشمار تعداد دستهای نیازمندانی که گرفتی و تعداد قدمهایی که در کار خیر برداشتی ،
و همه اینها را که بشماری ، تعداد لبخندهای

آن یگانه " بدست می آید.
و تمام

جوجه هایت  شمرده  شد..



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
جملات الهام بخش برای زندگی (15)
دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲ ساعت 12:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


هر کسی زیبایی منحصر بفرد دارد. هر کسی رویاهایی دارد که دیگران چیزی در موردش نشنیده اند. هر کسی استعدادهایی دارد که مردم به آن توجهی نکرده اند. هر کسی دارای ضعف های درونی پنهان است. هر کسی داستانی ناگفته دارد، پس هرگز با این تصور که سراسر زندگی کسی را می دانید در موردش شروع به پیش داوری و قضاوت نکنید چون احتمالاً واقعیت این است که همه چیز را درباره او نمی دانید..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
ملانصرالدین و شغل کاتبی
پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 16:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


ملانصرالدین چندی بود که شغل کاتبی را برگزیده بود . روزی همکار بد خطش گفت: «نوشته های من به حدی ناخوانا است که صد دینار برای نوشتن می گیرم وصد دینار دیگر نیز برای خواندن.» ملا آهی کشید وگفت : « افسوس که من از صد دینار دوم محرومم.چون من از خواندن نوشته ی خودم هم عاجزم!»

 


نکته: زندگی ما یک کتاب است و ما نویسنده آن هستیم. چیزی که در رابطه با انسان مایه شگفتی است ،  این است که چقدر او نقش خود را در شکل گیری شرایط زندگی نادیده می گیرد و در قالب یک بی گناه مظلوم از جور ایام و نارفیقی دوستان می نالد. از زندگی و زشتی و پلشتی( بد خطی) آن می نالیم در حالی که متوجه نیستیم ما نویسنده داستان زندگی خویشیم. اگر شراط دلچسب نیست (بد خط و ناخوانا است) محصول انتخابهای ماست. انتخابهای گذشته ما را به شرایط اکنون رسانده است .حتی کسانی که با قبول این واقعیت مشکل دارند و از دیگران می نالند، اگر منصفانه به گذشته شان نگاه کنند متوجه می شوند با انتخابهای بهتر می توانستند اکنون درشرایط بهتری می بودند.

 

 

 

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifبرگرفته شده از کتاب : زیرخاکی! / جلد اول / انتشارات آسیم




:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: ملانصرالدین و شغل کاتبی, داستان آموزنده, داستان آموزنده ملانصرالدین و شغل کاتبی
با نهایت احترام تقدیم می گردد
دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 14:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


روزی هنرپیشه‌ای به نام «چارلز کوبرن» تعریف می‌کرد که چگونه پدرش درباره‌ي شرّی که به‌خصوص در تئاترهای شهر وجود داشت، به او هشدار می‌داد.

پدرش مردی بسیار مذهبی بود. او از پدرش پرسید: «منظورتان چه نوع تئاترهايي است؟»

پدر: «منظورم تئاترهای تفریحی و هیجانی است که مناسب سن تو نیست. به هیچ وجه به چنین تئاترهايي نرو.»



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: کتاب خوشبختی با بدبختی, انتخاب با شماست
داستان زیبای “کلام امید”
دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 23:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.

یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده جدید داستان آموزنده شهریو, کلام امید, داستان های آموزنده جدید داستان های آموزنده شهریور
داستان آموزنده “توهم قفل”
یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 22:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید
نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل
نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت

در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس
را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد،
چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه
و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم
که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته
را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است… و سوال این هست:
“من که هستم…!؟



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان آموزنده مرداد ماه داستا
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )



به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر برده‏ عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند، و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند، دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی، که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت‌اندیشی بروی.

امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن! امروز کاری کن! نگذار که به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن


نویسنده: پایلو نرودا

ترجمه :احمد شاملو



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: پابلو نرودا, احمد شاملو
زیر باران باید رفت
جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

به خودم که برمی‌گردم، می‌بینم هنوز هم چیزهایی هست، هرچند کوچک، که می‌توانند دل‌هامان را به هم نزدیک کند، نگاهمان را به هم پیوند بزند و باعث شوندکه برویم تا دست‌های هم و به جماعت لبخند بباریم در زیر یک چتر، آنگاه تمام قد به تماشای دل‌هامان بایستیم و دعای باران را دوره کنیم.به خودم که برمی‌گردم، می‌بینم گاه آمدن زلزله‌ای هرچند خفیف ما را به آغوش هم می‌کشاند از ترس، و گاه آمدن باران ما را به دست‌های هم نزدیک می‌کند. آنقدر که می‌توانیم صدای پریدن‌های رنگ و تپیدن‌های دل‌هامان را در زیر یک چتر بشنویم.

به خودم که برمی‌گردم تو را می‌بینم که لبخند می‌باری. شانه به شانه من، زیر چتری از جنس شب که ریختن آسمان بر نوک کفش‌هامان را از ما دریغ می‌کند. به خودم که برمی‌گردم تو را می‌بینم. ماه‌ترین ماه را در آینه‌ای تمام‌قد و قدیمی با چشم‌هایی که در نزدیکی من قدم می‌زند و می‌رود تا خود خدا.

حالا شهر زیر پاهامان قدم می‌زند. حالا نفس باران تند می زند. حالا «آسمان نیز دانه دانه می‌ریزد روی دست برادری‌هامان»، حالا درختان به احترام ما عمود ایستاده‌اند و جوی‌های شهر آواز دسته‌جمعی می‌خوانند.

حالا سال، باران‌های نباریده بهاری‌اش را در تابستان نازل می‌کند و تازه یادمان می‌آید که «زیر باران باید رفت، زیر باران باید چیز نوشت... و زندگی را زیر باران باید برد.»

حالا به خود بازگشته‌ام، تو را می‌بینم که برادری‌ات را به یادم می‌آوری. به یادم می‌آوری که باید لبخندهامان را به جماعت ادا کنیم و بدون چتر بدویم تا ته باران، آنگاه خیسی‌مان را از ته دل بخندیم و پیراهن‌مان را در آفتابی مشترک به جماعت خشک کنیم.

حالا به خودمان بازگشته‌ایم با پیراهنی از آفتاب و نسیمی که یادش مانده که نوازشمان کند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
جملات الهام بخش برای زندگی (14)
یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 10:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


کسانی که زندگی خود را وقف بدست آوردن منافع مادی و ثروت کرده اند به شما خواهند گفت که احساس خوشبختی را در اموال خود نمی یابند. خوشبختی هرگز انعکاس ثروتهای مادی یک شخص نیست، بلکه انعکاس ثروتهای معنوی و احساسی او است. خوشبختی انعکاس تعداد روابط دوستانه ای است که هر کس می تواند داشته باشد، انعکاس تعداد افرادی است که در طول زندگی خود توانسته خوشبخت و هدایت کند، و نتیجه قدرشناسی از داشته ها است و نه میزان نارضایتی از نداشته ها. قدردان داشته هایتان در زندگی باشید و تا می توانید در خوشبختی و هدایت دیگران تلاش کنید و زندگیتان را بخاطر آنچه که هم اکنون هست دوست بدارید..



متن کامل در ادامه مطلب..



:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
آنچه برخود نمی پسندی ...
یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 8:18 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مردی وارد رستورانی شد و سفارش غذای مفصلی داد . پس ازسیر شدن ، مدیر رستوران را صدا زد و گفت :«من پولی ندارم چون بینهایت گرسنه بودم چاره ای جز این نداشتم
مدیر رستوران گفت :«به شرطی دست از سرت بر می دارم که به رستوران مقابل رفته و همین بلا را به سر آنها بیاوری
مرد خندید و گفت:« متاسفم ، قبلا به آن رستوران رفتم و اوهمین خواهش را ازمن کرد ومی بینید که مطابق دستورش عمل کرده ام
نکته : آنچه که برای خود دوست میداری، برای دیگران نیز دوست بدار، و آنچه را که برای خود نمیپسندی، برای دیگران هم مپسند.یک ضرب المثل معروف میگوید: «یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به مردم
ما انسانها وظیفه داریم که در هر کاری، رعایت حال دیگران را نیز بکنیم. یعنی همیشه خودمان را به جای دیگران بگذاریم، و با مردم طوری رفتار کنیم، که دوست داریم دیگران با ما همانطور رفتار کنند.کسی که به مشکلات و ناراحتی های دیگران اهمیت نمیدهد، باید حساب کند که آیا خودش میتواند همان مشکلات و ناراحتیها را تحمل کند، یا نه، به زبان سادهتر باید گفت: هر کس راضی شود که یک جوالدوز به تن دیگری فرو رود، باید با انصاف و مروت حساب کند که آیا خودش حاضر است یک سوزن به تنش فرو رود، یا نه؟ یک انسان موفق و آگاه ، کسی است که برای دیگران نیز به اندازه خودش، راحت و آسایش و حق استفاده از مواهب زندگی را بخواهد و اصولا آسایش و خوشبختی خود را، در آسایش و خوشبختی دیگران جستجو کند
.
http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifبرگرفته شده از کتاب : از کوتهی توست که دیوار بلند است!
نوبسنده:سعید گل محمدی



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان کوتاه (نجات زندگی)
یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 8:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روزی مرد میانسالی که کنار استخر ایستاده بود،زندگی خود رابه خطر انذاخت تا جوانی راکه درآب افتاده بود و دست و پا میزد ،نجات دهد…

جوان هنگامی که حالش جاآمد،نفس عمیقی کشیدو گفت: ” دستتون درد نکنه که زندگیمو نجات دادید.” مرد نگاهی به چشمهای او انداخت و گفت: ” قابلی نداره جوون! فقط توی زندگی ثابت کن که زند گیت ارزش نجات یافتن داشت…”



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان 92 داستان آموزنده جدید داستان آموزنده مرداد
داستان جالب (مسابقه)
جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 8:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان آموزنده مرداد ماه داستا
داستان جالب (زن باهوش)
چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.
در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»
زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان آموزنده مرداد ماه داستا
سخنان کوروش کبیر
دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کوروش بزرگ یا کوروش کبیرمعروف به کوروش دوم نخستین پادشاه و بنیان‌گذار شاهنشاهی هخامنشی بود. کوروش بمدت سی سال، از سال ۵۵۹ تا سال ۵۲۹ پیش از میلاد، بر ایران سلطنت کرد.بخاطر بخشندگی، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون و گسترش تمدن، شناخته شده‌است.ایرانیان کوروش را پدر و یونانیان او را سرور و قانونگذار می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را، به منزله مسیح پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.

مجموعه زیر سخنانی است که منتسب به این پادشاه اسطیری ایران می باشد:
  1. دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.
  2. خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم راتوانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن.
  3. اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.
  4. آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولتاست .
  5. وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکرمی کنند، نه رفتار و عملکرد شما.
  6. سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد.
  7. اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را میگیرید که همیشه می گرفتید .
  8. افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوتانجام می دهند.
  9. پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری باچند نفر.
  10. کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .
  11. کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .
  12. انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .
  13. همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل درباشد.
  14. تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .
  15. دشوارترین قدم، همان قدم اول است .
  16. عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .
  17. آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .
  18. وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آننخواسته اید .
  19. من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد
  20. من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.کوروش کبیر

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: سخنان کوروش کبیر, سخنان کوروش, کوروش, کوروش کبیر
بنشین مرد من
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 22:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
بنشین تا آسمان به احترام تو برخیزد. بنشین تا بادهای آمده و نیامده در سایه تو به سکوت برسند، تا گل‌های روسری من به بار بنشینند، تا درختان سرشاخه‌های تردشان را در پی خورشید بفرستند به آسمان، تا من از خودم بدوم تا تو ، که رستم شاهنامه ناسروده منی.

