هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » اسماعیل خویی »اکنون
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اکنون

دور و بیرون از دسترسهرچه تلاش ،
همچنان گرم گریز
توسن تیز تک روی به جاوید گریزنده آینده .
نیز
همچنان سرد درنگ
جاودان اکنون دلگیر دلتنگ :
با همان خامشی روی به خاموشی ،
و همان اندوه و افسوس فزاینده .

من و پرواز نگاه .
من و آه .


شانزدهم امرداد 1338 - مشهد

 


شاعران » اسماعیل خویی »دربی واژگی دیدار
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دربی واژگی دیدار

درسفربودیم ،
بادپامان چالاک چوباد ،
گرچه سرتاپاش ازپولاد ...

***

1

جاده می لغزید .
- نگهم گلدانی بود که از پنجره تشویش فروافتاد –
زیرپایم را خالی دیدم :
- (( جاده انگارنواری ست .
آه ، گوئی مابازیچه دستی بازیگوشیم
کز پس پشته آغاز
جاده را مثل نواری لغزان
می کشد ، تند و توانا ، سوی خویش .
رفتن است این آیا ،
یارانده شدن است ؟ ))

2

جاده می رفت .
- خستگی زنجره ای بود که درخونم زمزمه می کرد –
کتابم رابستم :
- (( جاده طوماری است
یکنواخت .
جاده تکرار رخوتناک یک واژه ست ،
جاده یعنی : رفتن ، رفتن ، رفتن ، رفتن ... ))


ورسیدن
به افق می مانست
( دست نایافتنی بود ) .

3

جاده می آمد .
- باز آن شادی بی چون وچرا در من
فوج پرموجی از سار وقناری بود ،
داشتم می گفتم :

- (( جاده جوباری ست ،
بادپامان ، رهوار ، برآن
چو یکی زورق زیبا ، گذران ...))

دیدم ، اما گفتن بیهوده ست ،
جاده ، دیدم ، در خویش همان است که بوده ست ،
وهمان است که خواهد بود .


- (( جاده ( باخود گفتم ) جاده ست ،
نواری نه ،
طوماری نه ،
جوباری نه ،
جاده جاده ست ،
کیست ؟ ...
( فریاد زدم درخویش )
ای شمایان درمن !
ازشمایان درمن کیست که با خورجینی سرشار ازخاموشی
سفری دیگر را
دربی واژگی دیدار
آماده ست ؟
کیست ؟
کیست ؟ ... ))


پنجم تیر 1347 - تهران


شاعران » اسماعیل خویی »مرهم
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرهم

به : بهمن سرکاراتی






ازگیسوی درازی شب
- وقتی که درنسیم رها می شود –
یک طره معطر آرامش
خواهم چید ،
از تاکزار دورترین کهکشان
یک خوشه رسیده ستاره .
از دوستی
- باغ نگاه و رنجش –
مثقالکی دروغ نگفتن .
ازتارک سکون و سکونت
نفی تمام بودن خود را .
ار با شمایان بودن
یک لاله ، یک بیابان ، تنهایی .
از خواب خوب بودن
یک شاخوارحنظل تصدیق :
تصدیق این که خوبی بیدار
درخوابهای بد
روشنترین حقیقت خود را می بیند .
از قامت بلند ترین باران
- وقتی که می نشیند در مرداب –
دریاوشی سخاوت .
ازیادمهربان خدا
- درآستان مست شدن –
یک صبح
نرمخنده بخشایش .


آنگه تمام اینها را
در هاون مقدس باور کردن
خواهم کوبید .
گردی پدید خواهد آمد :
گردی
روشنتر از عیان .


آن گرد را
با توتیای شبنم
روی نگاه تازه ترین گل
درباغ بی ریایی
خواهم آمیخت .


آنگاه
فریاد خواهم زد :
ای دل !
آرام باش ،
کان زخم باستانی را
اینک

مرهم ،
مرهم ...

دهم فروردین 1348 – تهران


شاعران » اسماعیل خویی »وقتی که من بچه بودم
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

وقتی که من بچه بودم

وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت .

وقتی که من بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود ،
وجیرجیرک
شب ها
درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند .

