سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 19:8 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
در بهار زندگی ها خرد کردی استخوانم
با فریب چشم شیطان دود کردی دودمانم
من به جای مال دنیا جان فدایت کرده بودم
سوختی از بیخ وبن با زور او روح و روانم
شادیت را در جوانی کوه غم بر دل نهادی
کور سوی نور را کردی دریغ از دیدگانم
شرط انسان بودنت را زیر پایت خرد کردی
صد دریغ از آن هزاران آرزوی این جوانم
کوله بارم گشت خالی از امید و آرزوها
لال گشتم پیش وجدانم که، بر او میهمانم
صحبت اغیار کم گو، کاشتی غم را بر دل
خاک و خاکستر فشاندی ای پسر بر دیدگانم