سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:8 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
گاه گاهی خنده ایی سر می دهم
مطمئن باشید مستی نیست در ذاتم
چون که، من از دل نمی خندم
فقط لب های من احمقانه
مثل خنده می شوند بالا وپایین
زندگی زنده جدایی نیست ... می دانم
همچو مرگ من که در قلبم
چنان پاروزنان
زوزه کشان در زورق عمرم
شتابان رود خون در
قلب و رگ هایم
نمی ایستد
تو ساحل می شناسی
در مسیر عمر
کجا از درد فریادی زنم
با که، از زخم جوانی های خود
بساط زندگی کهنه ام
را زود برچینم
دلم هرگز نمی خندد
فقط لب های من از روی نادانی
صدای خنده را تقلید می دارد
شماها زندگی کردید
شماها شادمانی را به چشم و دل پسندیدید
شماها دست های گرم شادی را نوازیدید
شماها گرم خندید
کسی را می شناسید
در تمام طول عمر خود
فقط یکبار پروازی
به سوی خنده وشادی
حقیقت گونه
پری بالی گشوده ... یاکه، نه
از درون خویش از شادی
من ندیدم
از اول هر چه را
یا هر که را
دیدم
غم و ماتم
تمامی وجودش را
خون نما کرده
چرا این رنگ پاییزی
بهاران گونه
رنگارنگ
بر رخساره مردم
خون به پا کرده