وقتی که من بچه بودم ،
لذت خطی بود
ازسنگ
تازوزه آن سگ پیر و رنجور .
آه ،
آن دستهای ستمکار معصوم .


وقتی که من بچه بودم ،
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
باباد می رفت –
می شد،
آری
می شد ببینی ،
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی .


وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .


وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .


وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .


وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .


وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .


بیستم اردیبهشت 1347 - تهران


شاعران » اسماعیل خویی »روزی که فردا بود
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روزی که فردا بود

پایان گفتگوی دو شب زنده دار
انگار آن حقیقت فرجامین را ،
فرجام هرحقیقت را انگار
آغاز بود :
- (( فردا کجا ببینمت ؟ ))
آن دیگر
خمیازه اش به خنده بدل شد :
- (( فردا ؟
نگاه کن :
خورشید سرزده ست . ))
خمیازه اش به خنده بدل شد .
فردا
امروز بود ،
و روز ،
روز کسل ،
کسالت تاریخ با پگاهش
درامتداد زرد خیابان
می رفت .


آن هردو باز خسته و خالی بودند .
وجویبار پرسه زدن شان
برآن دوراهه باز
به ناچار
می رفت تا دوشقه شود .


و روز
خمیازه بود و خنده
که ناگاه
حیرت دهان گشود
درحفره های آنی ،
و قارچ های ناگاهان روئیدند ،
و چترهای دود
باران آفتاب را حائل شدند .


فرصت نیافت
آن نعره بلند که می بایست
- باانفجار وحشت درچشم –
تا آسمان کشیده شود .
فرصت نیافت
حتا
درد
تاجنگل عصب را آتش زند .


لختی دگر
زیرنثارخاکستر
شطی هزارشاخه ، پریشان ،
ازبادهای سرخ و سیاه
برگستره ی بیابان
می رفت ...


یکم امرداد 1347 – تهران


شاعران » اسماعیل خویی »درامتداد زرد خیابان
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

درامتداد زرد خیابان

زرد پوشان به چه می اندیشند ؟
صف به صف
ستوار
استاده به جای ،
چون ستون هایی ازپولاد
که برآنها بامی از باد ...
به چه می اندیشند این مردان ؟
می تواند بود
آیا
کانسوی دانستن
دردی انداخته باشد چنگ
با دل این بیدردان ؟
- بیدردان ؟
- آری :
اینچنین ، از دور که بینی شان ، پنداری .


درنگاه هریک
چنبره ی ساکت بی حسی پرهولی ست
همچنان ماری افسرده زسرمای زمستانی .
وای ،
وای اگرسربردارند .
پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
ونگاه هریک
- فواره ای از حیرت ،
برشده تا دل افلاک –
گوئیا می گوید :
- (( ابرها ، این همه ابر ، این همه ابر ،
آخر از چیست که امسال نمی بارند ؟ ... ))


آه باید ، به حقیقت باید ،
باید اینان بپذیرند
آن صدا را کز غرش هر رعد به گوش آید :

- (( ابرها گاوانند .
شیرشان را می خواهی نوشید ؟
آستین هارابایدبالابزنی
و پذیرا باشی امکان لگدخوردن را .
ابرها را باید دوشید .
ورنه از اشگ برافروزی اگر صدفانوس
تیرگی های افق را در چارجهت
همچنان خالی خواهی دید ،
ورنکوترنگری
پس هربارش مصنوعی نیز
خشکسالی خواهی دید...))


پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
وبرادرهاشان ، درغربت شهر ،
میهمانانی ناخوانده ،
گیج ، گم ، سرگردان ،
رانده ،
وامانده .
وشگفتا ! دردا ،
مثل این است که این بیدردان
زردپوشان را می گویم ...

{ اینک آن لحظه که باید گفت .
اینک آن لحظه که باید عریان گفت .
شعرخوب
مثل دیدن عریان است .
آه اما من
با حروف سربی پیمانی دارم ،
و حروف سربی
دیرگاهی است که از عریانی می ترسند .
باز گویا باید
گفتنم مثل نگفتن باشد .
باز باید درصندوق خیالم را بگشایم
وببینم در آن
قامت دیدن را ، ازململ پوسیده تمثیل
گردگون پیرهنی آیا هست .

