نوزادیاش را به خاطر ندارم، اما از وقتی که پا شد و راه افتاد، دیگر من و همسرم یک لحظه آرامش نداشتیم. او مصداق کامل از دیوار راست بالا رفتن است و میترسیدم چشم از او بردارم و بلایی سر خودش بیاورد. از هیچ چیز نمیترسید و هرچه برایش توضیح میدادم، بیفایده بود. وقتی زبان باز کرد، مدام حرف میزد. کلافهام کرده بود. بعضی میگفتند، باهوش است که سوال میکند اما من گاهی از دستش گریه میکردم! بزرگتر که شد با همسن و سالانش نمیساخت و دعوا میکرد. همانهایی که میگفتند بچه باهوشی است، دیگر مرا برای بیادب بودن او مقصر میدانستند، بعضی میگویند، فرزندم بیشفعال است..