از محل کارشکه خارج شد یک نگاه به ساعتش کرد و فکر کرد وای دوباره چقدر دیر شده!! هوا هم دیگه کمکم داشت تاریک میشد. احساس خستگی عجیبی میکرد. از صبح با هزار تا ارباب رجوع جورواجور سر و کله زده بود که هر کدوم هم برای خودشون یک درخواستی داشتند و ... نفس عمیقی کشید و غرق در افکارش قدمهایش را تندتر برداشت؛ «واقعا فکر میکنم دیگه تحملم تموم شده ... چقدر خستهام!! حالا چطور با این همه خستگی باید برم خونه، چه جوری برای بقیهتوضیح بدم چرا این قدر حالم بده و بیحوصله هستم..