هست : }


...زرد پوشان را می گفتم :
مثل این است که این بیدردان
هم ازاین خاک نروئیدند ،
هم از این آب ننوشیدند ،
و – همانگونه که من –
هریکی برگی ازاین باغ نیند .

مرگ خودرا ،
باغ
فوج جراری از زرد می آراید .
باورم نیست ، خداوند !
خواب می بینم پنداری :
بنگر ، آن روح خزان است که با دندانهای زردش
می خندد و می آید .

لحظه ای سرخ
- که می دانی –
درراه است .
دیر یا زود
خشمی از دوزخ خواهد گفت :
- (( آتش ! ))


گل یاس غمگینی را دیدم
رسته برساقه بیداری ،
نگران در زردان .
- (( با که گویم
( می خواند و سری می جنباند )
که دلم خونین است ،
وکه می سوزم ، می سوزم ، می سوزم ازاین
که چرا چونین است
و چرا چونینند اینان ،
این خطرناکترین مسکینان ،
وحشت انگیزترین فوج ندانستن
و توانستن ... ))


شانزدهم آذر 1346 - تهران


شاعران » اسماعیل خویی »بربام گردباد
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:31 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بربام گردباد

1

یکی ذره
ناگاه
درآرامش تپه جنبید .
گیاهی به دیدارابری درآن دوردستان کشید آه آیا ؟
ویا پشه ای درهوای سحربال و پرزد ؟
ویا ، راستی را نسیمی
- اگرچند
ملایمترازواپسین دم زدن های آن تیهوی مست
که پرواز تیری سحر خیزبرخاکش افکند –
وزیدن گرفت ازکرانه ی سحرگاه آیا ؟

گرفتم گیاهی کشیدآه ...
باری ،
یکی ذره جنبید .
نگه کرد .
و درگستره ی رام و آرام آن دورها نورها دید .
- (( چه صبحی !
( به خود گفت )
یکی نیک بنگردراینان :
سپیدارهای بلندبلورین نورند این نازنینان ،
چنین رسته صف صف درآرام خاور .
کدامین خداراست آن طرفه باغ معلق
درآن سوی آن ابرهای شناور ؟ ... ))


2

نسیمی به ره بود ،
آری ،
نسیمی به ره بود .
دل ذره پر می شداز شوق پرواز .
به خودگفت :
- ((چه ت اینجای دربند می دارد ، ای من !
پری گیروبالی برافشان ،
ببین تاکجامی توانی پریدن ... ))
نسیمی به ره بود .
وبربال او ذره پرواز می کرد .
و از شوق دیدار
سراپانگه بود.
و می دید و می خواست بسیار بیند .
و گستاخ می شد .

به خود گفت :
- (( وگر پرده وارافق راه دیداربندد ،
- چو تیغ آختی ازنگاه مصمم –
برآنم که ش آسان توانی دریدن . ))


3

نسیم وزان گردبادی دمان گشت .
ولی ذره سرمست ،
به یک جست
بالاشدازنردبان گردباددمان را .
ودرچرخش خویش بربام آن برج دوارپنداشت
که درگردش آورده است آسمان را .
و زیر و زبر کرد
زمین و زمان را .

برآن شد که تامرزخاوربپرد ،
و تیغ آزد و پرده وار افق رابدرد .



4

ولی ، هم درآن لحظه ، گفتی نگاه گیاهی
در آن ابر راهی اثرکرد...

دمی دیگر ، ازاوج افلاک ،
یکی قطره ،
دریایی افتان،
زلال و گران چون حقیقت ،
به سر ذره را کوفت برخاک .

و بسیار و یک قطره باهم فروریخت ،
و بسیار و یک ذره با آب و ذرات دیگر درآمیخت .


5

گیاهان آن دره دورازخواب دوشین پریدند ،
ئ سیلاب را ازهمان دوردیدند ،
و ازشوق بی تاب گشتند ،
و سیلاب آمد ،
و سیراب گشتند .

و سیلاب بگذشت ...


و درگود تاریکی از حافظه ی دره دور
رسوبی زلوش و لجن ماند .
و ذره در اعماق لوش و لجن ته نشین بود

و باد از دگرسوی می راند .