بنشین تا پرندگان هراس بر شانه‌های ما به آرامش برسند، در جا پای جوانی‌‌مان تخم بگذارند، بچه متولد کنند، تا همهمه بچه گنجشک‌ها سرشاخه‌ها را بپوشاند، تا صدای صبحگاهی‌شان خواب علفزار را بیاشوبد که: آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد.

بنشین مرد من، مرد فصل‌های آمده و نیامده من، اسطوره مرد، مرد قصه‌های ناتمام مادربزرگ در شب‌ناله‌ شبان و گرگ، قصه ناتمام مادربزرگ در شب شیهه اسبان لشکر سلم و تور، قهرمان قصه‌های امیر ارسلان و حسین کرد شبستری کودکی‌های من. مردی که کودک رویاهایم را به امید تو بزرگ کردم و هر روز برای تو لباس عروسی‌ام را امتحان کردم.

بنشین مرد من، بنشین زیر تیغ آفتاب ولی در کنار من، بنشین زیر سایه آسمان و دست بگذار روی شانه‌ام تا ایمان بیاورم که تو، بعد از 40 سال زندگی مشترک، هنوز در کنارمی و هنوز دستانت بوی گیسوان خیس مرا می‌دهد که جز تو از ماه و خورشید هم پنهان‌شان کرده‌ام.

بنشین مرد من، بنشین و دست بگذار روی شانه‌ام که زیر باران‌های تند شمال به دنبال تو دویده است. دست بگذار روی دست‌های من که فقط در کنار تو آرام می‌گیرد و با دست‌های تو از خود می‌رود تا خدا. دست‌های من از تبار درختان دویده در باد نیست، دست‌های من از قبیله داس‌های تشنه و تبرهای تیره‌بخت نیست. دست‌های من با دعاهای نیمه شب و نیایش صبحگاهی مأنوس‌اند و برای زندگی مشترکمان هزار رکعت خوانده و نخوانده دارد.

مرد مهربان من بنشین پا به پای هم زندگی را پیر کنیم. پا به پای هم آسمان را به مشت بگیریم و پا به پای هم بدویم تا فرداهایی که حتما آفتابی است.

مرد من بنشین تا غبار از چهره من برخیزد، بنشین تا من لبخند بریزم به پایت و از خودم فاصله بگیرم تا به تو برسم. مرد من بنشین.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: بنشین مرد من
داستان خواندنی “یک روز قبل از اعدام”
دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!
اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.اون شب ها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های آموزنده تیر 92 داستان های آموزنده تیر م
داستان زیبای “خاطره معلم”
سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 21:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند. اما استاد بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری  .

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد! آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید!

و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جای گرفت..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های آموزنده تیر 92 داستان های آموزنده تیر م
داستان زیبای “دسته گل”
جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 20:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !


ادامه داستان در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان زیبای, دسته گل, داستان های آموزنده تیر 92 داستان های آموزنده تیر م
خیلی لذت بخشه وقتی…
سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 8:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
لذت بخش ترین کارها میدونی چیه؟
http://s4.picofile.com/file/7806075157/Lezzat_Bakhsh.jpg


خیلی لذت بخشه وقتی:

از غریبه ای توی خیابان چیزی میپرسی و او با لبخند و حوصله جوابت را میدهد.

وقتی مهمونات دستور غذایی رو ازت میپرسن.

وقتی هدیه ات را باز میکند و چشمهایش از خوشحالی برق میزند.

از خیابان که رد میشوی راننده ای که حق تقدم با اوست برایت میایستد و با خوشرویی اشاره میکند که رد شوی.
وقتی دیر رسیده ای و میگوید خودش هم الان رسیده اس.

