سایهات روی دریا سنگینی میکند. کوه زیر سنگینی نگاهت شانه خم میکند و
آسمان دوست دارد به چشمهایت بریزد. اما تو دریا را در دلت به موج
کشاندهای و به ابرهای سترون دستور باران دادهای، آنگونه که در
پاییندست جویهای خشک دیروز، امروز آواز دستهجمعی میخوانند و زلالیها
را میرسانند به گندمزارهایی که تن سپردهاند به آفتابی که عمود میتابد. سایهات
سنگینی میکند روی ساحل. با خودم میگویم حق با ساحل است. آخر چگونه
شنهای نمناک ساحل توان تحمل استواریات که کوه را به زانو درآورده، داشته
باشد. با خودم میگویم این دماوندی که در ساحل جگر گوشهاش را به رخ دریا
میکشد، آمده است تا به دریا بفهماند که در مقابل دلش باید به سجده
بیفتد. به ساحل بگوید که صبر داشته باشد و سرکشیهای موجهای نورس و ناکام
را به دل نگیرد.
سایهات
سنگینی میکند روی زمین که در این نقطه به ملاقات دریا آمده است، تو، زنی
از تبار ترانه و تبسم که هزار توفان بومی در دلت جریان دارد و گردبادهای
جهان بر شانههای تو آرام میگیرد و اقیانوسها از بزرگ تا کوچک در چشمهای
تو آرام میشود، امروز ثابت کردی بزرگی به روح آدمی است، نه به روی او.
تو،
زنی که بهار در گلهای پیراهنت جوانه زده است و فرزندت را چون کبوتری عاشق
به منقار گرفته به دریا میبری. میخواهی مادر بودن را به ماهیان جوان یاد
بدهی. میخواهی به ماهیان بگویی دریا دریا زلالی در دلت جریان دارد و مادری
ارث خداداد بشر نیست، بلکه پریانی پردهنشین چون تو میتوانند برای زمین،
برای دریا، برای پرندگانی که در آسمان به دنبال خورشید پرواز میکنند،
الگویی ابدی باشند.
میخواهی بگویی، مادر، فرشتهای است که از بهشت آمده تا چشم جهان به زلالی و زیبایی روشن شود.