اردیبهشت 1346 - تهران


شاعران » اسماعیل خویی »کودک
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

کودک

ازتو تامن هزار دره ره است :
من به راز شنفته می مانم ،
تو به شعر نگفته می مانی .


لندن – دهم خرداد 1342
 


شاعران » اسماعیل خویی »نجات
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نجات

مسیح خسته
جان خویش را
زچارمیخ مهربان خرافه نجات
نجات داده است

مسیح خسته
بازوان خویش را
که قرنها به روی آسمان گشوده بود،
به روی دختران خود گشاده است .

وقامت کشیده صلیب او

به گونه درخت بی بری
که باغبان بریده باشدش
به خاک اوفتاده است .


خرداد 1345 - تهران
 


شاعران » اسماعیل خویی »طرح ( 2 )
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

طرح ( 2 )

کهسار
انگار
ذرات خودراماندن آموزد .
برف ازستیغ ، اما
باجویبار دور
پیوندخودرابازمی جوید .


بورجو – ورتزی ( ایتالیا ) – هفتم بهمن 1342
 


شاعران » اسماعیل خویی »هرگز
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هرگز

بامن بگو : (( وقتی که صدهاصدهزاران سال
بگذشت ،
آنگاه ... ))
اما مگو : (( هرگز ! ))
هرگز چه دوراست ، آه !
هرگز چه وحشتناک ،
هرگز چه بی رحم است !


شاعران » اسماعیل خویی »ازپشت شیشه
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ازپشت شیشه

سخن از بخت نگاهی نیست
که براوعایق بیرنگ بلور
راه نتواند بست
به زمانی که بلوغ نور
رنگ ها را به هماغوشی درباغ فرا می خواند .
سخن از بهت مه آلوده چشمانی ست
که پس پنجره بسته به جا می ماند .


هفتم اردیبهشت 1346 - تهران
 


شاعران » اسماعیل خویی »شب غدر
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شب غدر

به : م . سرشک
(( ... می داند که چیزی ، چیز خیلی مهمی ، دارد ازدست می رود .
دیگرداردخیلی خیلی دیر می شود ... او خیلی دلش می خواهد شعری
بگوید که خودگریه باشد ، اینطوری، اوهو ، اوهو ، اوهو...))
شهرنوش پارسی پور


شب غدراست :
شب بازیچه،
شب بازی بانور،
شب بازی بازیبایی.
ای پریشانترازباد!
ای به من ماننده!
پیر این درد به میخانه فرا خواندمان .
وقت آن است
که بیایی بامن .
وقت آن است که ما مست کنیم ،
مست از آنسان که بریم ازیاد
حرمت کوچه معشوقه خودرا
وبشاشیم به دیوارش .

( رخنه درپایه دیواری بایدکرد
تا به پایان این دربدری
شاید
سرپناهیمان گردد
آوارش . )
وقت آن است که مامست کنیم ،
پس ، بگردیم دراین شهرو ببینیم ...
بگذاریم که چشمان روشنمان
آینه ای ازالکل
روی در روی شب روشن گیرند ،
تاکه زیبایی سالوس دوچندان یا صد چندان گردد ،
همه آفاق سیاه آینه بندان گردد .

آری ، آری :
وقت آن است که ما مست کنیم ،
پس بگردیم و ببینیم
نور وزیبایی را درخدمت تاریکی و زشتی .

وقت آن است که دیوانه شویم ،
و به زلف باد آویزیم ،
وبرقصیم ، دوان ، برسر هر بازار،
و بخندیم : هها ...
و بگرییم : ههو ...
شاید آن شحنه بیکار بگیرد مارا :
نه بدان جرم که (( اسرارهویدا )) کردیم ،
نه بدان جرم که کارخوبی ازما سرزده است ،
بل بدان جرم که مستیم ،
بل بدان جرم که دیوانه ...


شاعران » اسماعیل خویی »میان دیدن و بودن
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

میان دیدن و بودن

(( سواد وحشت کشتارگاه و سایه تیغ
وبیم رستن فواره های خون...))
(( آری
ولی
چرای بره نوباوه را نظاره کنیم
به واحه های علف .
دراین سترگ بیابان
عجیب گیتی هموارمی تواندبود،
عجیب کوچک و خوشبخت ...))

(( ولی سپیده دندان گرگ درراه است ...))

(( به آب و سبزه بیندیشیم ،
به مهربانی عصر...))


تهران- 26 بهمن 1345
 


شاعران » اسماعیل خویی »بانگ رسای موج
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

بانگ رسای موج

به : ایرج امین شهیدی



1

یخبرف دیرمان زمستانی
درگوش صخره های گران پنبه کرده است .

اما چه باک؟
آواز
بیهوده نیست .
بانگ رسای موج
تادورترکرانه سفرخواهدکرد :
(( ماندن نبودن است ،
بودن روانه بودن ...))
گیرم که صخره های نخستین
نشنیدند .

2

دریا هنوزگرم است .
دریا هنوزجاری ست .
دریا همیشه گرم،
دریا همیشه جاری خواهدبود .

3

(( اما...))

(( نگاه کن:
گویی
درسنگ نیزچیزی بیداراست.
آن صخره گران را می بینی ؟
داردشکاف برمی دارد .))

(( آری :
خمیازه ای ست
دررخوت میان دو خفتن ...))

(( نه !
یک روزنه ست
که چترآن مذاب
فواره درخشان، فواره اسیردرخشان
از ژرفنای سنگ و صبوری
وامی کند به سوی شکفتن ...))


شاعران » اسماعیل خویی »در راه
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:27 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در راه

آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .



دی ماه 1345- تهران


شاعران » اسماعیل خویی »
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شاعران » اسماعیل هاشمی »روز عروسی تو ...
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روز عروسی تو ...

محکوم به اعدامی می مانم
با دست و پای خفت شده
مانده در سکوتی مطلق
منتظر صدای شلیک ...
نفس نای بالا آمدن ندارد
ثانیه ها هر کدام جور هزار سال را می کشد
میدانم ،
دیگری در کار نیست !
من به انتها رسیده ام
و برای تو شروع شد
حکم اعدام من را
لبخند به لب صادر کردی
تمام ثانیه های بودن تو
عبور می کنند و من مرور می کنم
چشمانم خسته است
به یاد می آورم
خند های تو را
زیر گریه آسمان
حال آسمان هم به یاد آن روز ها
گریه می کند به حال من
دلم برای مامور اعدام می سوزد
که در این سرما و نمناکی
گرفتار خلاص کردن من شده !
بوسه ی آتش باران گرفت ...
بر اندام نحیف من ،
ویران شدم و آویز
به تیر عمود اعدام
نفسم بند آمد
خون باران شد
زیر پای من
سرخی زمین را گرفت
نبضم هنوز می تپد -
انتظار می کشم
گرمی تیر خلاص را ،
ناگهان برق و بوی باروت
و متلاشی شدن مغزم...
تمام شد !
من خلاص شدم
و تو تازه عروس !
....
خدا من را بیامرزد ! 


شاعران » اسماعیل هاشمی »طناب دار من سلام می کند !
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

طناب دار من سلام می کند !

طی کردن کوچه های بی قید و قافیه
همراه با سمفونی بی نظیز کلاغان
و قار قار دست فروشان دوره گرد...
کوچه ی تنگ و خاکستری ...
و بوسه های در انتهایی آن
عرق می چکد از پیشانیم
و تنم می لرزد از سوز پاییزی ...

کسی من را در آغوش می کشد

و می بوسد .....!!!!

از آشنایی تا آغوش او

چند دقیقه طی نشد !!!

زمزمه ;

یاد تو
صدای پای تو ...
رقص من ،
به دور آتش نگاه تو ...
عقل خود
به دست باد می دهم
تمامه نا تمام خود
دختری ،
به من نگاه می کند ...
طناب دار من
سلام می کند ...
کوچه ،
تنگ می شود
از عطر تند او ...
عشق تو فرار می کند
کلاغ نگاه می کند...
سکوت ما ...
کلاغ را کلافه می کند ...
می پرد ،
نگاه آشنایی دخترک
مرا عذاب می دهد ...
می چکد عرق
و خیس می شود غرور من
دست او ،
پاک می کند تمام یاد تو ،
و باز ...
غرور من به باد می رود ...


شاعران » اسماعیل هاشمی »نا تمام من
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نا تمام من

سر گذشت ...
منی که دلخوشی رفیق نیم راهم بود
و تنهایی تکرار تکرار تکرار تکرارم ....
تکرار در بی کرانه صحرای وجودم
روزها ، ساله ها ، هفته ها ، ثانیه ها
همه تکرار را تکرار می کردند
خنده معجزه بود در عمق پریشانی ام
و گریه ، نیاز بود برای طی کردنم
دل خوشی من سلام بود
و مرگ من خدا حافظ ....
لبریزم از
سلام ها و خداحافظ های
که هر کدام یک تار موی سرم را سپید کرد
دلم می جُست ،
دخترک چشم سبز رویاهایم را
در کوچه پس کوچه های انتظار
انتظاری که سال هاست
کابوس بیداری و آشفتگی خوابم شده
اه....
سر گذشت من ...
منی که شبم را با بی خوابی
و روزم را با گرسنگی طی کرده ام ...
تفریحم سیاه کردن کاغذ است
و سوزاندن شان ، تفریحی مهیج تر ...
ابرُی پیوندی و اخمی همیشه در هم
چشمانی قرمز از بی خوابی
و قامتی خمیده در آینه ی خاک گرفته


شاعران » اسماعیل هاشمی »پایان ما
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

پایان ما

روز تلخ آخرم را زیر باران گریه کن ...
مه گرفته ،
رقص تابوت در هوا را گریه کن ...
گریه کن ،
من را میان دست ها و اشک ها
اشک کن بدرقه راهم ، به یاد یاد ها
روز خوب دل سپاری ، روز تلخ رفتنم ...
خاک بسپار خاطراتِ از رنگ و رو افتاده ام ...
گریه کن ...
من را ، دلم را ... خط به خط فریاد ها...
سر به دار و چشم بر در ، در دلم آشوب ها
گریه کن ،
و بغض بشکن ... در هجوم خاطرات
دفترم را پاره کن ...دیگر این پایان ماست 


شاعران » اسماعیل هاشمی »ققنوس بر فراز ِ دفترم ...
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

ققنوس بر فراز ِ دفترم ...

در شبی سرد به وسعت تمام زمستان های عمرم
با بی حوصلگی تمام
قلم می چرخانم بر کاغذ سفید
به یادگار این شب سرد ، خودم را می کشم
میان سفیدی کاغذ و سرمایی اتاقم ....
زمستانی سرد ،
با گوش های دراز
از لای پنجره ، سرک می کشد و
می لرزاند قامت تنهاییم را
تمام حجم اتاقم ، لبریز شده از حس یخ زدن
پتو را به دور خودم می پیچانم و
برای لحظه ای چشمانم را می بندم
برخورد دندان هایم به هم
لرزش نوک قلم بر کاغذ
و آغاز یخ زدن
حیف است یخ زدن افکارم
سخت است انتظار خورشید
شاید این زمستان تمام نشد
پس ...
نخ کبریتی می کشم و
پتو را با آن آشنا می کنم
سوختن بهتر از یخ زدن است
شاید از خاکسترم ققنوسی آفریده شود
شایدم ...درون کوزه ای در رودخانه رها شوم
مهم نیست
مهم امید به پرواز آتش است و تولدی دیگر ...
بر فراز شعله های دفترم پرواز می کنم ...


شاعران » اسماعیل هاشمی »آرزو های به گور برده ...
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آرزو های به گور برده ...

دوست داشتم تو را به اندازه دوست داشتنم
در آغوش بگیرم ...
اما ،
چقدر فاصله دارم از تو
انقدر که فقط لبخند های تو را می بینم
و تو مرا هیچ ....


شاعران » اسماعیل هاشمی »شمارش معکوس
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 20:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شمارش معکوس

پشتم لرزید ،
آن زمان که سرمای مرگ را احساس کردم
گریه کردم
که می دانم هیچ چشمی بر مرگ من نمی گرید
کسی برای قبر من
شیر سنگی نمی تراشد
پس وصیت می کنم ،
تمام نداشته هایم را
تمام تنهایی هایم را
تمام اشک هایم را
و تمام آرزو های که ، تا ابد آرزو می مانند
با یک سلام و یک خداحافظ ...
آغاز و پایانی بی نظیر را
در یک عمر انتظار مهر و موم می کنم
یک عمر آشفتگی و اشک
با گریه متولد شدم
و در گریه پایانم ...
آری ،
پایان باشکوه تنهایی من
در شمارشی معکوس برای آغازی نو
لبخند به لب چشمانم را می بندم ...


شاعران » اسماعیل هاشمی »در بی قراری من
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 20:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در بی قراری من

از پشت پنجره ی بخار گرفته ،
رقص مستانه ی تو را دید می زنم
باران بازیچهء سر انگشتانت
می چرخد به اشاره تو ...
و مردمک چشمانم
خسته از این همه فاصله
در پس هر پلک ،
تو را در آغوش می کشد ...
لبات ، پذیرای بوسه های مکرر باران است
و چشمانت خیره به سمت بی قراری من
بی صدا ، بی صدای ات را هم آواز می شوم
از پشت پنجره ی بخار گرفته ،
به سمت چشمانت به پرواز در می آیم
شاید باران جایش را با من عوض کند
من برقصم ، تو برقصانی و باران فقط ببارد ...


شاعران » اسماعیل هاشمی »شاید این عشق باشد ...شاید
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 20:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شاید این عشق باشد ...شاید

وقتی نگاهی تو را مسخ می کند
و تمامت را می گیرد
جز فکر کاشتن بوسه ای بر لب
و به دست آوردن دلی که دلت را تسخیر کرده
چیزی در خودت نمی بینی ،
حسرت نوازش چهره ای که بر تو لبخند می زند
تو را به مرز دیوانگی می کشاند ...

وقتی سر انگشتانت حرف می زنند
و لب ها غرق در بوسه های مکرراند ...
یک آن شک می کنی
که شاید این عشق باشد ...
شاید ...


شاعران » اسماعیل هاشمی »چرخش در خلاء
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 20:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چرخش در خلاء

حلق آویز شده بر دار تنهایی
ذهنی سرشار از خاطرات رنگ پریده
گمشده در نفس های خون آلود
در چرخشی به دور محور خود
بر ویرانه ی آرزوهای از دست رفته اش ...
و سکوتی که تمام اتاق را پر کرده است
چشمان بی تابش ، در جستجوی چیزی
یا آمدن کسی ...
پشت آخرین پلک زدن ها به سیاهی می رود


شاعران » اسماعیل هاشمی »شبی تا بی نهایت
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 20:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شبی تا بی نهایت

آرامش دهنده شب های بی قراری من ،
سایه رقص تو ، در سو سوی نور شمع های نیمه سوخته است
و کرشمه های عابد فریب تو ،
که بس زیبا و مُحرک است ، برای احساس خفته من
خنده های مکرر تو ،
دِرو می کند ، ایمانم را
اذان است ، همه در حال دعا و فقط من ،
منتظر غرق شدن در هیاهوی نفس های تو ....
تلالو سیم اندام لخت تو ، چشم را می نوازد
و دل را بشارت می دهد به تجربه ای از جنس رویا ...
هجوم نفس های تو ، بر باد می دهد تمام بود و نبود من را
و من را در آغوش تو به رقص در می آورد
ای آرامش دهنده شب های بی قراری ،
ما در آرامشیم و فقط نگاه
گوینده و شنونده بین من و توست
زمان فراموش می شود
شمع ها طاقت این همه گرما را ندارند ، ذوب می شوند
اتاق در تاریکی مطلق فرو می رود
و همچنان ما در آغوش همیم

این شب تا ابد می ماند 


شاعران » اسماعیل هاشمی »خیلی دور ...خیلی نزدیک
سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰ ساعت 20:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

خیلی دور ...خیلی نزدیک

دورم از تو
بی قرار گرمایی دلت ، می لرزم اینجا
احساس می شوی ...
چون سایه ی خمیده بر دیوار
می رقصی بر بی تابی من
و چه نزدیک است خاطراتت ،
چسپیده به ذهنم
نقش بی همتای رخسار تو ...
دلتنگی ام را می پوشانم
با بستری از کلمات
اما باز
کسی در دلم
تو را صدا می زند
ای آرامش دهنده ی شب های بی قراریم ...