پاییز
هنوز از پاییز می ترسم
با اینکه در نیمه آن جان گرفتم، ترس بزرگی در من از پاییز است
از پاییز می ترسم
چرا که پاییز را چنان مریضی قبل از مرگ می دانم
پاییز را از دست دادن تدریجی عمر می دانم
و مردن با انتظار مرگ...
پاییز را مهد ستمگران میدانم
مهد آسوده گیران
و باد پاییزی را مردان ظالم شیطان میدانم
آه پاییز
هنوز از پاییز می ترسم
بیشتر از زمستان ، بیشتر از مرگ
کاش در بهار متولد می شدم
شاید رنگی دگر داشتم
فرزند پاییز را هیچ انتظاری نیست
فرزند پاییز با خود چه اورده است ؟ با خود چه می آورد؟
سخت است, چنان همیشه بهار زیستن سخت است
مرا دیگر تابی نمانده
تنها امید مردن بدون شکستن است
مردن بدون خم شدن در مقابل باد ظالم, مردن بدون تحقیر شدن
بدون از دست دادن...
چه باید گفت... چه باید کرد
مرا قراری نیست... باز پاییز ِ دگریست
موسم باد ستمگر است و موسم مرگ برگ ها
کوچ پرنده ها و خواب درختان.
آه.. هیچ یادت هست؟
من فرزند پاییزم
من, فرزند پاییزم.