به من نگاه كن و لبخند ببار، بین من و تو پنجرهای است كه شیشههایش را به باد سپرده است.
به من نگاه كن، با چشمهایی كه از باران بازگشتهاند.
به من نگاه كن و برایم آسمان آسمان لبخند ببار، اینجا همیشه دلی هست كه در انتظار تابستان نگاهت گیسو سپید كرده است.
این سوی پنجره
هوا خوب است، آن سوی پنجره چطور؟ این سوی پنجره در آفتابیترین ظهر
تابستان باران میبارد جرجر، هرچند دیگر «هاجری» نیست كه خانه داشته باشد
یا نداشته باشد.
این سوی
پنجره، ماه در آسمان قدم میزند پیش چشم خورشید و نرمه باران میتواند
فرشتگان زمینی را با بوی كاهگل دیوار كوچهمان مست كند، آن سوی پنجره چه؟
آیا هنوز... بگذریم.
با من بخند، با من حرف بزن، به من نگاه كن تا قد بكشم پا به پای درختان و آسمانی شدن را تجربه كنم.
میتوانی به
دلت بسپاری از این در، از این پنجره، از این چاردیواری كه چندان اختیاری
نیست بیرون بیاید، بنشیند كنار سفره نذری دلم و با ذكر هر صلوات به خودش
نزدیك شود.
میتوانی به چشمهایت بگویی بدوند تا ته آسمان و آنگاه پا به پای ماه ، دست در دست خورشید ستاره بچینند.
به من نگاه
كن، به این سوی پنجره، به آفتابی كه از پیشانی زمین سر برآورده به بوی
كاهگلی كه پس از بارانی شدنم بلند میشود و به دلت برگرد كه خاستگاه خداوند
است.