زمستان در کوچه قدم میزند یا تو؟ مهم نیست، مهم این است که الان زمستان
آمده و نشسته روی دیوارهای کوچه ما که تا آسمان هفتم بلند است. آمده و
نشسته روی شاخههای عریان چنارهای تهران، روی سرشاخههای ترد بیدهایی که در
فراق بهار مجنون شدهاند.زمستان
آمده نشسته روی آسفالت کوچه پسکوچههای ده ما که دری به خانه خورشید
دارند. کوچههایی کج و معوج با خانههایی که قبله همهشان راست است، برخلاف
شهر که تمام کوچهها، خیابانها، جدولها و پیادهروها راست است، ولی
قبلهای کج دارند.
زمستان
آمده است تا آسمان در زمین قدم بزند، تا بالهای پرندگان به سکوت برسد، تا
آتش مهربانتر بسوزد و ما با دستهایی پر به خانه برگردیم. زمستان به کوچه
ریخته است و پرندگان فوج فوج از آسمان به زمین میآیند که از لبهای تو
برکت بچینند، از دستهای تو نیایش و با چشمهای تو رصد کنند زمینی را که
این روزها برای منقار کبوتران سپید هم بخیل شده است.
تو اما به کوچه آمدهای با دستهایی که مال خودت نیست و قدمهایی که به خانه برمیگردد تا در کنار آنهایی که دلشان به نگاهت گرم است
چله چله زمستان را با لبخندی پشتسر بگذاری و از خودت بدوی تا دستهای کوچکی که هنوز به طعم دعا قد نمیدهند.
تو و
زمستان به خیابان آمدهاید. به خیابانی که تمام دلگرمیاش به قدمهای
توست، تمام پشتگرمیاش به دستهای توست که این روزها خالی میرود و پر
برمیگردد و من از این بابت دعاهایم را به ترتیل میخوانم و چشمهایم را به
دنبالت میفرستم تا بارانیتر نشوند. مهربانی از دستهای تو میبارد و
زمین این روزها به خودش میبالد که گستردهترین است به پای قدمهایت که
سرشار و سربلند به خانه میآیند.
به خانهای که باید برایت امن باشد با نگاههایی که فرزندان تابستاناند. به خانهای با سقفی سفید که آتش جانبخش در خود دارد.
قدمهای تو به خانه برمیگردد با دستهایی پر و نگاهی گرم و لبهایی که از دشنام باکره است و با قلبی که این روزها آرامتر میتپد.
نویسنده:علی بارانی