وقتی کسی را میخندانی.

وقت حرف زدن کلمه ای را گم میکنی و او زود حدسش میزند.

عجله داری که از چهار راه رد شوی و چراغ سبز میماند.

مسیرت با مسیر بعدی تاکسی یکی است.

فوت کردن قاصدک.

وقتی تو رو میرسونه و تا داخل خونه نشدی راه نمی افته.

نسیم خنک تو تابستون.

لحظه بیدار شدن از خوابی بد.

پیچ آخر جاده و سوسوی چراغ های شهر.

وقتی اخم کرده اما نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد.

وقتی به جای خداحافظی میگوید… میبینمت.

وقتی کسی یادش میماند که از چه چیزهایی خوشت میاید.

هوای توی گل فروشی.

بوی عطر گل نرگس.

کودکی در آغوش دیگری است اما دستانش را دراز میکند تا تو بغلش کنی.

وقتی سر امتحان یهو جواب یک سوال یادت بیاد.

و یا وقتی احسان خواجه امیری میخونه: برام هیچ حسی شبیه تو نیست…



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: آرامش و سکوت, آغوش, خیلی لذت بخشه وقتی, دستور غذایی عطر گل نرگس
پری های چشم تو
شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:41 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
به تو که نگاه می‌کنم، بهار می‌آید می‌نشیند گوشه پیراهنم و بازی می‌کند با گره روسری سرمه‌ای‌ام که این روزها با آفتاب پیر می‌شود.

به تو که نگاه می‌کنم، پرندگان دانه‌دانه از آسمان می‌آیند، می‌نشینند روی شانه من که حالا شکسته‌تر راه می‌رود زیر سایه آسمان و می‌دود به سمت آخرین قطاری که روزی از راه می‌رسد با مسافرانی که اسم کوچک‌شان را در گوش هم زمزمه می‌کنند؛ مسافرانی که فقط بلدند ساز دهنی بزنند با لب‌هایشان و همدیگر را تعارف کنند به دیروز.

رد چشم‌هایت را که می‌گیرم، می‌رسم به فرداهایی بلند که گذشتند بی‌آن‌که ابری در گوشه‌ای از آن با سنگریزه‌ای درددل کرده باشد.

رد چشم‌هایت را که می‌گیرم، می‌رسم به درختانی که به حریم آسمان دویده‌اند با میوه‌هایی از گنجشک‌های نارس، از قناری‌های ناتمام. می‌رسم به باغی از آواز که در آغاز خودش مانده است.

نه نه نه، می‌رسم به دریایی از لبخند، به اقیانوسی آرام از نگاه، می‌رسم به خدایی که همان نزدیکی است.

رد چشم‌هایت را که می‌گیرم می‌رسم به پریانی پرده‌نشین که با وضوی هم نماز می‌خوانند و از لب‌های هم نیایش می‌شوند.

چشم‌های تو فرشتگانی نورس‌اند، پریانی نابالع که سر روی شانه هم می‌گذارند و خواب‌های ندیده‌شان را بلند‌بلند تعریف می‌کنند برای پلاک‌های زوج و فرد کوچه.

چشم‌های تو کلماتی کلیم دارند، واژگانی نورانی و جملاتی که فعل‌هایشان آفتابی‌ است. من ایمان دارم به لبخندی که از چشم‌های تو می‌بارد، به دست‌های تو که تازه از آسمان برگشته‌اند و به نگاه آفتابی‌ات که در فردا راه می‌رود.

با من فقط با لب‌های خودت حرف بزن، لب‌هایی که از نفرین باکره است، لب‌هایی که فقط زلالی را تلاوت می‌کند.

حالا به تو نگاه می‌کنم و فردا می‌دود در تک‌تک سلول‌هایم و می‌رسم به خورشید‌های چادرنشینی که تا پیری، جوان می‌مانند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده