هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » کارو »تکیه بر جای خدا
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 تکیه بر جای خدا

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سر به سر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تا
ریگی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

 


شاعران » کارو »غریب
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

غریب

هنگام پاییز
 زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
 و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد

شاعران » کارو »خداوندا
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:26 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خداوندا

خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر در ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصابت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت ر
ا!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی
دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد0
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده می گویم
خدا هرگز نمی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟!
چرا من روسیه باشم؟
چرا
قلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی
کردولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر با نورسته خویش گرم میگیرد برادر شبانگاهان مستانه از
آغوش خواهر کام میگیرد نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ها در بستر فحشا
می لغزد
پس...قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم  !


شاعران » کارو »احتیاج
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

احتیاج

گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد
 شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد
 لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد

شاعران » کارو »نه... من دیگر نمی خندم
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نه... من دیگر نمی خندم

نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
 دگر پیمان عشق جاودانی
 با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
 شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
 ز قلب آسمان جهل و نادانی
 به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
 گرد ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
 شما ،‌کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
 بفرمان خدایان طلا ،‌ تخم فساد و یأس می کارید ؟
 شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
 که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
 چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
 به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
 قسم : بر آتش عصیان ایمانی
 که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
 که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
 پای می کوبید و می رقصید
 لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
 می بینم که می لرزید و می ترسید
 از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
 که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
 خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
 و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
 کنون خاموش ،‌در بندم
 ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم

شاعران » کارو »خدا
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خدا

 یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
 گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
 گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست

شاعران » کارو »درد
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:23 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

درد

من اگردیوانه ام
 با زندگی بیگانه ام
 مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
 اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
 اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
 در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
 به مرگ مادرم : مردم
 شما ای مردم عادی
 که من احساس انسانی خودرا
 بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان
 بی شبهه مدیونم
 میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
 در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
 درد دارم

شاعران » کارو »شراب آب
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:21 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شراب آب

 گفتم : که چیست فرق میان شراب و آب
 کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
 گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
 لیکن شراب نقش سرشک است در سراب

شاعران » کارو »سکوت
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سکوت

گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
 فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
 گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
 بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
 بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
 دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
 فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
 بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
 در دامن این تیره شب مرده پرست
 با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
 قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
 دل زنده کنید تا بمیرد نکام
 این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
 برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
 خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
 کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
 محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز اید پیش

شاعران » کارو »سرشک بخت
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سرشک بخت

دردا که سرشک بخت شوریده ی من
 چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
 اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
 ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من

شاعران » کارو »افسانه ی من
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

افسانه ی من

 گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
 ای دختر شوریده دل مست پرست
 گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
 من مست باده می خواهم ، پست
 یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
 آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
 آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
 وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نبست
 جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
 با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
 ایکاش که در دل طبیعت می مرد
 این طفل حرامزاده ، از روز الست
 صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
 تابوت خودم به گور بردم صد بار
 من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار
 افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
 مرگ آمد و پر گشود در لانه ی من
 من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
 تا زنده نگاه دارد افسانه ی من
 افسانه ی من تو بودی ای "افسانه"
 جان از کف من ربودی ، ای افسانه
 صد بار شکار رفتم دل خونین
 نشناختمت چه هستی ای "افسانه"

شاعران » کارو »هست و نیست
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هست و نیست

 از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
 بیزارم و دلشکسته ،‌ازهر چه که هست
 من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
 در حسرت هست پشت من پاک شکست

شاعران » کارو »حدود جوانی
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حدود جوانی

از شمال محدود است ، به اینده ای که نیست
 به اضافه ی عم پیری و سایه ی مخوف ممات
 از جنوب به گذشته ی پوچی پر از خاطرات تلخ
 گاهی اوقات شیرین
 مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
 مغرب ، فرسنگها از حیات دور ، آغوش تنگ گور
 غروب عشق دیرین
این چه حدودیست ! ایا شنیده ای و میدانی ؟
 حدود دنیای متزلزلی است موسوم به : جوانی

شاعران » کارو »گفتگو
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گفتگو

 گفتم :‌ای پیر جهان دیده بگو
 از چه تا گشته ، بدینسان کمرت /
 مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
 یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
 ناله سر داد : که فرزند مپرس
 سرگذشت من افسانه ست
 آسمان داند و دستم ،‌که چه سان
 کمرم تا شد و تا خورده شکست
 هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسمت دیدم
 فقر و بدبختی خود ،‌ در همه حال
 با ترازوی فلک سنجیدم
 تن من یخ زده در قبر سکوت
 دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
 آسمان بود و من و دست طلب
 عاقبت در خم یک عمر تباه
 واقعیات ، به من لج کردند
 تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند

شاعران » کارو »برای مردن
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

برای مردن

 تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست
 شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
 جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا ‌برای مردن جا نیست ؟

شاعران » کارو »آرامگاه عشق
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آرامگاه عشق

شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
 قلب امید در بدرومات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد
 آن شب ،‌رمید قلب من ، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
 در بیکران دور
افتاده بود ،‌ساکت و خاموش ، روی گور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
 در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
 بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
 بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
 گفتم که ای تو را به خدا ،‌سایبان پیر
 با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟
 کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار
 خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
 پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
 یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
 چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست
 فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
 بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
 بر سنگ سخت گور
 از بیکران دور
 با جوهر سرشک
 دستی نوشته بود
 آرامگاه عشق

شاعران » کارو »نام شب
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نام شب

من اشک سکوت مرده در فریادم
 داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
 اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
 نام شب عشق را که برد از یادم ؟

شاعران » کارو »باران
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

باران

ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
 سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
 خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه

شاعران » کارو »آثار شب زفاف
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آثار شب زفاف

من زاده ی شهوت شبی چرکینم
 در مذهب عشق ، کافری بی دینم
 آثار شب زفاف کامی است پلید
 خونی که فسرده در دل خونینم

شاعران » کارو »پریشانی
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پریشانی

 از بس کف دست بر جبین کوبیدم
 تا بگذرد ازسرم ، پریشانی من
 نقش کف دست ! محو شد ، ریخت به هم
 شد چین و شکن ، به روی پیشانی من

شاعران » کارو »شیشه و سنگ
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شیشه و سنگ

 او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
 وقتی که فشردمش به آغوش تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ
 ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟

شاعران » کارو »زبان سکوت
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

زبان سکوت

 یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
 فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
 گفتم : نشنیدی ؟ .... برو

شاعران » کارو »اشک عجز : قاتل عشق
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اشک عجز : قاتل عشق

آمد ، به طعنه کرد سلامی و گفت : مرد
گفتم : که ؟ گفت : آنکه دلت را به من سپرد
 وانگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
 تابوت عشق من ، به کف نور ، می سپرد

شاعران » کارو »شکوه ی ناتمام
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شکوه ی ناتمام

 ای آسمان ! باور مکن ، کاین پیکره محزون منم
 من نیستم ! من نیستم
 رفت عمر من ، از دست من
 این عمر مست و پست من
 یک عمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم
 لیک عمر پای اندرگلم
 باری نپرسید از دلم
 من چیستم ؟ من کیستم

شاعران » کارو »بر سنگ مزار
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بر سنگ مزار

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
 چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
 از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
 نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
 از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
 سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
 فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
 ز بسکه با لب محنت ،‌زمین فقر بوسیدم
 کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
 چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
 چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
 ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
 که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
 همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
 به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
 ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
 وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
 شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
 کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
 به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
 که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
 نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
 در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
 همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
 پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
 به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
 سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
 به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
 که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

شاعران » کارو »ناز
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ناز

گفتم که ای غزال ! چرا ناز می کنی ؟
 هر دم نوای مختلفی ساز می کنی ؟
 گفتا : به درب خانه ات ار کس نکوفت مشت
 روی سکوت محض تو در باز می کنی ؟

شاعران » کارو »توفان زندگی
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:56 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

توفان زندگی

هشت سال پیش از این بود
 که از اعماق تیرگی
 از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت
تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام
 ناله ها برخاست
 از اعماق تیرگی
 آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست
 وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست
 ناله ها برخاست
 مطلب ساده بود
سرمایه ،‌خون می خواست
مپرسید چرا ، گوش کنید مردم
 علتش این بود ... علتش این است
 و این نه تنها مربوط به هند و چین است
 بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام
از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان
 از دیروز مرده ،‌تا امروز خونین
 تا فردای خندان
 از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر
 حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
 زنجیر به زنجیر
بر پا می شود توفان زندگی
 توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین
 بر پا می شود
پاره می کند ، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش ، بشکند
 بشکافد از هم ، سینه ی تابوت
خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان
 قبرستان فقر ، قبرستان پول
 و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر
 نکند قبول ! نکند قبول
می لرزد آسمان ... می ترسد آسمان
 و زمان ... زمان و قلب زمان
 و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند ، تر دم به دم
 و روز آزادی انسان ستمکش
 نزدیکتر می شود قدم به قدم

شاعران » کارو »گل سرخ و گل زرد
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

گل سرخ و گل زرد

گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد
 برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
 با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
 گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی
به خود هموار کنی

شاعران » کارو »هذیان یک مسلول
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هذیان یک مسلول

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
 از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
 از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
 از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
 از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
 می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
 سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
 مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
 می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
 ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
 این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
 باز کن در باز کن ... تا بینمت یکبار دیگر
 چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
 آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
 تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
 خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
 کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
 اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
 درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
 سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
 بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
 غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
 خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
 آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
 سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
 هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
 صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
 درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
 لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
 خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من
 پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
 وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
 همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
 این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
 غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
 ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
 داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
 خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
 وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
 آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
 بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
 بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
 باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
 سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
 گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم
 خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
 آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
 زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
 سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
 دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
 آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
 هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
 کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
 آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
 تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
 تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
 تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
 قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
 دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
 پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
 می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
 آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
 این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
 باز کن، ازپا فتادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر

شاعران » کارو »سوز و ساز
جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سوز و ساز

یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
 افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
 سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز